۱۳۹۳ بهمن ۲۷, دوشنبه

 من بهترین دوست پسر برای خودمم. یه دوست پسر غرغرو و بد عنق و آهسته پیوسته درس خون و هیجانی و عاشق رنگ و فیلم که دستش تو جیب خودشه و تو بچگی سعی خودشو کرده که از نردبون تا درخت وسط حیاطو پرواز کنه میتونه دوست پسر مناسبی باشه.مخصوصا وقتی که داره برات چای دم میکنه بگه تو بچسب به هرچی میخوای من هسسم.
 من تو رابطه ام آدم غیرواقعی ای هستم یا شدم. شاید هم زیادی واقعی. من تمرین میکنم چیزهایی را که میخواهم برای دیگری. و بهترینهای من به دیگری نمیچسبد.

۱۳۹۳ بهمن ۲۲, چهارشنبه

ما کی بزرگ شدیم؟

الان یه هفته ست که کار جدیدم شروع شده. یه خونه ی نصف نیمه تو مرکز شهر دارم ، صبحا شال و کلا میکنم میرم دانشگاه. دیروز دفاع دکترای دو نفر همزمان بود. از امروز که اومدم سر کار داره اصل قضیه بیشتر برام جا میفته. یه لحظه که در کشو  رو باز کردم تا سنجاق برای اولین مقال ی جدی ای که میخوام بخونم در بیارم به خودم گفتم انگار اولین روز از یه چیزیه که نمیدونم چیه. این بار دومِ این حس و دارم. نمیدونم چند سال پیش بود که یه صبح پاییزی همچین حسی اومده بود سراغم. هر چی هست حس خوبیه: اطمینان داشتن به خودت ایستاده وسط یه چیزی که هنوز ازش سر نمیاری.