امروز که چشمامو وا کردم یه شیش صبح دیگه بود، توی لباس مردونهای بودم که سالهاست نشان از«من سردم است» داره، جوراب بوقیا از پام دراومده، مامان اینا دیروز رفتن، یه سایهی خوبی ولوی خونهاس و هنوز یادمه که بیرون میتونست گرم هم باشه یعنی اولین درک من از پاییز، پاییز وقتی به مرحله درک میرسه مال منه و نمیتونم ولش کنم، هرجا که گرفتتم میمونم مزه مزه کردنش، ذهنم بطور خودکار راه میفته که چه درسایی با چه استادایی امروز دارن دو در میشن، ارور میده اینا رو قبلا اساین نکردی، متغیرا رو پاک میکنم و دنبال تعریف شدههاش میگردم، رابطه من با دانشگاه فعلا پروژه است که از سه بخش روانشناسی و برنامهنویسی و تحلیل آماری، بخش آخرش مونده، ظاهرا امروز استرس آکادمیک(!) نیازی بمن نداره، من را فعلا همین بس که توی این کمتر از دو ماه اون سه تا امتحانه رو بدم، انگشتام که به زمین میخوره احساس میکنم امروز اولین روز یه چیزیه که نمیدونم چیه.
۲ نظر:
سلام دوستم
اولين روز نميدونم چيت مبارك.
:)
ارسال یک نظر