خانوم همسایه پایینیه امروز نرفته بود سر کار، مونده بود خونه واز پنجره آشپزخونه صدا و بو بود که میفرستاد برا من، یه بویی تو مایه های پاستا بود، اما خیلی بهتر، من نشسته بودم تو هالو مثه روزای قبلی هیچ غلطی نمیکردم و به هر جنبنده ای تو این دنیا فک میکردم حالم بهم میخورد، از بین دروغ هایی که قرار بود امروز بگم بزرگترینشو گفته بودم و برای اولین بار در زندگیم با بوی یک غذا بشدت دلم میخواستش، استامبولی رو برای بار سوم گرم کردم فرستادم از حلقوم پایینو صحنه سازی کردم که به اون بوهه ربط داره، تجربه اولم بود، موفق نبودم، سریال گذاشتم، با قسمت عروسیش گریه کردم (این ربطی به غصه داشتن نداره من با عروسی فیبی هم گریه کردم)، دلم حمام خواست، اسمس اومد 45 دقه دیگه تجریش، خانومه همسایه پایینی جارو برقیشو بالاخره تموم کرد، شلوارمو که دراووردم صدای همزنش اومد رفتم پنجره آشپزخونه رو ببندم، بوهه رحم نکرد ، بوی غلیظی که تهش ته دیگ داشت اومد رفت تا اعماق ریه ها، پاهام یخ زد پریدم تو حمام، زیر آب دوش گرم، نمیدونم کی بود که یادم اومد تو حمامم ضعف کرده بودمو همه جا رو بخار گرفته بود، شامپو زدم سرم کف نمیکرد، ساعت یه ربع به سه بود همون ساعتی که باید تجریش میبودم، گفتم بذار منتظر بمونن نمیشه که همیشه من، خانومه همسایه پایینی قطعا مهمون داشت، صدای قیژژ قیییییژ جابجا شدن مبلاش میومد، یادم اومد یه جوراب شلواری ضخیم توسی خریدم که خودمو خوشحال کنم، ارشمیدوسوارانه دوییدم سمت کیفم تو اتاق، دستمو کردم تو کیفم و بسته شو پاره کردم که یه بویی دماغمو فر داد، حوله رو پیچیدم دیدم آشپزخونه رو مه گرفته، صدایی ازاون پایین نمیومد، ینی خب کسی که وسط یه سری اسباب اثاثیه کج و کعوج سرشو با دستاش گرفته و داره اشک میریزه صداش تا اینجا نمیاد، معذلک "نه!!" من میتونسته خودشو به گوشاش برسونه. از پله ها که میرفتم پایین چکمه سوارن دل صابون زده رو دیدم، رسیدم تجریش با یک ساعت تاخیر، هنوز نیومده بودن و اون میس کال این نبوده که کجایی تو ما رسیدیم، بدرک که کجایی ما دیر میرسیم بوده، وایسادم بغل پسرک فال فروش کلافه، و چون کاری نداشتم بکنم دلم برای خانوم همسایه پایینیه و خودم هی سوخت هی سوخت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر