جز گریه کار خاص دیگه ای نمیکنم، مامان زنگ زد تولدمو تبریک بگه سعی کردم صدامو عوض کنم نفهمه، مامان با زبون تندش تیکه هاشو انداخت و با مهربونی خدافظی کرد، گوشیو که قط کردم بهترین هدیه خدا تو روز تولدم که یه دستمال کلینکس چروکه رو تخت بود. متنفرم از تولدت مبارک ایشالا فیلان، از دو هفته پیش تاریخ تولدمو تو فیس بوک " اونلی می" کردم و تا هفته دیگه همونجوری میمونه. ولی اینکه کسی یه مدت بفکرم بوده باشه خب کیه که بدش بیاد؟ حرف زدم، شایدم کسی باشی که بدش بیاد، اصلا شاید گاها خودم!
دخترای دانشگاه میخوان سوپرایزم کنن و به همون سبک چار پنج سال پیش که سالی ده دوازده بار تکرار میشه یجا جم شیم. بدم میاد. گوشیمو جواب نمیدم.
ساعت یک شب خونه رو جمع و جور کردم، کادوهای آجیه که چن ساعت پیش رفته بود شیرازو جمع کردم، یکم رو پروژه فکر کردم، کونم نشد بنویسمش . مایکل مسیج داده بود تو فیسبوک کارت دارم اگه بیداری هر ساعتی باشه بیا اسکایپ یا یاهو ویدئو. رفتم دو تا شورت شستم برم حمام، برگشتم لپ تاپ داشت زنگ میخورد، پیراهن نیلی با گلهای ریزو درشت صورتی پوشیدم ، رژی که هدیه گرفته بودم برا آجیه رو زدم، شورتا رو با سشوار خشک کردم(این روش باد شُرطه نام دارد)، و پشت موهامو با روسری حوله کوچیک صورتی بستم، کال بک کردم، مایکل اون ور نشسته بود و بی مقدمه داشت با گیتارش تولدت مبارکو میزد و بفارسی میخوند. خوشم اومد، گفت وری پرتی دلی! بازم خوشم اومد ، براش دست زدم.
اِلا سه شب کال کرد، برنداشتم، یه چرخی زدم تو خونه خوابیدم.
مسئول پروژه اسمس زده تولدمو بتبریکه. گُه!
اون هلندیه که تو ماسوله دیده بودیمم بم زنگ زده، مشکوکه نمیدونم سبک حرف زدنش یجوریه!
از تو تمامه ماجراهایی که شارژ گوشیمو تموم کرده اسمس همنامم و دوس داشتم، هیچی نبود ثانیه اول بیست و چار سالگیمو اعلام کرده بود.
دیروز آجیه قبل از اینکه بره یه کبریت گذاشت رو سالاد الویه که شبیه کیکش کرده بود فوت کردم، خندیدم، قر دادیم، منم کادوهاشو دادم گفتم نرو! که البته رفت.
نشستم اینجا میگم از چیا بدم میاد؟ اصلا مگه من از بدم میاد و اینجور فعلا بدم نمیومد؟ من چم شده؟ چرا هی میگم تولدمه در حالیکه بیستو دو خرداده؟
دخترای دانشگاه میخوان سوپرایزم کنن و به همون سبک چار پنج سال پیش که سالی ده دوازده بار تکرار میشه یجا جم شیم. بدم میاد. گوشیمو جواب نمیدم.
ساعت یک شب خونه رو جمع و جور کردم، کادوهای آجیه که چن ساعت پیش رفته بود شیرازو جمع کردم، یکم رو پروژه فکر کردم، کونم نشد بنویسمش . مایکل مسیج داده بود تو فیسبوک کارت دارم اگه بیداری هر ساعتی باشه بیا اسکایپ یا یاهو ویدئو. رفتم دو تا شورت شستم برم حمام، برگشتم لپ تاپ داشت زنگ میخورد، پیراهن نیلی با گلهای ریزو درشت صورتی پوشیدم ، رژی که هدیه گرفته بودم برا آجیه رو زدم، شورتا رو با سشوار خشک کردم(این روش باد شُرطه نام دارد)، و پشت موهامو با روسری حوله کوچیک صورتی بستم، کال بک کردم، مایکل اون ور نشسته بود و بی مقدمه داشت با گیتارش تولدت مبارکو میزد و بفارسی میخوند. خوشم اومد، گفت وری پرتی دلی! بازم خوشم اومد ، براش دست زدم.
اِلا سه شب کال کرد، برنداشتم، یه چرخی زدم تو خونه خوابیدم.
مسئول پروژه اسمس زده تولدمو بتبریکه. گُه!
اون هلندیه که تو ماسوله دیده بودیمم بم زنگ زده، مشکوکه نمیدونم سبک حرف زدنش یجوریه!
از تو تمامه ماجراهایی که شارژ گوشیمو تموم کرده اسمس همنامم و دوس داشتم، هیچی نبود ثانیه اول بیست و چار سالگیمو اعلام کرده بود.
دیروز آجیه قبل از اینکه بره یه کبریت گذاشت رو سالاد الویه که شبیه کیکش کرده بود فوت کردم، خندیدم، قر دادیم، منم کادوهاشو دادم گفتم نرو! که البته رفت.
نشستم اینجا میگم از چیا بدم میاد؟ اصلا مگه من از بدم میاد و اینجور فعلا بدم نمیومد؟ من چم شده؟ چرا هی میگم تولدمه در حالیکه بیستو دو خرداده؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر