۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه
نشستم رو زمین کنار تخت । نشسته رو تخت داره بزور موهای بیخودی ول معطل تو هوامو سشوار میکشه। خوشم نمیاد। دارم فک میکنم چی کار کنم। دارم فک میکنم من احتمالا تو رودربایستی با یه آدم مهربونم که زندگی سختی داشته و مثکه داره و خودشم کاری براش نمیکنه। بش گفتم همینو، گفته فک کردی میخوام اینجوری باشه؟ این اتفاقا بیفته؟ در مورد اینکه چرا تلاشی نمکنه حرفی نزده میشینه کلمه به کلمه و با صدای بلند تعریف میکننه که چی به زندگیش گذشته و چرا اینقدر افسردس। من اعصاب ندارم। منم ناراحتم حتی وقتی برای دلداری دادنم میاد پیشم کار میکشه به گریه زاری اون و شروع پروسه ی آدم جمع کنی من। کاری که انگار بخاطرش آفریده شدم। شاکی ام। من میخوام شاد باشم اگه اون کاری نکنه فایده ای نداره। گریه کرده گفته هیچی نداره زبانش خوب نیس هنوز لیسانس پیزوری نگرفته و کار نداره و مامان عزیزش نیس دیگه। من بش میگم قاطی نکنه مامانش نیس بعد میرم دستمال پیدا کنم برای حرفی که بش زدم। من یادمه که رفتار خوبش با من چنبار حالمو جا اوورده اما خیلی وقته رابطه همونی شده که همیشه میشده। رابطه من با اون به میزان انرژی من برای آروم کردنش تبدیل شده। براش بلیط میگیرم رفت و برگشت با بهترین دوستام تو اهواز بریم یه جزیره و برگردیم। میای؟ میام। میخوام। آخ جون । برق چشما। نمیام। اشتبا کردم। پول ندارم। میام। نیاز دارم। احتیاج دارم। نمیام। آره نمیام نمیام॥ تو سه هفته این جوابا رو گرفتم। من میخوام شاد باشم । یه طرفه شدن رابطه داره زیاد میشه। دوبار ازم خواسته بگم باش ازدواج میکنم؟ دوبار گفتم آره چون اون لحظه داشته بم خوش میگذشته! آجیه قراره این ترم آخری براش کار پیدا کنه، شاید عوض شه। دارم میرم اهواز اگه اونجا بم خوش بگذره ینی اینکه خودم زندگی خودم دستم باشه و به دوری اون میچربه। میتونم اگه اون تو دستو بالم نباشه خوش باشم و دوریش یادم رفته॥ ینی وقتی بخوام از ایران برم و بار آخر سوالشو بپرسه در حال خوش گذرونی نیستم و جواب هم ، خب دیگه دارم।
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر