از یک روز به بعد رویت حساب کرده که به تو حرفایی را زده. چهارسال پیش که هامون با ماشینش میرفته شمال، گفته بود همراهت میایم سر راهت من را هم خانه بگذار. در پیچ و خم چالوس پیش آمده بود و اعلام کرده بود میخواهد با او رابطه داشته باشه. هامون بعد از مدتها رابطه خودش را داشت و قصدش هم ازدواج و بچه و کار و زندگی بود؛ با شوخی خنده رد کرده بود. هامون سالها عاشقش بود و شاهد رابطه ش با همه کسایی که میشناخت، میدانست در زندگیش جایی ندارد. اما چند وقت بعد در حالیکه با دخترک بهم زده بود، در شبی بارانی که او در خانه چابکسر تنها بود، زنگ در را میزند و میگوید: من هستم.
الان سالها گذشته. تقریبا همه آدمهای قدیم ترکش کرده اند. خاطره تعریف میکند و همه ی آدمهای داستانش درک درستی ندارند و آرزویشان شرایط زندگی حالش بوده. یاد سالهایی هستم که معصوم و دوستداشتنی بود؛ که آدمها خوب بودند؛ که پدر بود و مادر هم بود. مادر هم بود. کسی از هامون میگوید که حرفش را قطع میکند که خراب بود. خراب شده بود. بیمار بود: شب زنگ خانه ش را زده بود و برای قدم زدن برده بودش و پیشنهاد بی شرمانه داده بود. برای اینکه بی شرم بودنش جا بیفتد اول داستان را حذف کرده بود. بدجنس شده بود. دلم برایش تنگ شده بود و دیگر حتی برایش نمیسوخت. لحظه ای بود که در ذهنم تمام شد.
کت بزرگ سیاهی برداشتم و به بالکن رفتم تا بعد از مدتها سیگاری بگیرم. سیگار انقدر غریبه است که هر بار استعمال میکنم یاد اولین بار میفتم: چطورشروع شد؟ تقاطع طالقانی و ولیعصر خواهرم روی زمین افتاده بود و گاز اشکآور میسوزاندش. هیچوقت انقدر دچار اضطراب نشده بودم. خواهرم از من قویتر بود. سرفه کردم و گفتم این هم تمام شد. آدمهایت آدمهای دیگری میشوند. آدمهای دیگر گاهی بی رحمانه، خیلی آنطرف از خطوط تو مشغول میشوند. کسی با ته ریش روشن، کلاه سرمه ای بافتنی مثلثی و ژاکت مشکی ای برای هوای بارانی نسبتا سرد برداشته بود و در طبقه سوم از واحدهای بغلی مشغول سیگار کشیدن بود. پک آخر راکه زدم متوجه اش شدم. گفتم کریسمس مبارک. محل نگذاشت. شانه ای بالا انداختم و رفتم ببینم در فریزر چه داریم.