بعضی روزای زندگی سپری میشن بدون اینکه فکر خاصی دربارشون کرده باشی یا مثلا حواست باشه که بین روزای تکراری این روز گرچه سروصدا نداشت ولی متفاوت بود، اونا اما خوب حواسشون هست و بعد از یه روز پر استرس در حالیکه گرفته و عصبی سعی میکنی از پیاده رو تنگ و پر از بوی روغن و دود ابتدای کارگر شمالی خودتو پرت کنی لابلای تاکسیا و مسافرا میپره پشت سرتو خیلی محترم میگه :سلام!
- بجا نمیارم.
من همون روزم که رفتین لالون،یا دقیقتر بخوام بگم اون موقه که بدون اینکه بدونی از همه جلوتر افتاده بودی...
-من؟
موقع برگشتن،از کنار آخرین نفری که رد شدی حمزه بود که از بچه ها فاصله گرفته بود داشت برای خودش سیاوش میخوند.
- !
درست از اون لحظه به بعد که ترسیدی مثه یه نقطه تو سفیدی گم شده باشی، در حالیکه به سکوت راه باریک گوش میکردی گفتی بی خیال.
- . ژندارک رو یه تپه برفی داشت زمینو نگا میکرد وقتی بش رسیدم با هم راه افتادیم،حس خوبی بود که اونم سکوتو میشنید.سردی هوا نرم بود،سوز نداشت،ابر داشت، و روح داشت.ژاندارک آرومتر از من بود ولی میدونستم تو دلش یه خبریه، اون با دلش تنها بود منم با خودم خلوت کرده بودم،قانونی که کنار هم نگهمون داشته بود.
که یه گوله برف نرم و آروم ولی با شتابی که حضور فرد سومی را ثابت میکرد خورد بت.پشت سرتونو نگا کردین کسی نبود،راه افتادینو گوله برف بعدی نثار ژاندارک شد.بالای سرتون بود،همون پسرلاهیجانی چش زاغ بود که روز معارفه ازتون فیلم میگرف، که از شهرک تا دانشگا رو با دوچرخه میومد.
راه افتادین از بغل یه گوله گرفتی دستت،سکوت.پرت کردی،نرسید بش.سکوت.اومد پشت سرتون.فاصلش زیاد بود،گوله ژاندارک خورد بش.
- من با 18 سال سابقه برفو از تو تلویزیون دیدن گوله سوم هم اشتبا پرتاب کردم،خودشو تو مسیر پرتاب من قرار داد تا خورد بش. تو همون سکوت مثل یه پدر لبخند زد،بچه بودم و حرصم گرفت،گلوله ژاندارک بش خورد.سکوت، گلوله من نمیخورد،سکوت...
مسئول کاربلدی بود،میدونی از کجا فهمید که باید حواسش بت باشه؟وقتی داشتی با حسرت سُر خوردن بچه ها رو کاپشناشونو از رو کوه تماشا میکردی و ازت پرسید چرا نمیری اعتراف کردی که چُلاق میشی،گف اگه بات بیاد؟
- دوتا از بچهها رو نگا کردم که با هم داشتن سر میخوردن یکیشون به اون یکی خورد،همدیگه رو گرفتنو در حالیکه بهم فحش میدادن و قاه قاه میخندیدن از اون بالا سر میخوردن پایین.
بش گفتی مثه جکیو جیل. خندید و آهی کشید: جکیو جیل !! و فهمید ازونایی که باید حواسشو جمعت کنه.
- سکوت، شوت،ابخند،سکوت، ادامه راه،...
یه روز ساده بود و ساکت که زودتر از همه رسیدین پایین وهیچوقت با هم حرف نزدین.
- همراهایی که همراهیت کنن کم پیدا میشه،ما با هم راه افتادیمو با کوه ادامه دادیم...روز خوبی بودی!ممنون که بم سر زدی!
(و تو تاکسی خوابم میبره)
- بجا نمیارم.
من همون روزم که رفتین لالون،یا دقیقتر بخوام بگم اون موقه که بدون اینکه بدونی از همه جلوتر افتاده بودی...
-من؟
موقع برگشتن،از کنار آخرین نفری که رد شدی حمزه بود که از بچه ها فاصله گرفته بود داشت برای خودش سیاوش میخوند.
- !
درست از اون لحظه به بعد که ترسیدی مثه یه نقطه تو سفیدی گم شده باشی، در حالیکه به سکوت راه باریک گوش میکردی گفتی بی خیال.
- . ژندارک رو یه تپه برفی داشت زمینو نگا میکرد وقتی بش رسیدم با هم راه افتادیم،حس خوبی بود که اونم سکوتو میشنید.سردی هوا نرم بود،سوز نداشت،ابر داشت، و روح داشت.ژاندارک آرومتر از من بود ولی میدونستم تو دلش یه خبریه، اون با دلش تنها بود منم با خودم خلوت کرده بودم،قانونی که کنار هم نگهمون داشته بود.
که یه گوله برف نرم و آروم ولی با شتابی که حضور فرد سومی را ثابت میکرد خورد بت.پشت سرتونو نگا کردین کسی نبود،راه افتادینو گوله برف بعدی نثار ژاندارک شد.بالای سرتون بود،همون پسرلاهیجانی چش زاغ بود که روز معارفه ازتون فیلم میگرف، که از شهرک تا دانشگا رو با دوچرخه میومد.
راه افتادین از بغل یه گوله گرفتی دستت،سکوت.پرت کردی،نرسید بش.سکوت.اومد پشت سرتون.فاصلش زیاد بود،گوله ژاندارک خورد بش.
- من با 18 سال سابقه برفو از تو تلویزیون دیدن گوله سوم هم اشتبا پرتاب کردم،خودشو تو مسیر پرتاب من قرار داد تا خورد بش. تو همون سکوت مثل یه پدر لبخند زد،بچه بودم و حرصم گرفت،گلوله ژاندارک بش خورد.سکوت، گلوله من نمیخورد،سکوت...
مسئول کاربلدی بود،میدونی از کجا فهمید که باید حواسش بت باشه؟وقتی داشتی با حسرت سُر خوردن بچه ها رو کاپشناشونو از رو کوه تماشا میکردی و ازت پرسید چرا نمیری اعتراف کردی که چُلاق میشی،گف اگه بات بیاد؟
- دوتا از بچهها رو نگا کردم که با هم داشتن سر میخوردن یکیشون به اون یکی خورد،همدیگه رو گرفتنو در حالیکه بهم فحش میدادن و قاه قاه میخندیدن از اون بالا سر میخوردن پایین.
بش گفتی مثه جکیو جیل. خندید و آهی کشید: جکیو جیل !! و فهمید ازونایی که باید حواسشو جمعت کنه.
- سکوت، شوت،ابخند،سکوت، ادامه راه،...
یه روز ساده بود و ساکت که زودتر از همه رسیدین پایین وهیچوقت با هم حرف نزدین.
- همراهایی که همراهیت کنن کم پیدا میشه،ما با هم راه افتادیمو با کوه ادامه دادیم...روز خوبی بودی!ممنون که بم سر زدی!
(و تو تاکسی خوابم میبره)