۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

"...یهو میبینی نُه تا سرخپوست دارن تو خیابون میدون : دلیو هشت تا پسرش..."
"...صدا نمیاد بعد میبینی بچه هاش نشستن دارن تربیتش میکنن..."
همینجوری داره از این اتاق به اون اتاق میدوه تا یه رژی ریملی چیزی پیدا کنه بشینه همونجا بزنه بدوه دنبال وسایل کیفش وسط راهم هی زندگی آینده منو تصور کنه
پُستایی که دوس دارمو میخونم
- امروز دانشگاهی یا کار، کلاس زبان پهلویتو میری؟
"...نشسته رو زمین داره گریه میکنه..."
-نه، میخنده!
"داره گریه میکنه که..."
-نه! میخندم! میخندم!
"... دورشو میگیرن این مامانه اینجا نشسته گریه میکنه..."
- بابا کلی فانه! میخندم!
"... *&$@!×..."
-نیشنوم
صدای در میاد
- ولی میخنده
از زیر میز درمیام سرمو از پنجره میارم بیرون تو خیابون داد میزنم
- میییییییییی خَننننننن ددددددههه هه هه هه هه!
مردمی که هنو از خواب بلند نشدن دارن میرن سرکار ، میخندن، مردمی که از خواب بیدار شدن میرن سرکار
آجیمم داره میخنده
با انگشت خیابونو نشون میدم
- اینجوری !

هیچ نظری موجود نیست: