رستم که داره بابای سهرابو درمیاره باید برم اون قسمت کتاب آگاهی که چرا انسان ذاتا میجنگه رُ بخونم، پرده که وا ميشه تهمینه قرمز پوش مو مشکی که مشکی پوش ِ سپيد مو میشه اشکم گوله میشه قل میخوره پایين ، مامان سهراب تنها چیزیه که تا آخر ماجرا میمونه و خيلی ها دارن بش فکر میکنن.
گوشیشو برمیداره میگه مُرد؟ میگه پسره رو با یه دختر گرفتن انقد زدن که مرده، دیروز، ساعت 4 صب جنازشو انداختن تو خیابون.
چشام خوابالوه، نظری ندارم ، هر چی بود دیشبش حامد لپ تاپ بدست میخوند ، پرند و امیر نقد میکردن، من میگفتم حرف میزنین، تو سفر قبلی دیدم بخاطر اینکه يه پسر هلندیو دخترا دعوت کردن که با گروه باشه همين پسرای روشنفکر چه بساطی راه انداختن که برای جمع تصميم بگيرن، که اون نباشه، که وقتی رفتم بگم آقا داره خوش میگذره، اصلا اگه حرفیه بمن بگین که باش حرف زدم اووردمش خودم جوابتونو بدم، که نگام کردن برو، نگاشون مکث داشت آخرش، ضعیفه داشت آخرش، باورم نمیشد...
آویزونم تو بی آر تی، صدای آژیر پلیس مياد، تو بلندگوش با لهجه لاتی داره توهین آمیز و نا مفهموم داد میزنه، نه و نیمه شبه، انقلاب خلوته و میوه فروشیه داره میوه هايیو که جمع کرده آب ميزنه، حتی انقلابم ساکته، اگه پلیس صداشو خفه کنه.
میشينم تاکسی راه میفته، دختره زیر پل پیاده میشه، یه خیابونگرد پشت سرش از پله ها راه میفته، "دعا" میکنم اتفاقی برا دختره نیفته، پسره جلويی خوابه، بغلي هر از چند گاهی به رونم نگا میکنه، توی پیکان سیاهه، فقط نوارای قرمز دور ضبط برق ميزنه، خود ضبطم خاموشه، راننده یه دستش بيرونه ، يه دستش بفرمون داره گاز میده، دوست ندارم خودمو به جایی بگیرم، فوقش ترمز میکنه میترکیم، از اينکه میترکم خندم میگيره، لبو لوچه ی آويزونم مياد یه تکونی میخوره همينجوری که چشام زل زده به تیکه سفید دستمالی که به پنجره جلویی گیر کرده و تو اوتوبان تقلا میکنه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر