۱۳۸۷ شهریور ۳, یکشنبه

همش حرف زدنم میاد ...همش میخوام با یکی حرف بزنم...
بعد اگه پیش بیاد بعدش که گوشیو میذارم یا جدا میشیم حس بدی دارم
کاش میشد جلوشو گرفت چرا انقد حرف زدم اصلا فمید یا به اون چه...!
احساس میکنم خیلی یجوریم انگار که قلق داره
اما چی؟ ججوری؟کاش زودتر اواسط مهر بشه برم اهواز کف باغ دراز بکشم!

یه بار اون اوایل ترم یک تازه داشتم تاتی میرفتم بسوی زندگی تنهایی بدون مامان بابای حامی فرمانروای کل قواهای جسمانی و نفسانی که پام لیز خورد.
ینی خونه بو میداد آشغالا رو بردم گذاشتم دم در که از طبقه سوم هنک هنک اون کیسه رو دنبال خودم کشیدنو به ملت نگا کردنمو...یجورایی حال من سوسول تیتیش مامانیو(البته اون موقه تو دلم واسه خودم هیولایی بودم) اوورد سر جاش!(ینی یه چیزی ته دلم جرینگ صدا کرد),بعد کلی ظرف مونده بود که با سیستم تازه وارد من سه ساعتو نیم شستنش طول کشید.تموم که شد جون نداشتم اما هنوز همون آشپزخونه به تنهایی عذابم میداد.مشکل کجا بود؟گاز!تا حالا مامانو دیده بودم که گاز و میساوونه وگرنه به ذهنمم خطور نمیکرد وقتی این قیافش اذیتم میکنه میشه شستشم البته تا همینجاشم کلی بود چون این دفه به ذهنم نمیرسید که من باید اینو تمیز کنم و یه جور چپ چپ نگاش میکردم که دیگه لندهور این اسکاچو اتکو بگیر(پرت کردم سمتش ویکم کف و چرک به صورت خودم پاشید) خودتو بساو بو گندت دنیا رو گرفته. نره خر بروبر زل زد بم. چشام یهو گرم شد بلند گفتم خفه شو(احتمالا به چشام) و پامو به زمین کوبیدم. روسری ای که از پشت به سرم بسته بودم از همون پشت افتاد رو زمین برش داشتم متوجه شدم دستکش دستم بوده و کفی شده شوتش کردم بیرون آشپزخونه-چون فعلا اونجا رو بچه نا­خلفی میدونستم که باید ادب شه!-رفتم سراغ گاز .
اول اون میله پیله ها رو از روش برداشتم همین جا اعلام میکنم هرگز در زندگیتون نکبتی به اسم اتک نخرید!من هر چی اینو میزدم بش هر چی سیم میکشیدم مگه تمیز میشد؟مگه تمیز میشد؟سروروم عرق کرده بود ولی من باید اینو تمیز میکردم روزنامه بود که میکشدم بشو پرت میکردم تو سطل تمیز که نشد ولی یکم قیافش از دهن کجی درومد(خب مهم اخلاقش بود!) رفتم سراغ میله ها اونام ماجرای خودشون و اتکم ماجراهای خودش(درین زمینه سیم ظرفشویی از همه چی بهتره!) خلاصه با اینکه میدونستم نباید این کارو کنم ولی پارچو از تو حموم اووردم ریختم رو گاز!و میله ها هم سر جای خودشون.
دمای بدنم خیلی بیشتر ازینکه بخاطر فعالیت باشه بخاطر آمپرم بالا بود و عرق از گردنم لیز میخورد.موهامم هپلی هر جا گیرشون اومده بود چسبیده بودن. من بودمو یه آشپزخونه پر سطل و روزنامه و شوینده اما هنو یه چیزی اذیتم میکرد کف آشپزخونه نیم وجبی:چرب بود و پیست اسکی!همه رو ریختم بیرون آشپزخونه .اول با پارچ کلی خیسش کردم بعد پیس پیس شروع کردم اتکو پاشیدن دسکشو از دستم در اوورده بودم پوستم هم خیس شده بود هم یکم شوینده ها ریخته بودن روش ,انگشتم روی دسته ای که مایه رو پمپاژ میکنه لیز خورد و بین ناخونو گوشت انگشت سبابم خون جمع شد:به درک!شروع کردم به ساووندن کف اینجوری نمیشد بلند شدم که تی بیارم(همینجا عرض کنم بعد از کل ماجرا فهمیدم تی انقد داغونه که عملا چیزی باسم تی نداریم) که یهو گوشی زنگ خورد برای من که خدا میدونه تو چه هپروتی بودم اون صدای نکره ناگهانی بند دلمو پاره کرد ...
آره ,همون موقه بود که پام لیز خورد و تا بخودم اومدم کف اون مصیبت پهن بودم یه بار دیگه اومدم بلند شم ولی باز لیز خوردم,همونجا که بچه ناخلف چارچنگولی چسبیده بودم تا ادبم کنه چارزانو نشستم...بالالالالام....بالالالالااااااااااام...گوشی زنگ میخورد...
وجود آهنی منم.
آب و کف و چرک و اشک قاطی شده بود...اون روز از صدای هق هق خودم ترسیدم.
.
.
.
انقد دلم پره که نگو اینکه مطمئن بشی به اینکه با یکی از اعضای خانوادت دیگه بعد این همه حرف و حدیث و گفتمان نتونی ادامه بدی و در حالیکه به همه ابعاد آینده نگاه میکنی و اشک میریزی و میدونی انقدر حمایت میشه از طرف مام و دد که تازه الان مشکلات روحی یک بچه دبیرستانی اومده سراغش و روحش تا حالا کف آشپزخونه ولو نشده(کسی بمن توجه نمیکنه همه بفکر خودشونن منو از خودشون دور میکنن واینا در حالیه که از مادر نگم که اسم سرخپوستیش عزیز دل مامانشه و پدرجان نیز روزی 2 بار زنگ میزنن و ...یه چیزیو میدونی؟الآن نه!الآن نمیتونم واقعا نمیتونم ...بعدا!) در عین حال که کار میکنه و پول درمیاره ولی ماهیانشم از طرف مامان اینا داره(که نیلو نداره و نمیخوادم داشته باشه) عابر بانک حقوق مامان دستشه و نه خودش نه ما دوتا چیزی ازینا رو نمیبینیم...
امروز و بعد سه چار سال اولین بار بود تقصیر کسی نیس میدونم مامان سرش شلوغه بابا هم که تایم اداری سر کاره و پول ریختن با مامانه که ماه پیش از تو صف بانک وایسادن خوشش نیومده بود و احساسات فرست لیدیتشونم خدشه دار شده بود شایدم ا احمقانه ترین احتمال(که همیشه احمقانه ترینا محتملترن) گذاشته برا تشریفرمایی 10 شهریورشون که یهو مثلا 500تومن اون موقه بده بم.
امرو بعد ازینکه یسری از کارایی که درگوشه ای از شخصیت سازی ترم یک روایت شدو انجام دادم دیدم روغن و رب گوجه نداریم برم بگیرم ولی تو کیف پولیم 2 تومن بیشتر نبود تو صف عابربانک سرکوچه وایسادم نوبتم شد کارتو گذاشتم زدم برداشت وجه 20 تومن: موجودی شما کافی نیس قصد دیگری دارید:بله!اعلام موجودی 3900(که 2 تومنم کفش باید بمونه) اومدم سمت خونه.لخت وعور.پول این قدرتو نداره. نه!
واسه نیلو اس ام اس زدم مامان منو یادش رفته ولی تو برو خودت نیار گفتم بعدا آجیه میاد به مامان میگه من صب تا شب سر کارم(برا من؟) وقت نمیکنم چیزی بگیرم روغن و رب تموم شده این نگرفته و مامان گرچه چیزی نمیگفت ولی من مقصر بودم من بیکار تو خونه!من ...!گفتم فردا میرم از حسابم با دفترچه پول درارم و کارت ملی و شناسنامه دست باباس برا این طرح کوفتی اهوازه!فردا تایین سطحIELTS دارم گواهینامم دست خانومه از وقتی بدنیا اومده قرار بوده بده تمدیدش کنن! گف شماره حسابتو بده بریزم به حسابت(چون منو میشناخت) گف مامان اینا اومدن بریز به حسابم ولی اگه کامل میشناخ این اس ام اسو اصلا نمیزد...
ولی خانواده که قدرت شخصیت دادن بتو داره(و هیچکس نمتونه ادعاا کنه تا قبل 7سالگی خودش داشته رو شخصیت خودش کار میکرده!) قدرت گرفتنشم داره...
من خیلی وقته زنگ زدم...ناراضیم نیستم !
اما این ضربه ها چرا؟
مامان تو داشتی چکار میکردی؟
بابا تو چی؟
وقتی واسه نیلو اس ام اس میزدم نه
وقتی جوابمو همون موقه نداد چون خواب بود نه
وقتی صورتم آروم آروم خیس میشد نه
وقتی که چشام جاییو نمیدید و دستمو رو زمینو کنار بالش میکشیدم به امید اینکه به یه دستمال بخوره نه



وقتی که خوابم برده بود.

۱۳۸۷ شهریور ۲, شنبه

سر اون پروژه آنالیز شبکه عجب چش سفیدی شده بودم!همیشه تسلط به یه موضو باعث میشه اون فرعیاتش یادت بره یا مدل حرف زدنت یا استرس ماجرا کلا! قبل ماجرا فک میکردم بیشتر مانوور من روی کورسهای پریودیک سابجکتای مختلفی که دانشجوا انتخاب کردن باشه و سوالای بچه ها هم همینطور واسه همین میخواستم یه کلمه جایگزین پریود کنم که دیدم ضایع میباشد...
خب در مجموع خوش گذشت فک کنم! چون سوالای بچه ها همونطور که پیش بینی میشد پیش رفت و خدا میدونه چند بار با این صدای بلند اهوازیم نشونشون دادم که بابا این پریودا با هم فرق داره و...
(این سه نقطه بر میگرده به دستمالی که استاد باش عرق پیشونیشو تو زمستون پاک میکرد)

.
.
.
یکی ازون کلاسه بام همگروهی بود میلمو داش حالا مگه دست بر میداره؟
ببینم دیگه روی کدوم عمله ایو باز میکنم!

۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه

ماه یه دور کامل دور زمین دویده و با موفقیت از خط (که هم پایانه هم شروعه )گذشته و لذا باز شروع کرده دویدن و این ینی سیستم دنیا هنوز سر جاشه و همه هم دارن میچرخن دور خودشونو دور همدیگه و اینا!

فقط قربون روی ماهت برم یه دنیا رو دستمون مونده که انقد موقه نفس نفس زدنو عبور از خط هم استرسو میشیم هم حرصتو میخوریم

شما بدو!

مام بدلیل رسالتی که داریم منتظر دریافت پیامهای بعدی هستیم.
ها راستی اون مایکل فلپس بودا نه فرس!
منم تقصیر ندارم این گوینده گاگوله هی اینجوری میگف اسمشو
.
.
.
خانوم خوشتیپه بعد 3 ساعت راه تا پرورشگا منو ژاندارک بد بختو که دیگه مطمئنه قسمتشه انداخ بیرون گف عصر داوطلبا برن گمشن!
مام رفتیم گمشدیم. ما از همین الان تمریانتمونو برا المپیک سال دیگه شروع کردیم تمام مسیرو دنبال اتوبوسا دویدیم!حالمونم خوب بود!
.
.
.
من دارم می سی شارپم!کد زدن شیرین که نه ولی دارد مزه میریزد ...
.
.
.
کی میاد با من بریم استرالیا؟!کوالا داره هاااا!!:دی

هیچی دیگه هر چی نوشته بودم پرید...

حالا دیگه خودمم برم...

.

.

.

کسی مفنامیک اسید نداره؟!...

۱۳۸۷ مرداد ۲۶, شنبه

تنهاترین سردار.
(آخرا مرداد 87)
ساعت 1:40pm

۱۳۸۷ مرداد ۲۴, پنجشنبه

نمدونم کله سحر چی شد آجیه فرود اومد روم قربون صدقه رفت و ماساژمون دادو آخی اوخی کرد که امروز23مرداد 87 بره بچسبه خر تاریخ .
دیشب کلی بالا پایین پریدم که نخوابه تا با هم مراسم سنتی پرستاران بینیو جهت حفظ فرهنگ سرزمین 85 متریمون که هر روز یجاش خرابه انجام بدیم ولی وقتی دیدم داره خوابش میبره - ولی مثه دبیرستانش که میخواس مامانو گول بزنه یه کتاب گرفته بود دستش که بگه بیدارم- چراغاشو خاموش کردم که یهو پرید بهم تو مگه مرض داریو اینا(مثه همون زمان) منم بالشمو بغل کردم رفتم ولو شدم رو مبل تو هال اونم چراغشو روشن کرد و کمتر از 30 ثانیه بعدش با خیال راحت زیر لامپ w100ی که ثابت میکرد بیداره مرد.یحتمل یادش اومده دیرو که درو وا کرد خسته از راه رسید هنو کفش خوشگلاشو در نیوورده یه لیوان شربت آب­آلبالوی ناب با 4 تا یخ گیگیلی دادم دستش یه لحظاتیم جرقه دیشب زده به خرمن دلشو...خدا درهای رحمتشو ایشالا سمت شمام وا کنه!
نمیدونم صب چی شد امرو حتی توپولوها هم ندیدم یکم یادمه با شنای پروانه یه آمریکاییه تو المپیک باسم مایکل فرس رو فرم اومدم و اس ام اس زدم یکی از همون دوس خوبا که باز تا مرز کل کل پیش رف بیخیال شدم دیگه طرفای 3 اینا غرغر شکمم باعث شد بیشتر مقاومت نکنم زنگ زدم یه نیم ساعت بعدش پیتزای کوفتی سبزیجات دادم اووردن و 5400پیاده شدم باشد که بیماریم بهبود پیدا کناد.درین بین میس کال های عروسه - نمدونم کی همچین زنگ هراسناکیو براش گذاشتم - همینجوری که به گوشی نگا میکردم میفتاد و اونم با پشتکار اصفهانیش ادامه میداد و من فکر میکردم برد حس تنفرم داره دنیا رو خشک و تر میگیره و خدا کم کم باید خودشو جمع کنه که اگه جلوشو نگیره ازین دنیا میزنه بیرون دامن اونم میگیره.
یه خط لب کلفت کشیدم و توشو رژ مایه قرمز با قلم­مو زدم و لبامو بهم فشار دادم مداد مشکی جدیده رو برداشتم خوب نتراشیده بودش آجیه چشممو اذیت کرد اون قدیمیه رو برداشتم و کلفتترین و جیمبولی ترین خط چشم ممکنو دستان هنرمندم رو چشام خلق کرد خودمو نگا کردم قبل ازینکه وحشت کنم حالم بهم خورد خوابیدم رو تخت چنتا عکس از خودم گرفتم,ای بد نشد...این دوغ لبنیاتی سر کوچه یجورایی کشندس ننوشیدم شراب شیراز را ولی به چالش میطلبم...سرم گیج میره ولو میشم تشنه میشم بعد دوباره از همون دوغه این بار با بطریش میخورم...خب شما میگین این چیه؟...
ایندفعه که ولو میشم رو تخت میرم تو رویا که دوس دختر یان تورپ استرالیاییم و تو ساحل در حالیکه دارم میدوم میبینتم(ای خداااااا!!) تازشم تو رویا کمپلت انگلیسی باش می­حرفم...اینا دقیقا تو رویان جدیدا اگه بفمم پسری دوسم داره ذو ق نمیکنم بعضا چندشم میشه و این احساسمو دوس ندارم حتی میترسم...میدونم توم یه خبریه ولی نمدونم چیه...یه اس ام اس میدم الا : الاا میگم من مریض روحیم. انتظار ندارم جواب بده و انتظارمو براوورده میکنه
دارت پرتاب میکنم جاش بده دیوار اطرافش سوراخ سوراخ میشه لباسا رو از رو اون که بند نیس ولی نمدونم اسمش چیه جمع میکنم مالا خودم الکی تا میشه میره تو چمدونم حوله میره تو حمام لباسا آجی هم پرت میشه رو تخت تو اتاقش حالا اون صفحه میله­ایا اطرافشو میبندم تکیش میدم به پنجره تخت دارتو میزارم روش و انقد میشوتم که جونم درآد الآن سرمو چرخوندم نگاش کردم هنوز نوه اونم نگام کرد هنو یه مقنعه رو اون جا رختیس که چون نمیدونم مال منه یا بزرگ آجی کوچک جمعش نکردم(خودم اگه یکی مقنعه­امو اشتبا ورداره خون بپا میکنم چیه دم رفتنی که همیشه خدام دیرت شده این کوفتیو پیدا نکنی...!)
یه چنتا اس ام اس زدم واسه آجی که الان تو راهه همزمان یکیم به الا می دادم – همینقد که میخونه برام کافیه – میگم هر چی کریس دی برگ girl girlمیکنه محلش نمذارم و میگم منگولی نشستم تو اتاقم اونم یه چیزایی میگه که به زن حامله میگن!!
ماما زنگ زد چقد صداش مهربون بود! از صدای مهربونی که با ابهت و منطق بی نظیرش پارادوکس داره میترسم احساس میکنم سنش میره بالا احساس میکنم نرم میشه هیچ وقت فک نمیکردم بعد از گفتن این جملات در مورد مامان بگم: نمیخوااام!
نمیدونم این وسط کی چشامو با شیرپاکن پاک کردم بعدشم صابون زدم که انقد میسوزه و رگ یکیشم زده بیرون...
یه خانومه بود که هنرپیشه بود مسن بود ارمنی بود چاق بود عینکی بود تو یه سریالی همش میگف: آدمیزاد دلش میگیره.. خب؟ یه خانومی شبیه اون بود ینی عینش واسه همین دوسش داشتم 2روز پیش اومده بود مسعود و رامش کرد پیرنشو گرفته بوداون شیطونکم که زیباترین کوچولوییه که تا به حال دیدم وایساده بود نی ناینای میکرد عزیزم CP اگه بتونم میرم کاردرمانی باش یاد میگیرم تو طول هفته ورزشش میدم به نیلو گفتم کی میای تهران اینو ببینی فک کنم شیرازیه دسشو میگیری بلند شه میگه نیخواام!یکسال و نیمشه!!با موای فر قهوه ای روشن چشای مشکی و دندونای موشی!هر چند برام ساکت بودن حسودی نکردن و خجالتی بودن رژینا سوال شد و اعصابم از چسبونک بودن سحر خورد شده بود و 2.5ساعت تو خرپزون هیچی نخورده تا خونه راه داشتم ولی فک نمیکردم نه اینکه بدم بیاد ولی اون احساس رویایی فرشته صفتو به بچه ها از دست بدم.به جرات میگم خدا کنه که این حس زودگذر باشه ولی از اینکه خودم بچه داشته باشم می تر سم!!خستگیم از اون روز شروع شد انگار توی پاهام آهن گذاشتن دستام از بس بچه بغل کرده بودم ببرمشون هواخوری درد میکرد و احساس میکردم اصلا کاری نکردم برا دلم حتی گفتن بچه ها تجدیدی مرکز دبیر دارن همه نذاشتن درس بدم گفتن خبرم میکنن...
فیلا خودم بی درمان موندمو بر هیچ دردیم درمان نیستم
الآن(علی رغم اینکه بابا انتظار داش تا تشریف فرمایی 10 شهریورشون صبر کنیم یه وخ غریبه نیاد داخلمون!) یه برقکار اووردیم 2تا سیم وصل کرد بهم 10 تومنم گرف که من این تایپده شده های دیشب و پریشب و بذارم اینجا تازه از فیلم مزخرف کمال جان برگشتیم پاستاو کیک گردو و 2 تا شربت لیمو هم تو آنتراکت با آجیه خوردیم و الآن بعد ازینکه یکی از دوستای صاف و ساده ام ازم احوالپرسی کرد و بعدش از آجیه پرسیدم چرا من حوصله دوستامو ندارم بدون اینکه اوضام بی ریخت باشه اومدم اینا رو که باید زودتر از شر wordخلاصشون کنم بذارم برم اولی 3 شب و دومی 7 دم غروبش روایت شده:
نتیجه ی منتظر چراغ آبی چشمک زن گوشی باشی و دلت پر و خط تلفن هم به هر دلیل کوفتی قط باشه کارت به اینجا میکشه مایکروسافت ورد!ببین چنتا نه دقیقا 2 تا باشن که بدونی قبولت دارن حالا با 2 تا چسقل دیگه :اون 2 تا درسشون خوبه ینی هر چارتا !اونا یه فرق بزرگ با تو دارن که طبعا بدلایلی که از پیش دانشگاهی های معتبر سراسر ایران به بعد در هر انسان فرهیخته نهادینه میشه کاری بت ندارن جز وقتی دلشون پره که کی ساده تر تو با هر شیوه ای بخوان قبولشون میکنه اما قبل از گفتن اون فرقه مگه سفره دلتو در خصوصیترین موارد پیش کی وا میکنی؟کسی که روش حساب نمیکنی؟یا اونقد باهوش نیس که کمکت کنه؟یا میخواد دورت بزنه؟یا باش حال نمیکنی کلا؟ حالا فرقه: من بلد نیستم خودمو با کتابام دار بزنم ینی پشتکار لازمو برا استفاده از ابزار جنایی ندارم که مخاطب انسانهایی هستند که به روح اعتقاد دارن و گول زدن اونو جنایت میدونن اما خب به موقشم بلدم باشون حال کنم و قسم میخورم تمام HWهایی که تا حالا دادم با بهترین کیفیت عقلی خودم بوده ینی انقد باشون حال کردم که یا زمان نبرده یا زمان برام از بین رفته و بوده جاهایی که همه دیدن هر چن نخواستن باور کنن(بدلیل پیدا کردن کوچک برای باور بزرگی) یا باورش انقد تو ترکوندن بعضی الگوریتما سخت بوده که بیشتر به مغز مورد نیاز فشار نیوورده تو RAMفرستادنش. و این ینی معدل زیاد و اعتماد به نفس برای جانان!
کاری به اینا نداشتم ریشه یابی کشوندم اینورا!اوایل ترم پیش دیدم ملت خوشال و خندون میان تو دانشگا...کجا بودین؟ که سینما بودیمو هر و کرو فلان با هم در مورد فیلم که در مقابل سوال من حتی کوچک شبهه ای که چرا به این نگفتیم بامون بیاد پیش نیومد یکی از آدم خوبای ماجرا گف میخواسته بمن زنگ بزنه که نمیدونم چی...ما که گذشتیم ولی دل گوشه ای را کند انداخ همانجا باشد که نوش جان شود!اما هرچقدر به دوستان نزدیک گشتیم احساس ترحم ملت را مبنی بر عدم توانایی در کد زدن شاهد بودیم چنانکه اشکشان بر ما جاری گشت و چکنم که چندشم میشود بقیه را گویم یکی از همین دوستان ضمن یک عدد درد و دل بمن فرمودند که کلاس تافل میروند با بچه­ها!
بچه­ها؟بله فلان خوبه – که بتازگی از من خواسته بود با دلقک بازی هایم یکی از بستگان راکه بیمار بود خوشحال کنم – و 2 تای دیگر که یکی از آن 2 تا چون آن دیگری را تولدش دعوت کرده بود(اتهام کاملا از طرف من زده میشود و هیچکس روحش ازاین نظریه خبر ندارد- اگر اعتقاد داشته باشد) خبر دار شد که بیاید و خب من باید قبول میکردم که دیگر بچه نیستم !! حتی خبرم هم نکرده بودند و فلان خوبه اولی امروز مرا گفت که ما تصمیم گرفته ایم(ناگهان) برویم خارج و کلاس تافل نوشته ایم و برایمان بپرس که چگونه است ثبت نامش که پرسیدیم با جزییات!

شما سفره دلتو
خب؟؟
واسه کی وا میکنی؟

و تکه های دلم لابلای این سطور ماند که اکنون چیزی نباشد که کسی را دوس بدارد و امروز دوباره درحالیکه جفت پاهایم سفت کنار هم بزمین چسبیده بود چیزی بسمت بزرگسالی هلم داد هنوز نیفتادم اما بغضی از کودکی گلو گیر شده...خدا را شکر!

۱۳۸۷ مرداد ۱۶, چهارشنبه


از خودم...

۱۳۸۷ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

- نه بخداااااااا !
(ینی آره)

۱۳۸۷ مرداد ۱۴, دوشنبه

کی؟کامنت؟من؟؟!!
نه بابا !!
نمخوااااام !

۱۳۸۷ مرداد ۱۳, یکشنبه




سرعت فکر کردنم خیلی زیاده (مسلما استحضار دارید که به معنای زیاد فک کردن نیس یعنی اگه باندازه یه آدم ممولی میزانش باشه حجم زیادی ازین میزان در زمان غیرقابل تصور کمی صورت میگیره و تا صاعقه بعدی زمان زیادی اون بالا ازین زاویه کلوز یه کاکتوسه که دور دوراشم یکی درست معلوم نیس شایدم 2تا نقطس از اون زاویه هم ملت حال میکنن دیگه یه کایوته که دنبال رودرانره بی ادبه که در همین لحظه شرمنده ام رو بشما زبونشو در میاره و اون دوردوراشم یه نقطس شایدم 2تا-فضاسازی شد دیگه؟! )
حالا بهترین لحظات عمرم اونجاهاس که که زبونم تو این کورس به فکرم میرسه و یکی مخاطبمه که ناگهان در حالیکه داره میخنده یه
کاکتوس از فاصله نزدیک تو چشاش سبز میشه و زبونش بند نمیاد.همونطور که معلومه این وضعیت خیلی کم صورت میگیره یعنی کو تا این صاعقه تو تنهایی زده نشه و طرفت فهیم باشه و تیز تا بگیره و در آخر اصلا گوشاش اون کلماتو که شتابشو هیجان یه دختر عصبی اهوازی تامین میکنه بگیره و نگه" شمرده! " که منو تا سال دیگه تو خلصه زززززززززززک ببره!تا اینجا دوستان به این مرحله که نام سنجاب کارتون آنسوی پرچینو برام بذارن رسیدن(مرسی!) اما دوست داشتن یک درده لذا نوشتن بد دردیه حالا بیا اون گفتارو اگه راس میگی بنویس...زور نزن دوووروووغگووو!حالا نوشتتو تایپ کن...هوی با فونت فارسی !















وای از این فکرای ناخواسته ی نامشروع معصومو دوسداشتنی که چون راه خروجیو پیدا نکردن اووردنشون تو پرورشگاه دل!