۱۳۸۷ آبان ۷, سه‌شنبه


YES,IT IS THE FEELING I NEED TO WALK WITH

BUT I CAN TELL YOU WHY I CAN'T BE THERE WHERE YOU ARE

?COME HERE WALK WITH ME AND LET ME TELL YOU WHAY NOT

.

.

.

AND YOU GOD LISTEN!I DONT NEED THESE GUYS YOU SEND,I WILL NOT TOUCH THIER SHOULDERS SO THEIR HEARTS BCZ I WANNA GO, DONT WASTE YOURTIME AND MINE,JUST SEND ME A SHORT MESSAGE TO LET ME KNOW WHY DOES'NT HE NEED TO ASK

?WHY DID HE TOUCH MY SHOULDER WITH HIS HAND AND GO

YES I KNOW I'M CAZY BUT WHAT ELSE I CAN DO?I AM

۱۳۸۷ آبان ۵, یکشنبه

سلام!(با تلفظ ل بکمک حاشیه های زبان مبارک:کاملا دلی وار)
من برگشتم!!
دیروز کلا هواپیما بین ابرا بود ینی هم بالا رو میدیدی ابر بود هم پایین لذا ما توشون بودیم آجیه گف بشر کی فکرشو میکرد بین اونا پرواز میکنه.گفتم تلوزیون زده ریده به همه چی بیا الآن بمن بگو تو اینجا وسط ابرایی منم بت میگم مگه این قاب پنجره چه فرقی با مانیتور تلوزیون داره؟دستم که بشون نمیرسه البته یه مقدار زرم زدم چون یه نمه حالو هوای خرس کوچولوهای پرنده داشتم.
(نه خودم میدونم آدم نمیشم)
اهواز:الا سنگ تموم گذاشت در حدی که بنزین تموم کرد از پسرخاله آفاق گرفتیم حیف 68ی بود وگرنه برنامه داشتیم براش در واقع برنامه بیشتری داشتیم غر زدیم با آجیه دوتایی بجون یکی تا الا رو قانع کردیم که حالمون خوب نیس.عزیزم اول بم گف پیر شدم بعد هماهنگ کرد رفتیم دانشگا جندی شاپور دنبال آفاق از دم ورودی دانشگا که رد میشدیم گف اگه نگهبانا بمون گیر دادن کارت که نداریم چس بریز.خیلی وقت بود کسی بام اینجوری حرف نزده بود.کنار الا آروم رو صندلی جلو نشسته بودم و راحت میخندیدم و ساکت میشد و راحت تو سکوت لبخند گنده میزدم انقد که گونه هام میرف بالا و کسی هم نمیگف چته.آفاقو که سوار کردیم ورور و ورجه وورجه هاش شروع شد یجا نگه داش دم ساحل الا کلنگ بازی کردیم تاب و حتی سرسره و الا از سرسره میترسید و وسطی بازی کردیم و الا قهرمان شد و من تو علفا دویدم و سه تا پروانه گرفتم که باورم کنه پیر نشدم و آزادشون کردم بیاد بچگیها!
رفتیم فرزانگان تو کلاس اول راهنمایی و سوم راهنماییمون به انتهای سالن پایین 6 تا کلاس دیگه اضافه کرده بودن ولی سالن بالا قبلنم انقد کوچیک بود؟با هر سه تا بوق دوربین الا یه پزیشن عوض کردیمو هی عکس گرفتیم.
برای فردا صبح بچه ها رو تخته نامه نوشتیم.راستی خط دوم راهنمایی من هنوز رو دیوار حیاط بود کاش با خودکار نوشته بودم تا چنسال دیگه پاک میشه.نگا کردن از پنجره کلاس به حیاط خلوت اون خونه هه که سگ داشتن سالها رو بد ریخته بود بهم.دبیرستانو زیاد دوس نداشتیم زیاد نموندیم اونجا از ورودیای 10 سال پیش تا الآن عکسو رشته بچه ها رو زده بودن تو برد همه همه هر کی فکرشو کنی .
اسم من اما از قلم افتاده بود.
.
.
.
فرداشم الا 6 تامونو هل داد تو ماشینش رفتیم یه پارک مت دار دیگه ازینا که زیر 10 سال ممنوعو اینا آویزون زنجیرای بین تاباش بودیمو شیهه کشان سمت سرسره ها میدوییدیمو خانوم دکترا هم با تشریح آسیبهایی که داریم بخودمون وارد میکنیم یاور ناموسو استاد کردن.حتی کوله هامونم خاکی بود محبت کلینیک بود رفتیم اونم چپوندیم تو ماشین بحث شد که اگه مامانتون بگن با این سرو وضع خاکی کجا بودین؟که "تجاوز" بهترین گزینه شتاخته شد و خنده کنان که جات خالی مامان...
بعد تو صف پمپ بنزین ملت همه کلشون تو ماشین ما بود و تو مخیله شون صاعقه ای من باب مثال از آنچه بین این خانم های محترم شیکو پیک رد و بدل میشد نمیزد:کی جرات داره الان شیشه رو بده پایین اخخخخخخخخ کنه و یه تف گنده پشت بندش...؟!
برگشتیم کیانپارس و مگه چیزی جای مزه بستنیا سر "مرو" با طعم فرار از مدرسه رو میگیره؟
موقه خدافظی هم که من تو ماشین الا با لاتی ترین شکل بوس ول میکردم و اونم جان جااااان کنان میگرفتشون.
بم گف دلی الان خوب شده.دیگه دپ نشو جوون بمون زود بزود بیا گفتم یبار بیشتر بغلت نکردم و عالی بود وقتی تو بغل هم بودیم.کی میفمه؟کی از هوایی که ما 7سال حساس زندگیمونو بغل هم نفس کشیدیم نفس کشیده؟
دوست دارم.
.
.
.
اهواز مامان جان بر کف داش بابای دلتنگ ما داشت مامانجان بابا جان ضعیف و تشنه اعتماد بنفس داشت.
ماهواره داشت.شبکه JEMبا اون مساابقه نمکش داشت.
بارون اول اهوازو داش.
و یه هواپیما
که ما رو برگردوند

تا خونه ای که تا
درشو وا کردم
گفتم:
آه!!
(و بلافاصله گرمش کردیم رفتم خرید فرنی درس کردم وسایلو جم کردیم و غذا گذاشتم به آجیه گفتم نمخوام فک کنم بدبختیم)
پی نوشت یک: آفاق در بسته ی آزمایشگاه زیستو گرفته بود ناله کنان میگف الا دووووستم!!(یه اسکلتی اون تو بود که تا میرف تو سالن آزمایشگا باش دست میداد)
پی نوشت دو:یه صحنه هی میاد تو ذهنم که خرجان میخواس از بطری آب بخوره بچه ها همه ورور میکردن کسی نمیفهمید داره میپرسه عب نداره اگه با دهن...که جملشو ول کرد گف منو دارم به این وحشیا چی میگم و سر بطریو تف کرد(البته منم در یک صحنه لیسیده بودمش:دی)
پی نوشت سه:تو پارک که تو پوزیشن یکی بیاد اینا رو جعععععمشون کنه بودیم یه نی نی ای اومد به مامانش گف بریم اینجا پارک خانوماااس!!

۱۳۸۷ آبان ۳, جمعه

دلي هستم 22 ساله از اهواز.

۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

30 سال کار کردن جون کندن عرق ریختن و خیلی کمتر اون حقوق گرفتن و نشستنو دیدن خورده شدن حقت کمترین تعریفیه که من میتونم از یه کارمند شرکت نفت ارائه بدم.هی البته درکنارش بهترین مکان برا بهره برداریاییه که از چاپلوسی تو دانشگاو غیره یاد گرفتی. جایی که میشه ساکت شی صدات در نیاد تا نون خور یکی ازاون آقا بالا سرا شی اگه هم تونستی حتی به عنوان قاعده خودتو تو هرم جا بدی که بشینو تا یه عمر حالشو بر.
بابای بیچاره ی من تو اون بمبارون کارخونه ها تو جنگ دو دستی چسبیده بود به کارخونه تا سرپا بمونه و دیده بود لاشخوراییو که فرار میکردن نه تنهایی با دستگاهای گرون قیمت آمریکایی و الان فقط با اجاره ی اونا دارن نسلهای بعدشونم پروتکت میکنن و دیگه کارمند نیستن که استاندارو فرماندارو خدمتگزارن.
یکی از خاطراتی که وقتی گفت برای من یه بابای قهرمانو تداعی کرد و برا اون یه غصه بزرگو مال اون موقس که زیر بمبارون با دوستش تنهایی مونده بودن تو کارخونه تو بیابون و هر طور شده نمیذارن شات دان شه و برق منطقه بخوابه شب میشینن رو یه تپه رو به کارخونه و نگاش میکنن بابا یه سوالی از اون آقا که شوهر دوست مامانمم بود میپرسه.جواب نمیده بابا برمیگرده میبینه داره کارخونه رو نگا میکنه تکونش میده: چیه ماتت برده؟و میفته و بابا ترکشو پشت گردنش میبینه.جسد دوستشو که همدوره ی دانشگاش بوده میذاره پشت پاترول و میاد تنهایی با اون تمام شبو میرونه تا اهواز .
نمخوام از قدرت فوق العاده بابام تو کارش بگم تمام شهرک میشناسنش حالا بعد عمری که دیگه نمیشه جلو دیدن همه کاره بودنشو گرفت قرار بود رییس یه بخش بکننش اینم برا اینکه مارو سوپرایز کنه نگفته بود چیزی اینجا که بودن خیلی به خواسته های ما و مامان رسید مجبور شد 5 روز مرخصیشو تمدید کنه تو اون 5 روز این پستو دادن به یکی دیگه.
اگه بابا نمیرف سر رییسش داد بزنه بابای من نبود...
این بابای منه که تعلیق خورده...
اونم خونه ی خاطراتمه که دارن ازمون میگیرن...
راستی
اینجا هم ایرانه.

۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

بعد از کلی تمرین تازه فهمیدم این حرکتی که امروز داشت یاد میدادو بلد بودم هی سعی میکردم حرف خانوم رقصمونو با خودم تکرار کنم که بعد سه قدم پای آخرم با شماره شیش سوزن پرگار میشه حالا(تلپ تلپ) از پشتش دور میزنیم...بعد که یادم اومد مال یه قسمت دسپرادوی خدا بیامورز بوده دیگه نمخواس به هیچی فک کنم پاهام خودش شسته رفته میرفت...خیلی بد شد چون این حرکت با پارتنر بود...یاد یکی افتادم که تا خونه برسم فکر میکردم کاش لا اقل نمیدونستم کیه تا همون جور موقه فک کردن بش عاشق میموندم بعد گفتم دیگه فقط قیافش مونده بعد ندایی از آسمان آمد:وووهههوووو!قیافش؟
منم داغونما...
امرو رفتم میلاد نور ساق پای سبز یا سورمه ای یا بنفش بگیرم برای اینکه با دامن بپوشم ژیگولی برقصم بعد نتیجه این شد که با پنکک منهتن و رژ شماره 236 وو تشریف اووردم خونه.
پی نوشت1:دختر بچه هه یه مامان سبزه ی زیبا و خوشتیپ داره که میارتش کلاس باله این دخترا منشی گیر داده بودن لباستو از کجا خریدی اینم هی میگف: جیشا!:دی
پی نوشت 2:لطفا قبل از خرید من با تمام اعتماد بنفس کردیت ارشدتون بم زنگ نزنین بگین میری اهواز؟اصلا برو با ساحل دریای عمان خودتون حال کن! نمخوام غر بزنم اگه اون آبهای واقعا زیبای جنوب مال شما نیستن چرا خر عربا رو میگیرین؟ولی جدا با این سن آدم ندونه کشورش چه ریختیه اونم در مقام شاگرد اولی فلان دانشگا یکم اذیت میشم حالا میخوای اشتباهم بگی بگو ساحل خلیج فارس اهواز(ای خداااااااا)
پی نوشت3:فک کن!!!!!!الهام میخواد اهواز که رفتم سوپرایزم کنه ببرم پیش جن گیر(!) از الان دلم جای اونموقه ای که برگشتیم میسوزه!

۱۳۸۷ مهر ۲۴, چهارشنبه

الان داشتم باش چت میکردم گفت بره پانسمان مامانشو عوض کنه داره میکشش.
فقط رسیدم بگم دلم روشنه.
نمیشه که بگم دلم هزارتا کوفت دیگه هم هست...

۱۳۸۷ مهر ۲۳, سه‌شنبه

Now we are together, sitting outside in the sunshine
But soon we'll be apart and soon it'll be night
at noon Now things are fine, the clouds are far away up in the sky
But soon I'll be on a plane and soon you'll feel the cold rain
You promised to stay in touch when we're apart
You promised before i left that you'll always love me.
Time goes by, people cry, everything goes too fast.
Now we have each other enjoying each moment with one another
But soon I'll be miles away and soon the phone will be our only way
You promised we'll never brake up over the telephone
You said our love was stronger than an ocean apart
Time goes by and people lie, everything goes too fast.
Let's not fool ourselves in vain, this far away trip will give us pain
We'll have to be so strong to keep our love from going wrong
Distance will make us cold, even put our love on hold
But soon we'll meet again and soon it'll be bright at noon again
You promised not to loose faith in our love when i'm away
You promised so much to me but now you've left me
We go by and then we lie all this time we wasted
Time goes by, people lie everything goes too fast.
Time went by, and then we died, everything went too fast.

من چن تا تفاوت با دختر مامان لپ قرمز دارم مگه؟

چقد بده که آدما شماره دارن!0912 یا 0916 یا 0936یه 0935 یا 0919یا...بعد حتی اگه نخوای وقتی داری شمارشونو میگیری یه سیگنال فضولی تو مخت تاب میخوره این تهرانه یا اگه بعدش207 باشه :خب این چه زود موبایل دار شده یا این مال اهوازو اونوراس یا این ایرانسله ولی چه دیر گرفته یا چرا اینو بمن داده یا وسعش نرسیده که دائم بخره یا این یکم بیشتر پول داده همراه اول گرفته یا ا این که یه شماره دیگه داشت ای شیطون...!بعد دیگه یواش یواش یادمون میره ...یادمون میره سارا و زهرا و مریم و پری و مهربان و... یادمون میره چون تا ذهنمون بخواد بخودش بیاد سیگنالا رد شده و عدد مقسم به 7 یا 11 یا 32 یا حتی عدد اول گوشیشو برداشته.
بعد عدد صدا میشه و صدا میتونه هرجا باشه بوق..بووووووووووق!اوکی بعدا تماس میگیرم!
دارم میرم سر کلاس
میخوام برم...باشه...
چقد کم پیش میاد نپرسم کجایی و چقد کمتر پیش میاد فکر کنه و ببینه واقعا کار خاصی نداره.
و چقد کم پیش میاد نپرسه کجایی و چقد کمتر پیش میاد فکر کنم و ببینم واقعا کار خاصی ندارم.
و صداها هم دیگه کاری نمیتونن بکنن وقتی تکرار میشن از یه جا به بعد همگرا میشن ثابت میشن جامد میشن میمیرن.
و ماجرا اونجا آغاز میشه که بعد از اینکه پردازش شد مال تهرانه و زود گوشیه رو گرفته(و هر دو اشتباهه مثه هر قضاوت متعلق به لحظه ی دیگه ای ) گوشیو برمیدارم و میفهمم یه عدده که دیگه صدا نداره.
بعد دلم میگیره به راحتی از جمود زمان میگذرم زمان مال الان نیس زمان مال با روح بودنه و روح تنهایی زمانو نمیشناسه جدا نمیشناسه و من ثابت شدم و میشناسم میدونم بدبختو توی سالها قبل تنها گذاشتم ومیرم و پیداش میکنم بالا سر خاطراتی که ساختنش نشسته هق هق کنان.
خودمو پیدا میکنم و دلم میگیره.
گوشیو برمیدارم
نوشته مامان
به چیزی فک نمیکنم جز مامان
دیییینگ
مکث
دیییییییینگ
مکث
دییییییییییییینگ
مکث
همیشه تا صدامومیشنید میگفت کجایی؟چکا میکنی؟کی؟چرا؟و معمولا فریاد میزدم دست از سرم بردار بسه!
دیییییییییینگ
مکث

۱۳۸۷ مهر ۲۱, یکشنبه

تی شرت تامی ام کپک زد!!باورت میشه دختر!کپک!تو رخت چرکا مونده بود...
همش چند روز!

دلیل نمیشه آرزو نکنم:
"کفش تامی میخوام با یه سویشرت راه راهی افقی سفیدو سورمه ای مثه زندانیا با آستینای واقعا بلند "

کاش آرزوی کوچولوی من (کوچولو در حد دست یافتنی) رو فقط یکی میدونس
خب حالا آقای فلسفه علم اینو تو چه دسته بندی ای میذاره ؟مهم نیس مهم اینه که من ایده میدم بقیه هرجا میخوان هلش بدن بدن!هرکار علمی میخوان بکنن تا نفهمن چی میخواستم.

۱۳۸۷ مهر ۱۷, چهارشنبه


شیرپاکن و آینه و پنبه دستم اومدم بالا سر اسی ولو شده تو هال تا همینجور که آجیه خوابه و صدای ویززز یخچالو تیک تیک ساعت میاد بگم که وقتی از تاکسی ون(چندش) پیاده شدم از رو پل جوب سه تا لات داشتن رد میشدن که در حالیکه دوتاشون دید میزدن یکیشون جیغ کشید و پسره که از در عقب زودتر پیاده شده بود برگشت و منو دید که ترجیحا دارم از رو جوب میپرم بقیه ماجرا برمیگرده به پاهام که تا ده دقه ای که تا خونه میرفتن نگاشون میکردم و میدیدمشون که بهم فحش میدادن این پا چپیه انگار با نخ به ساق و دمو دستگا آویزون بود زانوی چپ بالا میرف بقیش مهم نیس یجوری پرت مشد رو زمین متمایل براست بعد پای راست انقد محکم میومد زمین که زانوی چپ هزینه کمتری برا پرتاب کردن ما یتعلق به بده خدا بزرگه مطمئنم!چون من رسیدم خونه.
هی ولو میشم کف هال ولی ادامه میدم(من آخرش ترک میکنم)
ازمزایای مامان تو خونه نداشتن اینه که گاهی انقد دلت برا خودت میسوزه که تا یه مدت کلا بخش سوانح سوختگی از پذیرش سایر بیماران خودداری اکید میکنه وتو تو فقط تو! مثلا الان خوابم ببره زیر چراغ روشن و اسی روشن و مادر اسی مصلوب کف زمین و فردا صب بعد کلی کابوس با این مچ پای نخی و بدن خورده خاکشیر گلوی گرفته و سینوسای چرک کرده حتی نتونم خودمو تا دسشویی بکشم و آجیه درحالیکه اون عطر 50تومنی با بوی گند شیرینشو زده در سکوت کامل از روم رد شه و بره سرکار(کار خیلی مهمه حتی از درسی که من نمیفهمم مهمتر!!)
من امروز کامپایلرو رفتم چیزی که دستگیرم شد این بود که پسر اهوازیه باهوشه و شاگرد اول مام پاک مخشو با خته نمیگم چرا:دی
من امروز پرورشگا رفتم بچه ها اونجا خیلی بوگند میدادن بعد فهمیدم بوگند مال وجود یه آقاییه که برای اینکه امروز روزجهانی کودکه برا بچه ها آهنگ میزنه اما خودش نه دستگاش خودش دید میزنه بعد خانومای اونجا زیاد شدن بعد آقاهه یه نگاهی کرد به یه خانومی که دیده بودم جلو بچه ها آبنبات میخوره براشون آواز میخونه و قیمت مانتومو میپرسه بعد دستگاه عمو(!) دختر تهرونو بنا کرد چون روز جهانی کودک بود بعد ساعت یک و سی وپنج دقیقه ساعت اداری تموم شد وبه این دلیل منو ازونجا بیرون کردن.
من امروز آنتراکت رفتم 2ساعت اونجا با ژاندارک حرف زدم از آنچه که میان دختران جوان زندگیه آینده نامیده میشد. گفتم بوضوح محافظه کاره گفتم من هم هستم که او را انقد خوب میشناسم اما اوضا من بدلیل آنچه او بازتر بودن خانواده مان عنوان کرد بهتر است گفتم این ژرمن اورینتد یک دهن خوب است که اگر من جای تو بودم تا حالا دل بدریا زده امتحانش میکردم دهن را دست و پا سر و شانه هم میکردم گفت عقاید یک دلقک باعث شده ازینکار بترسه.گفتم الان هم ازین موضو خارج نیس غیر از صحت داشتن حرفاش که نمیخوام مطرح کنم مزاحم تمام لحظات تو شده با تماس های گاه بسیارتر بیگاهش یاداوری کردم اوضای خوب درسی و شرایط مناسب اپلای گرفتنش را و گفتم این سال آخر خراب نکنه, راهیو که تا این حد شک داره لا اقل تا این حد باز نذاره!گفتم اگه حرفی به ذهنش میرسه عوض همون موقه زنگ زدن به جناب دهن همون موقه یادداشتش کنه حالا دیگه میدونه اون حرفو داره پس راحت به ادامه کارش برسه یا هر فکری ک داره بعد این یادداشت ها رو توی تماس های اون مطرح کنه(اگه واقعا تا اون موقه نیاز به مطرح کردنشون باشه و جوابشو خودش قبل ازینکه کسی بخواد بش جهت بده- درعین حال با لذت صحبت اونو بخودش وابسته کنه- پیدا نکرده باشه) این تماس ها هم هر ساعت از روز اون که مال خانواده مال درس و پروژه مال دوستاشه ... رو نگیره بلکه توی برنامه ای باشه که ژاندارک بش میده برنامه ای که دوبار در هفته بیشتر نیست و مال روزهاییه که فرداش کار کمتری داره و ذهن آزادتر...
از مطرح شدن نظریه تصادف با اعتقادم استقبال کرد و نتیجه اش را وحشتناک خواند!
خلاصه ما برگشتیم دانشگا جهت دسشویی توی راه هم حرفایی زدیم که فهمیدم به استخاره و یه سری دری وری دیگه اعتقاد داره بش گفتم خواهش میکنم با من مشورت نکنه من برای یه آدم محافظه کار خطرناکم راه های من خارج ازین دین میرن و شکستم کم ندارن...
ما آستینای رنگی دیدیم برا آجیه, نخریدیم اومدیم تو حیاط تئاتر شهر دید زدیم ژرمن اورینتدو که دروغ و راست قرار بود بیاد تئاتر متابولیک کشف کنیم فهمیده بودیم امشب پیرن سفید و کت نوک مدادی(عذر میخوام جیگر نوکمدادیو خام خام) پوشیده با این نشونیا یه پسره بود با رفیقه ی مکرمه زنگ زد گوشیش خاموش بود.ای ول!
انقد دید زدیم که لات و لوتا کردن دنبالمون آتیش کردیم سمت خونه...
جونم به لب تا با روشای نوین سوار ون شدم و یاد گرفتم که باید دسته سمت راست کنار سقفو بگیرم تا بتونم خودمو راحتتر پرت کنم رو صندلی جلو:دی راننده موجودی بود که خانوم را تو آدم حساب نمیکرد اینو از گوش نکردن به حرف من و پرسیدن آدرس مقصد از آقایون عقبیو غر زدن به راننده های خانوم که به جرم ترافیک گه سنگین جلوش وایساده بودن نفهمیدم از اعتماد بنفس ضعیفش فهمیدم(بالاخره ضعیفه ای چیزی گفتن!)
توی تاکسی گفتم یادم باشه از همین تریبون تشکر کنم از اون علامت تعجب رو بیل برد بعد از مضاف و مضاف الیه اعتماد بنفس پارسه ای!اخبار داره هم باز اقتصاد این استکبار از تاریخ انقضا گذشته ی بیچاره ی هم اکنون بی همه چیز شده رو نقد میکنه ناراحتم صحیح نیس این همه نگاه متمولانه به کودک کاسه بدست کنار خیابان...!
بعدشم که نمیگم رانندهه پولامو چجوری شمرد خلاصه اینکه وقتی ازون پیاده شدم از رو پل جوب سه تا لات داشتن رد میشدن که در حالیکه دوتاشون دید میزدن یکیشون جیغ کشید و ...
راسی چرا جیغ کشید؟

۱۳۸۷ مهر ۱۶, سه‌شنبه

ژاندارک اگه اون آخرش نمیگفتی : "خوش گذش دایی" بعد اون همه ورور یریزم همون حسیو داشتم که اگه پری نمیبردم سیسمونی فروشیای خوشبوی رنگی رنگی داشتم.
مرسی از کارایی که میکنین و حرفایی که فک نکرده میزنین ولی یه مدت منو میسازه.حرفا و کارایی که راحتم میذاره... چون مال خودتونه فراتر از شما نیس...مدیونم نمیکنه...