۱۳۹۴ خرداد ۴, دوشنبه

ذهن به کمک ما میاد تا واقعیتی رو درست کنه که واقعی نیست؛ اما همچنان واقعیته چون ذهن داستانی رو درست کرده که باورش داریم وپاش وای میسیم. شاید تو لحظه های بسیار گذرای اول وقوعش ممکنه بفهمیم داریم عوضش میکنیم اما چون همه چیز در شرایط نامعلوم و بی علتی توی ذهن ما رخ داده خودمونو دست شرایطی میسپاریم که توجیه براش پیدا کنه و این توجیه میتونه شرایط رو برای ما تلطیف کنه و از فشار رومون کم کنه. وقتی که دوستمون داره قابلمه رو میذاره رو یه شعله ی دیگه ی گاز که هنوز خاموشه یهو میگیم لا اقل زیرش روشن کن. درست در لحظه ای که برمیگرده نگاهمون میکنه میفهمیم خب اونکه تازه داره جا به جا میکنه و روشن هم خواهد کرد چرا اینو گفتم؟ چرا اینجوری گفتم؟ جوری نگفتم. به شوخی گفتم. و وقتی طرف شاکی میشود جواب میشنود تو اینجوری شنیدی من منظوری نداشتم. شوخی میکردم. و تمام. از آن زمان به بعد این خاطره به این صورت در ذهن ماست که با فلانی شوخی میکردم که بهش برخورد.
به نظرم این اتفاق در دوره های پرخطای زندگی میفتد وقتی که مجالی برای قبول کردن خطایی از این دست نداریم. کاش بشود آن لحظه های اول مچ ذهنمان را بگیریم و جلویش وایسیم که اینجوری نجات نده. عذرخواهی کنیم و فکر کنیم از چه رنجیده بودیم که چنین واکنشی را میطلبید. نگذاریم فرارمان بدهد بایستیم و تامل کنیم. حتی اگر به ضررمان تمام شود. من فکر میکنم اینجوری سالمتر میشویم صداهای توی ذهنمان کمتر میشود و خودمان این دوره را تمامش میکنیم.