۱۳۹۲ مرداد ۱۰, پنجشنبه

ممکن است که آدم ساعتی از شب که خدا هم حواسش اگر جمع باشد به سمت دیگر کره خاکیست ، ساعتی که آسمان بطور شوخی برنداری سیاه است و صدای کامیونها و ماشینهای با حداکثر سرعت از اوتوبانی- که بالاخره در موقعیتی نسبت به هر خانه ای قرار دارد- به نزدیکترین نقطه ی تخت تو رسیده و دور میشوند، صدای تنهای شب است، ساعتی که خنکای مرگ آورش دست روی پاهای برهنه ات میکشد ، راه گلویش بگیرد. نفسش بالا نیاید ، بنشیند روی پاهای پدر شب و بگذارد کارش را با بقیه بکند و نتواند کمکشان کند.
پیدایش کردم. آنچه که راه را این سالها گرفته بود جنسش خودی نبود. جنسش از غم نشسته بر دل من نبود. آرامش بود. آرامشی از این دست. آرامشی از جنس نشستن بر پاهای ناپدری سرد شب. آرامشی که صدای کامیونهایش که دور میشوند را نمیتوانی گوش نسپاری.
پاهایم در این ساعت شب مثل مادرم شده. روی سرامیک نمیتواند صاف بی دغدغه فرود آید، روی پهلو و با اکراه برای خود میرود. صدای پاهایم در دل شب نامطمئن است. در دسشویی که باز میشود سینه های من نیست که بین چشمهایم و سرامیک هاست. خودی تر است. این ساقها ساقهای مادرم است که از زیر لباس شب راسته ش بیرون زده و در حباب خواب آلود مرموزی فرزندش را به مستراح میبرد.
مگسی ول کن ماجرا نیست. خیالش از من و راننده کمیونها هم راحتتر است. بیرون سرد است و گوشتهای ما گرم و گوشهای ما مکان. کی میشنویم؟
که من بروم و تکه پاره کاغذها تاریخشان بگذرد چه شود؟ که پدرم از درد و خون فریادش چهار ستون خانه ای را که سه تایی در آن بازی کردیمو درس بر کردیم و شعر خواندیمو رفتیم بلرزد از آهش؟ که مادر تنها باشد و حباب شبش شکسته باشد؟ که باور کرده باشد شب را؟
که پناه آورده ام به آرامشی از جنس سرد شب؟