۱۳۸۷ اسفند ۸, پنجشنبه

a good day

بعضی روزای زندگی سپری میشن بدون اینکه فکر خاصی دربارشون کرده باشی یا مثلا حواست باشه که بین روزای تکراری این روز گرچه سروصدا نداشت ولی متفاوت بود، اونا اما خوب حواسشون هست و بعد از یه روز پر استرس در حالیکه گرفته و عصبی سعی میکنی از پیاده رو تنگ و پر از بوی روغن و دود ابتدای کارگر شمالی خودتو پرت کنی لابلای تاکسیا و مسافرا میپره پشت سرتو خیلی محترم میگه :سلام!
- بجا نمیارم.
من همون روزم که رفتین لالون،یا دقیقتر بخوام بگم اون موقه که بدون اینکه بدونی از همه جلوتر افتاده بودی...
-من؟
موقع برگشتن،از کنار آخرین نفری که رد شدی حمزه بود که از بچه ها فاصله گرفته بود داشت برای خودش سیاوش میخوند.
- !
درست از اون لحظه به بعد که ترسیدی مثه یه نقطه تو سفیدی گم شده باشی، در حالیکه به سکوت راه­ باریک گوش میکردی گفتی بی خیال.
- . ژندارک رو یه تپه برفی داشت زمینو نگا میکرد وقتی بش رسیدم با هم راه افتادیم،حس خوبی بود که اونم سکوتو میشنید.سردی هوا نرم بود،سوز نداشت،ابر داشت، و روح داشت.ژاندارک آرومتر از من بود ولی میدونستم تو دلش یه خبریه، اون با دلش تنها بود منم با خودم خلوت کرده بودم،قانونی که کنار هم نگهمون داشته بود.
که یه گوله برف نرم و آروم ولی با شتابی که حضور فرد سومی را ثابت میکرد خورد بت.پشت سرتونو نگا کردین کسی نبود،راه افتادینو گوله برف بعدی نثار ژاندارک شد.بالای سرتون بود،همون پسرلاهیجانی چش زاغ بود که روز معارفه ازتون فیلم میگرف، که از شهرک تا دانشگا رو با دوچرخه میومد.
راه افتادین از بغل یه گوله گرفتی دستت،سکوت.پرت کردی،نرسید بش.سکوت.اومد پشت سرتون.فاصلش زیاد بود،گوله ژاندارک خورد بش.
- من با 18 سال سابقه برفو از تو تلویزیون دیدن گوله سوم هم اشتبا پرتاب کردم،خودشو تو مسیر پرتاب من قرار داد تا خورد بش. تو همون سکوت مثل یه پدر لبخند زد،بچه بودم و حرصم گرفت،گلوله ژاندارک بش خورد.سکوت، گلوله من نمیخورد،سکوت...
مسئول کاربلدی بود،میدونی از کجا فهمید که باید حواسش بت باشه؟وقتی داشتی با حسرت سُر خوردن بچه ها رو کاپشناشونو از رو کوه تماشا میکردی و ازت پرسید چرا نمیری اعتراف کردی که چُلاق میشی،گف اگه بات بیاد؟
- دوتا از بچه­ها رو نگا کردم که با هم داشتن سر میخوردن یکیشون به اون یکی خورد،همدیگه رو گرفتنو در حالیکه بهم فحش میدادن و قاه قاه میخندیدن از اون بالا سر میخوردن پایین.
بش گفتی مثه جکیو جیل. خندید و آهی کشید: جکیو جیل !! و فهمید ازونایی که باید حواسشو جمعت کنه.
- سکوت، شوت،ابخند،سکوت، ادامه راه،...
یه روز ساده بود و ساکت که زودتر از همه رسیدین پایین وهیچوقت با هم حرف نزدین.
- همراهایی که همراهیت کنن کم پیدا میشه،ما با هم راه افتادیمو با کوه ادامه دادیم...روز خوبی بودی!ممنون که بم سر زدی!
(و تو تاکسی خوابم میبره)

۱۳۸۷ اسفند ۴, یکشنبه

هر چی شما بگین

جمعه ساعت دو ونیم میزنم کانال یک ببینم این دفعه آهنگ چه کارتونی مورمورم میکنه و یه رایم بدم به یه کارتونی که هیچ وقتم همسلیقه ملت در نمیاد.یارو ژاکتشو پوشیده،چقد سلیقه پسری که همچین ژاکتیو پوشیده تحسین میکنم،اون یکی در میاد میگه آقای فلان!
چشام چار تا میشه و دلم یک چارم.






هیچی

سفرهای علمی

«لطفاٌ پس از انجام تست، موش را توسط اِتِر کشته،درون کیسه قرار داده،فریز کنید تا توسط همکاران معدوم گردد.»
امروز با بچه های ارشد مهندسی پزشکی رفتیم پژوهشکده ، چنتا از دختراشون حوصلمونو نداشتن و بنظرشون میرسید جاشونو تنگ کردیم؛کاش درس فلسفه علم تو همه دانشکده ها اجباری بود تا همه میدونستن مرز گذاشتنا چه کارا که نمیکنه.بنظر من ربط رشته ها بهم خیلی جذابه و فکر نمیکردم کسی بپرسه ربط کامپیوتر به پزشکی چیه،یعنی اصلا نمیدونستم از کجا باید شرو کنم جواب دادن، بعد از پرژه face recognitionمن و ژاندارک،دیگه مامان بزرگ منم ربط کامپیوترو با مثلا امور جنایی فهمیده بود. یکم درباره شبکه های عصبی حرف زدم و گفتم نگرفتم این درسو یکمم از بایوانفورماتیک گفتم، دختره گف بهتر بود فلان درسو برمیداشتین،بعد دیگه تا برسیم دانشگا داشتن هرهر میکردن،گویا پرندم آتیشی شده بود اون عقب ژاندارک جمش کرده بود.نکنید اینکارا رو زشته!خصوصا شما که یه رشته ای رو میخونین که خودش یه کالکشن ازچنتا رشتس.
توی اون اتاق بالاییه،اونجا که به سر پسره از توی کلاه مشبکش ژل زدنو ،نشوندنش رو صندلی تا ما تو مانیتور ببینیم تو مخش چی میگذره و خانومای مهربونو مصممش برامون توضیح میدادن یکی از تشخیصاش عدم تمرکزه و کم توجهیه که عموما تو دانشجوا بش پی بردن، دائم تو این فکر بودم که برم پیش یه روانپزشک،کاملا مشکلات منو میشمرد خانومه،قبل ازینکه این پسره رو دوستاش شوت کنن داشتم به این فکر میکردم که من کیس آزمایش شم.به خیر گذشت.
فکر نمیکردم تو ایران همچین جاهایی و جالب تر از اون همچین آدمایی باشه،طبقه پایین آزمایشگاه و به قول خودشون حیوونخونه هم بود و خانومی که روند آزمایش رو موشو برامون تو ضیح میداد و من منتظر شنیدن لهجه خارجی ازش بودم، نه تنها لهجه نداشت که حامله هم بود و تو آزمایشگا با کلی بوی حیوون سر پا وایساده بود و عالمانه تحقیق میکرد و عاشقانه توضیح میداد،خاص بود.
میخواستم بگم تو مسیری هستم که دیدمو به رشته ام،آدما و جامعه و نیازهام داره عوض میکنه.

۱۳۸۷ اسفند ۳, شنبه

ساعت یک ربع کمِ شب:
الآن برای اولین بار تو زندگیم خورش آلو کرفس گذاشتم،خوشمزس ولی فک کنم رنگش باید سبز باشه که نارنجی شد،سبزیاشم نتونستم خیلی خورد کنم، اِنی وِی باشد که آجیه فردا صب خوشحال شه که غذا داره ببره شرکت.

مامان!نگام!دیگه وقتشه بم افتخار کنی!

شب بخیر دلی.
: «بابام جراح قلبه خونمونم پاسدارانه،فاطمه نمیتونم بات ازدواج کنم،یه دخترس تو دبیرستانتون بوده،چادریه خونشونم طرفای ماس،میتونی آمارشو برام دراری؟میدونی!زن میخوام»
خانوادشون مذهبیه،نمیدونم،خودش گفته.
بابای فاطمه هم برق شریف خونده،بیشتر پولشو وقف میکنه.

برای من هیچ کره بزی مهم نیس،
اشکای فاطمه چرا.
بوسش کردم گفتم:everything will be ok
نباس میگفتم.

۱۳۸۷ اسفند ۱, پنجشنبه

بارانی

این موقه ها که میشد
چشامو که وا میکردم تو آرامش آبی اتاق نارنجی
یکم نفس میکشیدم
یکم انگشتمو آروم حرکت میدادم
به پهلو غلت میزدم تا پوست صورتم خنکی بالشو پیدا کنه
بعد به صدای قلبم گوش میدادم
نفسمو نگه میداشتم
و میدیدم که قلبه آروم میشه
با دستمو سرم تو تخت میچرخیدمو سرم میرف جای سابق پاهام
بغل انگشت کوچیکه لبه ی پرده رو طی میکرد تا پایین
ول میکردو
آروم آروم میرقصید
دستای آفتاب با پرده
اولین لبخندو میزدم
هنوز زنده بودم

۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

ماما اااااااااا ن!مامااان!



هنوز جای دستات رو سرمه
صدات تو گوشم
و چشام
آروم آروم رو هم میره،
روحم میره.

۱۳۸۷ بهمن ۲۷, یکشنبه

هی تو صفحه سفید بلاگر

همه اونایی که بیشتر از یک ساعت باز نگهت داشتن، بت زل زدن،
انگشتاشونو بردن لای موها و سرشونو انداختن پایینو یه جایی رو زمینو برای زل زدن نشونه رفتن
با ناخونشون یه گوشه ی ماجرا رو خراش دادن و یه چیزی تو قلبشون بود که تا گلو بالا میومد و بیرون نمیزد
با کلمه لج میفتاد و تو هم کاری نمیتونستی بکنی

۱۳۸۷ بهمن ۲۶, شنبه

بش نمیاد آدم بی تحصیلاتی باشه؛ با اون کیفو دفتر دستکو از انقلاب راهی شدن خب میتونه دانشجو هم باشه،
همون مَرده که اگه من جاش بودم عوض اینکه روی صندلی عقب، بند دلم پاره شه و لای دستو پا ملت گم بشه؛ تو اون لحظه خاص فک میکردم وقتی شب میشد و من نمیومدم خونه و آجیم بم زنگ میزدو صدای گوشی جامونده م از بغل دستش بلند میشد چه احساسی داشت.
همون مرده که یه لبخند مونده بود گوشه لبش وقتی داشت از کنار آخرین پنجره های اُتوبوس رد میشد سری تکون میداد که از دست این خانوما...!
همون خانوما که لا اقل 10 تاشون جیغ کشیدن
همون جیغی که مو به تن راننده سیخ کردو پاشو گذاش رو ترمزو درو زد
دری که یه مچ پا رو داخل خودش داشتو یه بقیه آدم بیرونش تو گلوی دنیا گیر کرده بود.

۱۳۸۷ بهمن ۲۴, پنجشنبه

یادش بخیر و گرامی






































































































































































۱۳۸۷ بهمن ۲۰, یکشنبه

۱۳۸۷ بهمن ۱۸, جمعه

تا دیگه کم نیارم

ببین وقتی دستو پا میزنم بم نگو اینجوری غرق میشی

منم مثه تو میدونم

میخوام نفس کم بیارم.

۱۳۸۷ بهمن ۱۷, پنجشنبه

تلخند

جدیدا خواب زیاد میبینم، تو همه ژانریم میبینم، صدتا بلاگ دیگه هم میخوندموهزار بار دیگه اخبارغزه رو میدیدمو گوش میدادم هم توفیری به حالم نداشت؛ تا اون خوابو دیدم که صدای تیراندازی میومد و بابا بیدارم کرد تا فرار کنیم،تو گرگو میش هوا حتی نور تیراندازیا هم میدیدم، ترس خیلی نزدیک بود و یادم اومد که مامان اینا تو خونن و شاید خوابن.
یا اون خواب بامزه فوتبالی!
خوب دارم دغدغه هامو تو هرفیلدی سرویس میدم.
.
.
.
دو سال گذشت و
دیشب خوابتو دیدم

چون خودم خالقت بودم میدونستم اینکارا واسه اینه که احتراممو نگه داری
که من آزررده نشم

صب آرامشی داشتم که اذیتم میکرد
---------------------------------------------------
الان چک میل میکردم یه یارویی که تا یه مدت واسه احترام جواب میلشو میدادمو بعد دیدم زده خاکی و جوابشو ندادم(که خودش جواب بود)، با لحن طلبکارانه ای زده که: اگه بم میگفتی نمیخوای جوابمو بدی من درک میکردم و بات تماس نمیگرفتم. خب اینجا یه علامت تعجب تو پرانتز نمیذارم چون ساعت میل زدنش میگه تازه از خواب پا شده بوده.

۱۳۸۷ بهمن ۱۴, دوشنبه

computational i.n.t.e.l.l.i.g.e.n.c.e

اینم کار حسابی.

(مال منم همون شعار تبلیغاتی اوباماس ،شاید رییس جمهور «هوش» شدم)

۱۳۸۷ بهمن ۱۳, یکشنبه

بگم؟

میگم بشون بگو پروژه دارم نمیام، گوشیو برمیدارم بی حال جواب میدم دیگه بریدم،پروژه دارم زود قطع میکنه به کارام برسم، به داییه میگم نمیتونم میگه صب زود؟میگم کله سحر میرم انتخاب واحد بعدشم پروژه دارم، میگم پروژه ها ترم پیش مونده!چیی میگییی!!؟ عمرا کلاسا این ترمو حالا حالاها بیام !

خلاصه همه رو دک میکنم میشینم اینجا تنها


بلاگ میخونم.
--------------------------------------------------
استاده نمره ها سیستم صفو داده من فک میکردم هیچیم از برگم دندونشو نگیره 17 میده،داده 15،بعد گفتم بگم آمارم 10 شدم، بعد دیدم خو ای بالاییه رو میخونی میگی حقته دیگه؛ ولی دلش گرفته،احساس میکنه خیلی وقته کار حسابی نکرده:((

تازه از گشتو گذار آخر هفته­ای اومدیم و نم­نم بارون زده و دیگه شبه .شالمو وا میکنم میگه کفشتو درار آشغالا رو بده بذارم دم در،با کفش میرم تو آشپزخونه جیغش که درومد میبینم این کفشامو راحت میتونستم درارم،نمیخوام بد عنق شه در یکی از کیسه زباله­ها رو به سختی میبندم،میگیرم دستمو از در میدوم بیروم،اون یکی کیسه رو گرفته دستش میگه اونم بده من! پله ها رو دوتا یکی میپرم،برمیگردم: قابل پیش­بینیه،داره آروم آروم و با دقت پله­ها رو رد میکنه، درو وا میکنم میدوم تو کوچه این سطل شهرداری خیلیم نزدیک خونه نیست کیسه رو شوت میکنم توش، دستامو میکنم تو جیبو بغل سطل منتظر میشم تا قدم زنان بیاد.
کفشای پاشنه بلندش ریتم زنانه ای به قدماش داده ،خیابونو نگا میکنه رد میشه نیمنگاهی بم میندازه و به زحمت کیسه رو میندازه تو سطل، سمت من برمیگرده، دستشو آویزون جیبش میکنه و پای مخالفشو خم میکنه.

- مطالعات شما روی نظریه کوانتوم از کی جدی شد؟
- اُ !بعد از مطالعه دستنوشته های شخص پلانک...
- ...
- ...




و قدم میزنیم تا خونه...