۱۳۹۰ اسفند ۹, سه‌شنبه

غمگینم از این کشمکش

۱۳۹۰ اسفند ۷, یکشنبه

اگرچه علم در آلمان است اما در آنجا هم مردمانی داریم از ایران

اون موقه که کش میومدم تا قاشق چایخوری که تو ظرف صبونه مونده رو بردارم، نمیدونستم دو دقه بعدش از اتاق میام بیرون داد میزنم چگالی پنیر از چایی کمتره!

 

۱۳۹۰ اسفند ۴, پنجشنبه

داشتم 9gag.com  رو چک مبکردم وسط درسا، بعد یه آقای خوش تیپ لختی و که داره از دریا میذاره بیرون، گذاشته بود که هر چی میومد پایینتر میگف چرا اینجاها که آب تو دهنشه و زشته و اینا رو نشون ما نمیدن همینکه جیگره و اینا نشون میدن.. این آقا رو برویی بلند شد از پشت سرم نمدونم چی برداره دید من دارم عکس نیم برهنه ی آقایون تو دریا میبینم حالا همش بصورت اوا ؟ دخترا هم؟ داره نگام میکنه ..  هی تا سرمو میارم بالا چششو میدزده.. دِ بیا!
این قسمت فیلم  When Harry met sally  رسما یاد اونروزی انداختم که داشتیم تو خونه ی فاطمی پیکشنری بازی  میکردیم، پاییز پارسال، بعد کارتا بریتانیایی بود ، صنم داشت خودشو میکشت که یه کلمه ای که معادل ریزش صخره س و حالیمون کنه یهو "بیگ" داد زد : جاده چالوس!
خونه ی فاطمی رو دوست داشتم باید اینجا نوشته باشم که فردا صبحش همه از روی منو بیگ  که وسط هال فسقلی خوابیده بودیم ، رد شده بودن رفته بودن دنبال کار و زندگی  و ما وقتی بیدار شدیم تنها بودیم تو خونه ی بچه ها، داشت بیرون برف میومد کلی کار داشتیم اما گشنه مون بود، از رو یکی از برگه های رو یخچال کباب سفارش دادیم بعد رفتیم پشت پنجره ، خیابونای خیس و برفی فاطمی ،  فلسطین، خیابون ایتالیا اینا اولین چیزایی هستن که بوی تهران رو به دلی میدن. پشت پنجره بم گفت یبار اینجا داشته ظرف میشسته پارسالاش ( که همیشه میگه تو اون موقه کجا بودی؟) بعد از تو پنجره خونه روبرویی نصف کله ی یه آدمو دیده میخواسته شلیک کنه (تحت تاثیر بازی کال آو دیوتی).. خندیدیم.. خونه ی دوست داشتنی مقوایی فاطمی و ما همه با هم ساکت شدیم.. بوی تهران میومد.. گف تو اون موقه کجا بودی؟.. گفتم کار داریم باید برم دانشگاه از استادا ریکام بگیرمو کارنامه سفارش بدم..سفتتر بغلم کرد ..گفتم اینم اولین برفمون..زنگ درو زدن ..

۱۳۹۰ بهمن ۲۹, شنبه

لیدی

دهنو قد اسب آبی وا میکنم سیبمو گاز میزنم بعد با دستمال دور دهن خودمو دور دهن سیبو پاک میکنم.

۱۳۹۰ بهمن ۲۶, چهارشنبه

ینی منی که اونروز که تو تابستون رسیدم اینجا کاپشن میپوشیدم باید بگم که هوا شده سه درجه دارم از گرما خفه میشم.

پ.ن. رطوبت بالاس  وگرنه اگه بادی چیزی بود الان یه کلد ستاپ خورده بودم تو تخت بودم.

اشاره به موی بلوندم

انقد حرصم میگیره ایرانیا تو اتوبوس از دماغ گرفتنم میفهمن ایرانی ام .

۱۳۹۰ بهمن ۲۲, شنبه

این دخترا که درسشون عالیه بعد اخلاقشون فقط با پسرا خیلی خوب و متین و جیگر و اجتماعیه ، میشن همون استادای زن دانشکده که فقط به پسرا لبخند میزنن و درس میدن و نمره میدن خدای نکرده یه دختر وسط کلاس سوال داشته باشه کلاسو تعطیل میکنن که بمن بی احترامی شد واینا؟
یه موقه هایی هست که آدم نمیخواد درس بخونه یه موقه هایی هم هست که امتحان آدم بعد از شنبه یکشنبه س. بعله..

۱۳۹۰ بهمن ۲۱, جمعه

پا شدم رقصیدم بندری توی شیشه پنجره که پشتش شبه خودمو نگاه کردم گفتم این سینه لرزوندنته؟ من نگفتم من تکرار کردم. پسر دایی بزرگه میگف پسر دایی بزرگه دلش خواس بخوابه پشت دوستش دلش خواس خوشحالش کنه وقتی بیدار میشه تو مقصد باشن ماشین و برداشت و سه دقه بعد پسر دایی بزرگه مرد. تو کما رفت بعد سه ما مرد. چقد باش میخندیدیم نشسته م رادیو گوش کردم. رادیو سوییس کلاسیک و بلاگ خوندم. وسطش دلم خواس همین شکلی که شبه من تو ماشین پشت نشسته باشم و رادیو باشه و بابا باشه و مامان و باد خنک پاییزو ، من به اکالیپتوسا نگا کنم. ما داریم از خونه ی مامان جان بابا جان بر میگردیم.. بعد دلم چروک شد. بابا جان نیست دیگه..
آلزایمر گرفته بود بابا جان آخراش میگفتن چنتا بچه داری اسم پسر داییمو بعنوان تنها بچه ش میگف.  بعد دلم  برا مامان سوخت فهمیدم چرا خودشو کشت فهمیدم مامان نمیخواست تنها باشه وقتی باباجان میمیره و رفت از بیمارستان گف خوابش میاد گفتن بش که بابا جان تموم کرده میدونس و چون پدرشو موقع مرگ تنها گذاشته بود نمیتونس خودشو ببخشه، الان که دارم اشکامو پاک میکنم دلم میخواد مامانم با من ارتباط برقرارا میکرد و حرفام و اخلاقم آرومش میکرد اما من نتونستم کاری براش کنم بغل من حتی بی فایده بود.  امروز صدای مامان و بابا گرفته بود و من تنها بودم. تنها تنها تنها...
اولین امتحان بد بود. هشتاد درصد تمریناشو حل کرده بودم و خیلی خوندم و چهل و هشت ساعت نخوابیدم و از استاد پرسیدم چقد طول میکشه  این بابا؟ گفت سه  و نیم میشد یه ساعت و نیمه بعد من فک کردم  سه و ساعت و نمه بعد قاعدتا بعد النگ دولنگ بازی میکردم با سوالا سوال چهار بودم که سالن خالی شد، گف چرا نمیای جلو؟ بیام ماچت کنم؟  بله سعی کردم شیش تا سوال و جواب بدم اما هیچی یادم نیومده بود. پس یک معتاد افسرده ی چهل و هشت ساعت نخوابیده با کیت کت زنده مانده بودم. با دو تا دیگه مثل خودم رفتیم مِنزا که سلف خودمون باشه ،دیگه دیدم نمیتنم بیام. مو زرد بوقو مالش داد شونه هامو و رو دو تا گره ی گنده رو ماهیچه های پشت شونه م دست گذاشت که You have some serious problems here! سینی مو بلند کرد برد. بیرون برف میومد در حالیکه بنظرم هوا زشت بود گفت چقد منتظره این هوا بودم. من و یلکه و به آ تا رفتیم سمت دانشکده .  به بئاتا گفتم حالت خوش نی چته نگرانی گفت آره کسیو میشناسی یه 80 کیلوییو بلند کنه؟ گفتم عجب چیزیم کُشتی! داشتن درباره تجربیات آدم کشیشون صحبت میکردن نمیشنیدم، منگ بودم فارسی و انگلیسی با هم حرف میزدم. گفتم شیت میشه گُه! رو ه تاکید کنید فک کنید پول ندارید و ای تی ام ماشین خرابه حالا بگید عالی بودن! هندی میگفتن گووه هاها مجاری: سااار! و هلندی از همه بیشتر خالی میکرد: شِغایت به به! بعد همینجوری که فرهنگ میدادیم فرهنگ میگرفتیم رسیدیم به برکه ی پشت دانشکده رفتم روش یخ زده بود یخ گنده با پاهام برف تازه و کنار زدم سردردم رفت جیغ میزدم لیز میخوردم دستای به آتا رو گرفتم چرخیدیم  موزرد بوقو تانگو زد بعد از زمین بلندم کرد و یلکه وایساد بش برف پرت کنم بعد از اونجایی که رسم دانشکده اینه که همیشه یکی اون بابایی که مست شده و مشایعت میکنه تا خونه ، با یلکه اومدیم خونه. اوبوس بئاتا نیومده بود رفت تو بانکش تا  اوتوبوس بیاد..
برف سبک افقی میباری..
کلمبیایی میگه تو کشورتون امروز گوگل تموم شد. به مامان بابا فکر میکنم که زندگیشونو گذاشتن منو فرستادن اینجا، به بابا فک میکنم که بیشتر از مامان برام مایه گذاشت که "میخواست" برم میخواست که نمونم مامان میگف درس بخون بابا تمام حسابشو خالی میکرد میگف دنیارم بگرد. دیشب خواب بد دیدم. منو فرستادن اینجا الان چجوری واسه مامان توضیح بدم جی میلشو چجوری چک کنه؟ اوو وو هست ولی سرعتش داغونه هی قطع میشه مامان پنجاه بار فریاد میزنه صدام میاد.. من با خیال راحت بغض میکنم، برای بار پنجاهم میگم آره مامان آره..

۱۳۹۰ بهمن ۱۷, دوشنبه

Oh my God! I love your hair!
از شوخی های روزگار بود که از زبان بیگانگان راه خود را به جهان خارج پیدا کرد.

قضیه اون چینی س که وقتی دیوید گفت بش من عاشق قیافه ی دخترای شمام خیلی خوشکلن بش برخورد فک کرد داره دسشون میندازه..

۱۳۹۰ بهمن ۱۶, یکشنبه

دیشب طرفای ساعت دو خسته از تولد اِوی برگشتم، همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

میدیدم کسی به آهنگ گوش نمیده، رفتم عوضش کردم پریای شهرام شبپره گذاشتم باش قر دادم، همه ی ملت های دنیا جمع شده بودن نگا میکردن، به چنتاشون شروع کردم یاددادن، مارک گف حالا میفهمم چرا موقع تانگو میگفتی ما ایرانیا با همه جامون میرقصیم. یه کلاه کابوی پیدا کردم گذاشتم سرم با این دوربینای خفن ریخته بودن عکس میگرفتن. یکی میگف تو دانشکده دختر کم باشه سلیبریتی میشی. میگفتن دیس وان ایز سو سکسی! بعدشم یکیشون عکس یه مینا نامیو نشون داد گفت میشناسی؟ گفتم شاید چون دندونپزشک میشناسی.. گفتم والا یه میلیونتایی دندون پزشک تو ایرانه نصفشونم خانومن از اونا 5 تاشونم دوستای منن ، بقیه رو نه! در حالیکه عین تو فیلما دو تا پسر تا دم در خروجی و دوتا تا در خونم ساپورتم میکردن رفتم تو اتاقم، شلوارمو برعکس پوشیدم .با همه ی اجی وجیا ها تو کلیه هامو رودم خوابیدم. صبح سرم درد میکرد، یکم شراب قرمز که این حرفا رو نداشت. بقول مایکل یکم از خیلی. پس فرد اامتحان دارم ولی چاره ای جز خواب نبود سرم داشت میپوکید. رفتم دسشویی قرص خوردم و بدون شک خوابیدم. خواب دیدم یه پسری تو اوتوبوس وقتس از که خواب بودم دسمالی کرده رفتم شکایت کنم یه پلیش ایرانی تو کلانتری ژرمناس و عاشق اون شدم. عاشق دستاش. به همین تین ایجی.. پسر چرا تو خوابام نیسی؟ چرا بات راه نمیام؟

۱۳۹۰ بهمن ۱۴, جمعه

از این دخترهایی که گله ای پا میشن میرن از وسط کتابخونه برا خودشون یه چیزی بیارن گله ای بر میگردن بدم میاد. از گله ی دخترا بدم میاد. تجربه شو داشتم بسه .. از صدای خنده ی زورکی دختر عرب روسری بسر در انتهای شب پشت آخرین پارتیشن و پسر ریغو، از دختر عربی که پشت آخرین پارتیشن روسریشو بر میداره تا بشون ملحق شه.. از دخترایی که دودوتا چارتا ، بعد سه سه تا نه تا بعد تا آخر جدول ضرب که رفتن مشتق دومو نمودارو مقایسه با انتگرال تابع فلان و سپس بررسی داده ها باسری فوریه  و .. میکنن تا ببینن با "پسر" جماعت دوست بشن، از دخترایی که حتی یه دودوتا چارتا هم نمیکنن و با هر کی سر راهشون یا دوتا حتی میخوابن، از خودم که دارم به این چیزا فک میکنم، خسته شدم.

۱۳۹۰ بهمن ۱۳, پنجشنبه

دختر روبروییه همینجوری که داشتم چایی میخوردم نگا نگا میکرد بعد من فک میکردم نکنه تو کتابخونه نباید نوشیدنی اووردو اینا که پا شد رفت با یه لیوان چایی برگشت . طفلی حسودی میکرد..

۱۳۹۰ بهمن ۱۲, چهارشنبه