۱۳۸۷ مهر ۸, دوشنبه


و خداوند یاسی را آفرید,اما او هم نتوانست کاری کند

۱۳۸۷ مهر ۷, یکشنبه

I am so glad to say its such a wonderful pride to pronounce that we have no school like Roshangar in Ahvaz !

امروز که دانشگا کلاس نداشتم ولی پری زنگ زد یه خبری رو یه کاره گفت که منم یکم ساکت شدم ولی عکس العمل خاصی نداشتم دیگه بیشتر از این تکون نمیخورم.منظورم اینه که نمیتونم.
این کمکی میکنه به اینکه درگیری روحیم وارد سایر مراحل بشه؟

تا دیشب یه حمزه ای بود که کسی مشکلاتشو نفهمید جز یه نفر,ازامروز صبح اون یه نفر با مشکلات خودش تنهاست.
باد چقد در این خونه خالی تو ساختمنو محکم بهم میکوبه...
بم گفته بود" الا" نفهمه که اومدی سر عقدم, بیشتر از اینم نمیخوام با فکر کردن به چراش اعصاب بیچاره ی خودمو بدبخت تر کنم منم داشتم صبح تو حموم فک میکردم اگه بحث به اونجا کشید چی جواب بدم:
الا:دلی بسه!منو نمخواد سیا کنی!
من:سیا کردن تو کاری نداره
الا:خیلی بیشعوره(با افسوسی تو صداش که بعیده بخصوص موقه این فحش)من همه جوره برنامه هامو درست کرده بودم بیام تهران حتی دوربین خریده بودم.خیلی نامرده...
من:چی واسه خوودت تندتند میگی...اون که خر,
درست! منم از کاراش سردرنمیارم(کاش بهتر از خودش نمیشناختنش)ولی منم نرفتم,اصلا عکسا هست بیا ببینشون عکساشو دارم
(اینجا با خودم فک میکنم بهنره بگم دیدم نه دارم!)
حالت حرف زدنم عوض میشه و الا اینو بهتر مامانمم میفهمه
الا: دلی تو رفتی چرا بمن اینجوری میگی خوب ملومه عکسا رو تو گرفتی که توشون نیستی.
من:ببین من ممکنه یه جا دوربین ببینم نرم خودمو بندازم تو عکس؟!اونم با ین همه گریمی که کرده بودم؟!!
بعد خوشحال شدم که این مکالمه رو یه سری قبل از وقوع تمرین کرده بودم.
(یبارتا یه جایی این مکالمه پیش رفته بود که ازم خواس بگم جون الا و گفتم و اونم بطرز غمناکی نگفت بعد این همه زور زدن که ثابت کنی نرفتی منو قسم نخور)

۱۳۸۷ مهر ۵, جمعه




همینجوری که داشتم دسترنج آقای "بل"رو میخوندم دلم خواس یکم فکر کنم که همینجوری یه اتفاق ننری میفته من و "اون" همدیگرو برای بار دوم تو زندگیمون میبینیمونه تنها منو میشناسه که دلش میخواد همدیگرو باز ببینیم و به این ترتیب میفمم که منو بخاطر خودم میخواد و این همه دختر که عوض میکرده بابت این بوده که میخواسته جای منو یجور پر کنه ولی اوا!!مگه میشده و اینا...هاااا هاااا!بعد که خوب 14سالگی کردم بقیه کتابمو میخونم.
هنوز شروع نکردم که تصویر فکرای دیروز میاد جلو چشم.
یه بابایی تو دانشکده­س که کلا را میره! کوتا موتا نیس ولی درازم نیس موهای لخت و بلند مشکی داره و ریشای همون شکلی که فک کنم خیلی بلند نباشه سرشو همیشه پایین میگیره واسه این میگم فک میکنم یه عینک قدیمی میزنه لباسای ساده و معمولا با رنگای دلگیر میپوشه با یه شلوار پارچه ای مشکی که لاغر نشونش میده و همیشه خدام دستاش تو جیباشه و فکر کنم مثه من یه مورچه داره که همیشه در حالیکه مواظبشه پشت سرش راه میره اما من مورچمو کوچیک که بودم ول کردم بره همه جا رو بدون نظارت من خودش کشف کنه اما اسمشو گذاشتم "بوبو"(اون جغد کوچیکتر ممل بود!!اون!) خلاصه این الان وارد چهارمین سال میشه که من که چشمام آدمای کمصدا رو پیدا میکنه و تو (1)O مخابره میکنه به مغز اینو پیدا کرده...بعضی وقتا انقد از مدلش زورم میاد که را میفتم پشت سرش دستمو میکنم تو جیبام سرمو میگیرم پایین و سعی میکنم آروم دنبال مورچم برم,جدا سخته!اصلا هم قصد ندارم اداشو درارم!
چشه این؟!
از پری پرسیدم گف این !دلی نابغس! نمیدونم گفت برا ارشد دکترا چی از دانشگا کرمان اومده!
اما نیس, اگه بود تا حالا کار چنتا NP-complete رو ساخته بود!
یبار زمستون پارسال از پله های سلف که میرفتم بین کلی آدم اون دست زمین نمایشگا توی شلوغی دیدم از پله های سلف پسرا آروم دست در جیب سر پایین داره میره سمت سالن, دستامو کردم تو جیبم پاهامو رو پله ها ولو میکردم ولی سرمو نمیتونستم پایین بگیرم,احساس میکردم اینجوری دیگه در قبرم رو خودم گذاشتم,چشه این؟
اینبار جدی تر برام مطرح شد.جدا دلم میخواد غذا خوردنشو ببینم اصلا این دستگا گوارش داره؟!
به ژاندارک گفتم یه خنده­ی بی­صدا کرد احساس کردم یه بار دیگه هم بش چیزی گفته بودم یا نگاهمو کشف کرده بود و با این سوال کنجکاویمو طبیعی نمدونس.
جدیدا کمتر میرم دانشگا ولی این آقای در حال قدم زدنو بیشتر میبینم.روز انتخاب واحد با ژاندارک رو چمنا ولو شده بودیم داشتیم دربارهbefore sunsetبا هم حرف میزدیم که متوجه شدم اون راه باریکی که از تو اون یه تیکه چمن میگذشتو برا قدم زدن متفکرانش انتخاب کرده از کنار ما که رد میشد بوضوح دیدم گوشش با ماست وقتی داشتیم بحثو به آقای ژرمن-ارینتد عوض میکردیم گفتم درست اونجایی که داشتیم بخش ج.ن.س.ی ماجرارو آنالیز میکردیم اون شنید.ژاندارک به نشانه بی­تفاوتی دو طرف لبشو پایین انداخت اما چشاش مستقیم تو چشام بود.تو دلم گفتم بسه دیگه کنجکاویم برا خودم!
از سالن مطالعه دراومدم دیدم ازون سر سالن آروم آروم دست در جیب سر پایین احیانا چهره متفکرانه داره میاد( کاش میشد الان محکم میزدم بش ببینم صدا میده!) و باز مخم نتونست یه جواب برا تداوم این وضعیت پیدا کنه واسه همین مخابره شد :چشه این؟ بم که رسید سرشو اوورد بالا ترسیدم.نگام کرد.نمیدونم چرا فک کردم شنید. سر به هوا رد شدم.
و همون دیروز قبل ازینکه بیام خونه و به اینا فک کنم داشتم میرفتم سمت سالن مطالعه تا شلوارمو بکشم بالا سر به سر 2 نفرم بذارم بعد برم دنبال کارام در سایت ارشد که انتهای سالنه باز بود و اونم پای سیستم روبرو در بود.چون چارشنبه بود دانشکده خلوت بود و جز جیرجیر کفش من صدایی تو کریدر که به سمت سالن مطالعه میرف نبود سرشو برگردوند سمت کریدر تو چشام زل زد انگار میگف تو چته؟! نتونستم دوئل کنم یکم متمایل به راست شدم که نبینتم ولی متوجه بودم که هنوز سرش تو کریدره..
.
.
.
خیله خب خانوم مارپل!هنوزم دنبال مقتول میگردین؟



۱۳۸۷ مهر ۴, پنجشنبه

چرا ملت اس ام اس(!) میدن میگن میخوان بیان "یه سری" بزنن بعد هرچی خودتو به در و دیوار میکوبی یه جوری محترمانه بفمی کی میان الاف نشی یا بری خرید یا هرچی خودشونو میزنن به کوچه علی چپ!مام خلیم واسه خودمون!
منتظر بودم اینا که شاید آدمای بدی نباشن ولی اصلا تو مود ما نیستن و نمیدونم چکا کردن که جای خالی شده فک فامیل و حتی سایر دوست و آشناهای طرد شده رو واسه مامان پر کردن پیداشون شه که خوابم برد خیلی زود طرفای 9 اینا یه مشتم دری وری رو دیدم که به یه کابوس تپل هم ختم به شر شد:یه مشت بچه ریزه میزه که از درو دهاتی بودن ننه باباشون عقم میگرفت تو خواب با یه وانت داغون با سرعت زیادی زیر گرفته شدن درحالیکه همه اون ریزه میزه ها وسط خیابون خوابیده بودن با معصومیت تمام و مثه کولیا شاید کابوس بودنش همین تنفر من بوده
دلیلی نداره از خودم بدم نیاد!
بعد تا از خواب پریدم عین تو فیلما تلفن هال و اتاقم با اون صدای نکره جفتشون زنگ خوردن ملت عذابن بخدا!
یه جوری تو تخت مونده بودم خوابم بیدارم میترسم گیجم چیه اینجا کشوندم خودمو تو دسشویی صورتمو با صابون خوشبوی گندم کاپوس شستم اومدم دست به دامن "سفرهای نیکلا کوچولو" شدم که موقعیت کوفتیو یه هولیش بدم.ساعت از 12 شب گذشته...

پ.ن1:من آخر تمشک طلایی سناریو زندگی در قرن 21 رو ازآن خودم میکنم.چشم رقبا کور!
پ.ن2:امرو وقتی بدن با بنیه ام (!) بعد 4 ساعت بیرون خونه بودن نئششو به معبود رسوند تو خونه بوی خوب لوبیا پلو میومد که مزش به اون خوبی نبود.از چراغای نارنجی تک و توک روشن خونه با اون حبابا دورشون که از اهواز بابا بلند کرده اوورده کلی حس کودکی قلقلکم داد و حس کردم چه خوبه فقط روزای زوج میرم دانشگا و لمس کردن محیطو یبار دیگه سالها بعد از 6 سالگی و اسارت جبر کتابای جهت یافته از سر میگیرم
پ.ن. کوفتی 3:مینا کوچولوی همسایه با اون همه هوش و نمکی که داره امروز از اولین روز مدرسش اومد و از جلو در ما که رد میشد به مامانش گفت: چه خانوم بد اخلاقی بود! چن دقه بعدش نمیدونم چی شد صدای گریش از خونشون درومد.از 2 سالگیش تا حالا من صدای اشکای چشای ملوسشو نشنیده بودم!
پ.ن.بهداشتی4:من امروز برا خودمو آجیه حوله خریدم چون تو روزنامه خونده بودم سعی کنید یشتر یکسال-یکسالو نیم از یک حوله استفاده نکنید:مال من گلبه ایه با چنتا دایره کوچیکو بزرگ تو پر و خالی نارنجی یه طرفش و مال آجیه هم یکم بزرگتره هم خارجیه هم یه طرفش سبز چمنی با توپ توپای همرنگ پشتش که سبز پسته ایه با توپ توپای..:دی

۱۳۸۷ مهر ۲, سه‌شنبه

من ممولا موقع صحبت کردن با کسایی که مشیناسم اسمشونو بکار میبرم یا میبینمشون میگم سلام پری!( مثلا)
حالا معضلی که دارم جدیدا بچه های روشنگریو که میبینم میگم سلام و یه مکث نابجا میکنم که خودم خیلی بدم میاد...
مکث, ناشی از درگیری ذهنیه که رو مرز فاطمه یا زهرا شدت میگیره

۱۳۸۷ شهریور ۳۰, شنبه

-همه میگن... !!
(ینی کم اووردم)
هر چن مثل همیشه از دیدن ریختو قیافه دانشکده عقم میگیره(ترتمیزه ها!) ولی اتفاق جدید یا حتی فکرشو میکنم تکراریی هم نیفتاد همینجوری رفتم حالم به هم خورد این سال آخریم سنگ تموم گذاشتم همین اول کاری دودر کردم اومدم تو تختم چارزانو بالا سر اسی نشستم.فداش!
صب دستشویی اشغال بود که این موضو باعث شد جهت رو ندادن به این استرسه هم که شده کلا قیدشو بزنم.بماند که...
درم مامان پشت سرم بست.
(زندگی در این حد قابل پیش بینیه)
خیله خوب حالا که دیرم شده با خیال راحت اسیو میذارم رو پاهامو تایپ میکنم که به این استرس موقه دانشگا رفتن ثابت کنم اگه نمتونم مهارش کنم بی محلی بشو خوب بلدم.

*

بعضی وقتا آدم از ته دل دعا میکنه کاش این گوشیو نداشتم چون انقد تو خودش رفته و خصوصی سازی کرده که دینگ اس ام اس حتی از بانک اقتصاد نوین هم یک عامل بشدت مزاحم محسوب میشه.
اما...
امان ازین اما که گاهی دیگر از ته دل آرزوی نداشتنش را میکنی چون اگر نمیبودش شاید انقد چش به اسکرین منتظر نمیموندی...

*


حس الان صب:
کسی نمیخواد حال منو بپرسه؟




تورو خدا!


*

به محض اینکه مقنعه رو میذارم سرم دلشوره میفته بجونم حتی الان که دارم تایپ میکنم.

خدایا امرو دیگه چی قراره تو اون آشغالدونی بگذره...
فعلا از دو تا چیز مطمئنم: میرم دستشویی و بعد درو پشت سرم میبندم!

۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

یه گوله تیز تیزی متاستاز شده تو قلبم منشاشم معلوم نیس
ینی درست ملوم نیس میشه حدس زد ولی از کی تا حالا حدس, عددی بوده
هی خمیازه میکشه...میخواد خودشو بی تفاوت نشونبده ولی اوضا خرابتره
میگه دیشب خوابم نمیبرد
میگه نمیدونم چرا
منکه چراشو نپرسیدم اصلا چرا داره!!
دوباره قضیه ساعت برنارده,اگه صبح بشه یه روز کمتر میشه و ناامنی ناشی از محدودیت شتاب میگیره.
رفتم که پیشش باشم ولی همش دپم مثه یه بی عرضه صدامم در نمیاد کاملا ملومه که اضافیم از سکوتم میترسم حس میکنم داره اوضا رو بدتر میکنه
دکتره مهربون خوبیه حلقشم دستشه ولی میدونم این بار دختر مامان لپ قرمز متوجه نشده اون نگام میکنه همینجور که دکتر حرف میزنه مثه دیوونه ها میخندم سکوت داداشش عمیقتر میشه صدای تعجبش میاد له میشم
نمیدونم باید چکا کنم ژاندارک گفته خودم باشم ولی این خودمم که داره گند میزنه
یه سکوتی تو قلبمه ازین سکوتای بیابونی ازینا که میگیم سکوت چون صدای زوزه باد و که قاطی خارا میشه به حساب نمیاریم
یه جوری تا گلوم بالا اومده بغض نیس نمتونم گریه کنم ولی یه چیزیم تو چشممه...
تا حالا هر چی مشکلاتم بیشتر میشد بیشتر بین بچه ها بالا پایین میپریدم شادتر بودم و بلندتر میخندیدم حالا یجوریم که اگه یکی جلوم این کارارو کنه یه تف میکنم میرم,اونا مشکل نبودن من کره الاغ بودم...
انگشت خدا رو میبینم متاسفانه طبق معمول ردش به جایی که چشام ببینه نمیرسه...
هر چن وخ یه بار لب و لوچم آویزون میشه سرمو میگیرم بالا چون یه چیزی راه گلومو میگیره ولی چجوری میتونم خالیش کنم وقتی بغض نیست...


۱۳۸۷ شهریور ۲۵, دوشنبه


مامان مامانه!
مامان وقتی شمالی باشه دو تا لپ داره
که بابا وقتی اونم شمالی باشه دوس داره قرمززززز باشن این لپا!
این مامان بابا ساکن بابلند.
یا مامان که تبریزی باشه یه دامن داره
که بابای اتفاقا تبریزی هم دلش تنگ میشه گاهی که اونو بپوشه
این مامان بابا مقیم تهرانن.
مامان لپ قرمز شیطونه خیییییلی فک کن معلم اول دبستانه!تازه دبستان پسرونه!
تو ساحل با پسرای فسقلی فوتبال بازی میکنه!
وقتی کوچیک بودن بچه هاش, اون سه تا پسره و اون یدونه دختر کوچیکه با هم شمشیربازی میکردن بعد از اینکه کلی همه اسباب بازیا رو داغون کرده بودنو پشتیا همه به هم ریخته بود, دیگه از پسشون بر نمیومد خیلی جوون بود شاید اندازه الان من با اون همه نمکی که تو چهرش بود مینشست وسطشون همون جور که اونا بازی میکردن اینم با استیصال گریه میکرد!من الان یدونه هم ازین بچه ها داشته باشم کافیه تا سر از صفحه حوادث روزنامه ها دربیارم.
مامان دامن خوشکل, داره قرمه سبزی درست میکنه بوشو که میفمی؟ بابا سر کاره, بچه ها مدرسن,صداشونو میشنوی؟
اون موقه که جنگ بود دلواپسیا صدای آژیرو که کنار بذاریم اوضا اونطوری بود مثه تو فیلم "کیسه برنج". ما از دید اون دختر شیطونه دنیا رو میدیدیم قشنگ بود همونقد که ساده بود. مامانمونم مثه مامانش که با این همه بچه قد تیله و شرایطی که زندگی رو بزور در حد بخور نمیر میگردوند دیگه خود فراموشی بالقوه­ای باقی نذاشته بود.
تیله میله ها که انریکو و لوسیمی و سگ آقای پتیبل و خانوم لورا و کنا و واتو واتو و فردی و...نگا میکردن مامانا دور و برشون نبودن:مامان لپ قرمز داش غذا فردا تک تکشونو آماده میکرد مامان دامن خوشکله هم تو صف قند و شکر بود...
میگذشت مامان لپ قرمزه یه بار به دختر کوچولوش یاد داد تا پولاشو جم کنه تا اون عروسک نازه رو بگیره
یه بارم مامان دامن خوشکله رفت مدرسه تا بگه دخترش خیلیم ماهه نفسکش میخواد و مدرسشم عوض کرد نمیدونستم که در هتلو کنده!
مامان لپ قرمزه بش گف این که چیزی نیس دختر بودنشو براش توضیح داد اونم رف تو کف که ااااا چه بزرگ شده!
مامان دامن خوشکله همش تو بیمارستان دنبال کارا پسرش بود پیشش بود دائم فک میکرد چطور اون میله افتاده رو پای گلپسرش قیافه فکریش همه رو تو فک میبرد.
مادر کسیه که حق نداره خم به ابرو بیاره
مامان دامن خوشکله مریض بود ولی گلپسر که سر کار بود و دخترشم دانشگا خم به ابرو نیوورد حتی با دستای خودش چمدوناشونو بست و دو تا دختر عزیزکردشو فرستاد کیش
شوهر مامان لپ قرمز گف امرو میرن تهران پیش بچه ها مامان لپ قرمزه پرید بادمجون سرخ کردن برا میرزا قاسمی بچه هاو میوه خریدن براشون تا بابا را بیفته با یه فریزر مامانم حاضر بود.
مامان دامن خوشکله مریض بود ولی گلپسر که سر کار بود و دخترشم دانشگا خم به ابرو نیوورد از رو تخت بیمارستان بلند شد رفت
بهشت.
خب شب تولدم بود و یه تصادف کردم با خودمو دلمو اعتقادمو گریه کردمو اشک ریختم و با دختر مامان لپ قرمز حرف زدمو گفتیم از تسلیت خوشم نمیادو از فرداش فک میکردم بزرگ شدم.
نشده بودم؟نه؟خدا دوباره انقلاب میخواستی؟ بخدا سریالا ایرانیم اینجوری نیست!
دیگه حتی نمدونم باید به چی فک کنم
دیشب یه خوا ب دیدم که تعریف کردنش فایده ای نداره چون حس خوابو تعریف و تعبیر و تفسیرش چجوری میخواد به تویی که شنونده ای یا بیننده برسونه وقتی تو جدا از گوشو چشم تونستی تجربش کنی اون حس ترسی که غریب بود موقعی که تو اون دشتی که انگار زمینو آسمونشو نمک پاشیده بودنو سفید چش کور کن بود یه پیرمردیو بگیری کمکش کنی بلند شه و کمرشو از زمین بلند کنه و بعد در حالیکه طور عجیبی میلرزه اشاره کنه و ببینی خودش همونجایی که داره اشاره میکنه منتقل میشه و تو بغلش کردیو همونجوری که نگهش داشتی اون داره جون میکنه و منتقل میشه و صدای دست زدن جمعی میاد که همه دشتو گرفتن و یواش یواش میفمی این باباجان پیرو دوسداشتنیته...آروم از خواب بلند شدم و ترسیدم و آروم خوابیدم شاید چون گیج بودم گیج خوابی که شاید بزرگتر بود چون خوابی بود که برا ما خوابگردها چیزی جز واقعیت نیست.
مامان لپ قرمز
سرطان کبد
آخ نگفت
ولی دکتردد لاین گفت
سه ماه

۱۳۸۷ شهریور ۲۰, چهارشنبه

با اینکه تازه از انتخاب واحد و لذا از دانشگا(انتخاب واحد از طریق اینترنته ولی اینترنت نفتی ما تا صفحه رو باز کنه دیگه کارش به درس را اضافه کن نمیرسه بدبخت! )برگشتم خونه ولی اس ام اس یاسو که دیدم رفتم پرده رو زدم کنار ببینم اون چجوری به ماجرا نگا کرده که میگه:

دلی هوا!

بوی بچگیمونو میده!

البته زود دیدم چطوری این هوای عجیب و باد و این نور نارنجی تو هواش که تا حدودی بخاطر بلند شدن خاکه از دید اون نه یک تمایل شهریورگونه به پاییزه که یک مقاومت زمستانی در برابر نوروز اهوازه "آره!وقتی پیک شادی میگرفتیم پیاده میومدیم تا خونه!".

اینم جواب اس ام اسش بود.




*



امرو صب خوشال تو تاکسی پل مدیریت-انقلاب که نشستم جلو! که رانندهه اومد تا درو بست خفه شدم از بوی عرق.سرم مثه پرتره رفت تو قاب پنجره بدون شیشه خیلی بوی کثیف , احساس آلودگی + کلی سرو صدا این همه ماشین دیوانه کننده بود. نزدیکا گیشا یه ساختمون سفید فکر کنم متروکه بر چمرانه که یه کلاغم بالاش نشسته بود چشممو دو دستی چسبید.یکم ترافیک شد و ماشین تقریبا وایساد دلم خواس فک کنم کار کلاغه بوده و روشو کرده اونور که بگه من نبودم.تو دلم بش گفتم قار کن(دقیقا اینو گفتم و نگفتم قارقار) احساس کردم سکوتش بمن مربوط میشه(تازه که تهران اومده بودم انقد از کلاغ بدم میومد که با دیدنش بغ میکردم شاید مصنوعی بودن صداهای اطرافم یه صدای گرچه زشت ولی طبیعیو میطلبید).دوبار با اصرار گفتم و بار آخر ملتمسانه.روشو بیشتر کرد اونور.منم به حالت قهر سرمو بردم توماشین بوگندوه:

-تو حتی حوصله نداری خودتو بخارونی

ترافیک باز شد.ماشین را افتاد.یه نگاه آخر, سرمو برگردوندم.
همونجور بی اعتنا بود.داشت با نوکش زیر بالشو میخاروند.


۱۳۸۷ شهریور ۱۸, دوشنبه

اول که اومده بودن با بابا کل کل کردم حسابی بیخودی تو رو نیلو میخنده شب اعصابش از کاری که اون کرده به هم میخوره با فش میخواد بگه نباید اون کار میکرد منم گفتم جلو خودش گر میگرفتی نه الان چرا حرفاتونو بهم نمیذنین؟بعد بحث گرفت خیلی منم تو کف خودم مونده بودم با جوابام ولی نمیدونم تا به خودم اومدم دیدم دهنم عین علامت اشتراک شده رفتم تو اتاق که اشکم درومد اوضا بیریخت نشه...مرده شور دختر بودنو ببرن!
تو گناهان کبیره من (مجموعه اعتقادات دری وریم تا الآن) هیچی باندازه ادا دراووردن و جلو اینو اون فیلم بازی کردن و تو اکت رفتن مجازات نداره و کاملا موافق اعدامم!
البته خودمم تا حالا بخاطرش دست به خودکشی زدم:دی
فرداش بابا رفیق شد و دوباره من و رفیق بابا slangجدید را انداختیم.این دوره: "مومانم!کیوشششش؟!"(مامانم کوش؟!)
بعد همه چی به خوبی پیش رفت و ما رفتیم نمک آبرود بعد ما شمال رفتیم ولی خودمونم نفهمیدیم چرا کنار دریا نرفتیم!
مامان غذا درس کرد و ما ماه رمضونو بجا میووردیم(چکا کنم ننه بابام لاییکن منم تا تو مودی که عاقلم کنه و منمو گسترش بده یا رو یه نقاطیش تاکید نکنه روزه نمیگیرم ولی بش اعتقاد دارم!تا اینام اینجان من یه لوس ننر تنبلم و هیچ معیاریم به اشکالی که مبین فهم و شعورن نزدیک یا حتی غلط اندازم نیست.والسلام)
آقا اینام میبینن من تنبلم ول کن نیستن گرفتنم بکار یه لحظه هم غافل شن چسبیدم تو برنامه خرسالان الانم برم پرده ها رو بذارم یدور دیگه تو ماشین بچرخن بیام
اوکی
هر وخ درمورد برنامه نویسی هم حرفی بزنم اخم میکنن چیزی نمگن انگار که ما رو دیگه سیا نکن...
اما خوبه ماشین هس حمایت هست غذا هس لوسلوسک بازی هس تازه شبم تو خیابون باشم خودم نگران نیستم
اولین بار همچین تاثیریو حس میکنم
تازه من همینقد که میتونم تنبل باشم میتونم زبلم باشم ولی اینا رو که مابینم تو اون کانال یکه میمونم واسه همین میترسم اینا که همیشه اینجوری میبیننم بگن اهل این کارا نیستی که بری اونور و فلان
بعد من میخوام ثابت کنم بشون میرم اسیو میارم میشنم باش کد میزنم بعد اینا همون چپ چپه رو نگا میکنن بعد بم کار میدن بعد من میرم برنامه خردسالان میبینم بعد آب ماشین لباسشویی سر میره بعد میگن تو چته دختر؟ بعد من خودم به این موضو فک میکنم بعد میگم بخودم که چه راحتو بی دغده فک میکنم بعد خوبه که اینجان بعد دیگه افتادم تو لوپ دارم چرت میگم بعد باااااااااای!

۱۳۸۷ شهریور ۱۶, شنبه

همیشه احمقانه ترینا محتمل ترن.
(به نقاط توجه کنیدآنها هستند که میگویند جملات خبری هستند آنها خودی هستند)

۱۳۸۷ شهریور ۱۲, سه‌شنبه


دیشب چقد اعصابت خورد بود!خوشم نیومد ولی سعی کردم بات کنار بیام اس ام اس زدم عکس بده پاره کنیم گفتی حوصله نداری .اس ام اس زدم خوب بخوابی آجیم. یه بار دیگه همونو برام FW کردی پس زدم:
"یادته کاپشن زرد تنت بود مال خودم یادم نیس از خیابون خرداد اصلی میومدیم خونه از استاد شهریار؟یادته غروب بود خورشید روبرومون داش قرمز میشد؟"
جواب ندادی ولی میدونم وقتی اونو خوندی رنگ کاپشن منو زیر لب گفتی و خوابیدی...
کسی لازم نیس یاد تو بیاره ...
یادته وقتی ما کلاس اولیا چار زنگ داشتیم شما پنج تا بعد من لیله(لی لی!) بازی میکردم تا تو بیای بریم خونه...
یادته خانوم حداد...یادته عکسای حیوونا رو میچسبوندی رو مقوا برا ی علوم؟یادته کره زمین درس کردی؟با چسب؟بابا چه ذوقی داش کمکت کنه تو علوم!مامان چقد داد میزد سرت!چقد زود عصبانی میشد و دوامون میکرد!
یادمه یه بار تایم ظهر بودیم یادمه صبح قبل ناهار کتابتو پرت کرد ...حتی خودش الان اعتراف میکنه و غصه میخوره بابت اون کارا!حق داری زود ناراحت شی!حق داری ازشون به دل بگیری!
اما چطوری انقد آروم لیدر ما میشدیو بدون اینکه سرمون غر بزنی عصرا برمون میگردوندی خونه؟
من اون کریدور کوچیک بین در ورودیو در حیاط مردسه(!) یادمه! دو تا نیمکت داش که روشون منتظرت میموندم کلاستون همون اولی سمت راست بود(فک کردی خودت فقط فوتوگراف مایندی؟) با یه دختره فوق العاده ریز و بی صدا معروف به خنگی بنام تهمینه!همون جا بودم که خانوم عصبانی بور چشم سبز سرشو اوورد جلو بم گف مامانت شاغله؟ و من فک کردم فحشه: نه!خودت شاغلی! اونم گف پس برم خونه!از چشای تقریبا بیرنگش ترسیدم و از دندوناش و لبای قرمزش و رفتم تنها شش ساله بدون کلید!
یادته جام گذاشتین مهد؟رو سکو نشسته بودم عصبانی؟
خواستم بگم کیف قهوه ایه که بابا برات اوورده بودو ... که دیدم بله هنوزم به همون نویی داریش!!
یا جامدادی دکمه ایت....
مدا رنگیای لوراتو خودم برداشته بودم تو همون کیسه ای بود که بغل دفتر خاطراتم رفت دم در!
اون نورا یادته...اون پیاده رو اون برگا...سه تایی با هم بازی میکردن تا چشای من که سه تایی بازی کردنامونو پلک زده بود خیره کنن!تو جلو بودی نمیدونم متوسط چرا درس یادم نمیاد شاید سمت چپ یکم عقب تره تو بود و من دو قدم فیلی عقبتر شما رو نگا میکردم و برگا رو و سنگ پیاده رو ها رو و اکالیپتوسای رویایی با م بازی میکردن...نورطلایی...سایه اکالیپتوسا...نور زرد...سایه...نور نارنجی...سایه...نور قرمز...پیچ...خونه...!
و ما میرسیدیم و مامان نرسیده بود(اول سال تایم ما رو با مال خودش تنظیم میکرد) و بابا خونه بود و اذان وسط زبل خان ...شلغما رو یادته..! مگه بابا دست از سرمون بر میداشت! بعدشم اون تمساحا با صدای اون آقاهه!با اون دو تا که اینجوری حرف میزدن: آبووودوودوودوو!؟ آبودوووو...آاااا!
هه هه!
.
.
.
هی ی ی ی!
.
.
.بعد کارتون میذاش بچه های مدرسه والت..انریکو ...
شب که میشد چی میشد؟


آهان کیهان بچه های هر هفته سروش کودکان هر ماه هم که کی یادش میره!
هنوزم هر کتابی میاد دستم بازش که میکنم بو میکشم و دلم صدا میده : بوی سروشه...وای بوی کیهان بچه هاس!


مرسی که یادم اووردی!