۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

اگه اینجوری بشینم گردن نخواهم داشت و اگه اون جوری بشینم کاان! تمام بدنم که صورت هم جزئی از آن است مبتلا به جوشهای سرخ دردناکی شده، تمامی اپلای ها در شرایط مبهمی هستن، کلاس فرانسه رفتم چون معلوم نبود کار گیرم بیاد، همنطور که الان سرکار میرم چون معلوم نیس ادمیژن بگیرم، کار توی این رشته تقاص پس دادنمه اما خرجمو دیگه خودم باید دربیارم، دیرم شده، استرس بالاس، من یک تازه کار تنها هستم، شرکت کوچکی که قبلیهایش کوچ کرده ن و مدیرش حاصل توهماتش است، از تمامیه بچه های دانشکده بدم میاد و خود دانشکده ، دانشگاه ، بطور دقیق از سگهای بسته شده دم در شروع میشه. با هنر راحتترم، اما اونجا هم دوست ندارم، اونجا یه دوست همنام خودم دارم که معجزه ی گوگله، شب سیزده فروردین دو سال پیش که مثه الان آسمون داشت رعد و برق میزد، اسممو تو گوگل تایپ کردم، رفتم تو پیج 360 ش، خوزستانی بود، شعر کیکاووس یاکیده رو پست کرده بود، همسنم بود، و هر روز در یک مکان از کنار هم رد میشدیم و اون میرفت توی دانشگاشون و منم توی دانشگاه خودمون، هر کدوم دنبال زندگی خودش و آن بود. پی ام دادم کند بود ، قرار گذاشتیم چند روز بعدش وایسیم همونجا ببینیم میشناسیم همو. مسخرس، اما شناختیم و بهترین دوست حال حاضرم شد، ما با هم دوییدیم، گریه کردیم، آنتراکت رفتیم یک روز قبل از انهدامش در ساعت 4 صبح، دوچرخه سواری کردیم، چت کردیم، خیابان رفتیم و فحش دادیم، وعاشق شدیم و ریده شد به مفهوم عشق، کاری نداشتیم بکنیم رفتیم سینما. من الان گشنمه و دارم امتحان میکنم جوشای لای موهامم دردالو َن یا نه. من کم میارم و از جمله میتونی بدم میاد، من از "متنفرم" هم بدم میاد. و از پسری که با دوست دختر دوستش تلفنی شبا حرف میزنه، بعدترش از دختره و قبل از جفتشون از دوست پسر دختره که چن سال بعد از این ماجرا موفق گردید به همین طریق حاال دوستشو بگیره. اینکه اونا هنوز با هم دوستنو نمیفهمم و نظری هم در مورد دختر واسطه دومی ندارم. کلا دلیلی هم برای حرفام ندارم. مدتیه که عقلم زایل شده، میتونم ساعت ها حرف بزنم و بشنوم فکر کن، میتونم قهر کنم پاشم برم تو بلاگم ادامه بدم.

۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

حق انتخاب

چارتا شورت شسته دارم،
به خودم میبالم.

۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه

دو تا عقبیه مردی شده بودند واسه خودشون هفت هشت سالو داشتن، اما جلوئیه قدش نصف اونا بود تو یه گوشه ای از خیابونه تاریک سه تایی راه میرفتن. جای فال فروشی این بساطا نبود، دنج بود، زمان: یه شب سیاه . گم شده بودند یا نه نمیدونم اما جلوییه یقینا قبل از اینکه ماشین شیک کثیفو ببینه هم داشت گریه میکرد. دیدین اینا گریه کنن؟ دیدین تنها باشن چشمی روشون نباشه گریه کنن؟
من دیدم. دویید سمت ماشین، کوچیکه دویید و ماشین بزرگ کثیف داشت دور میزد که اونور پارک کنه، راننده خوشش نیومد که بش گفتم حواسش به بچه هه باشه، با بالا کشیدنه یه ذره پنجره که باز مونده بود هرگونه ارتباطی با اونو تکذیب کرد. دستم از دستش اومد بیرون، جمع شدم طرف در، مثل اون دیگه تو خونه ارکیده که دسته ش لاستیکی به نظر میومد از رو شعله برداشتم. گفت گداپروریه، باید یاد بگیره پول دربیاره، اینجوری جز دزدی هیچی دیگه یاد نمیگیره. من تکون نمیخوردم. من از پنجره بیرونو نگا میکردم و پی چیزی نبودم. طولانی شد. راننده گفت قدم بزنیم. هوا سرد بود، خیلی بد ، احساس این بود که با قدم بعدی به عنوان یک یخ خورد میشم، ده قدم دور نشده بودیم که دوییدم سمت ماشینو بخاریشو زد.
دامپزشک بود و به گربه های پارک ها هم توجه میکرد، چیزی بشون میداد بخورن، و اگه سمت ماشینش میومدن شاید راشون میداد تو. و بعد درمورد گربه صحبت میکرد و میفهمیدم تحصیلات داره. من اگه همون موقع پیاده میشدم و کاپشنمو مینداختم دور بچه ای که باید عوض گدا شدن و در آینده دزد شدن، راه پول دراووردنو پیدا میکرد و سرش به پنجره ماشین نمیرسید، تا یه جایی میبردمشون و باشون حرف میزدم، الان احساس نمیکردم به خودم خیانت کردم و رفتم سراغ خودی بصورت ناآگاه، هر چند پیداش کردم ولی آدم گاها از این تاخیرا میترسه. اونم میفهمید چقد از این حرکتم بدش میاد و چقدر از اون ایدش بدم میاد. در حالیکه میفهمیدیم رامونو میرفتیم با هر آنچه که داشتیم.

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

I feel something new


همه کتاب ها ارزش خواندن دارند اما همگی ارزش بازخوانی ندارند. از آنها بود. تمام که شد خطی زیر سطرهایش نبود.



حال نوشت:
1. از دو تا دانشگاه آمریکا یکیو ریجکت شدم و اون یکی کارم طوری گیر کرده که بوش میاد اونم راه نداره.
2. کانتمپوراری دنس، بسکت، شنا، فرانسوی، رانندگی و سرکار رفتن. چیه؟ احساس میکنم زندگیو دوست دارم.
3. پنج شنبه پنج شنبه پنج شنبه پنج شنبه ... آخر هفته های خاکستری دور هم جمع میشیم و تا خود صبح فردا بازی میکنیم.
4. اسباب کشی کردیم، کوچه بغلی خونه مربعی داشت که میشد توش خوش بود، با کلی بلبل و گنجشک و یک گربه تو باغ رو به روی پنجره که خر نام گذاری شد.