۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

آدم هایی هستند که دوستم دارند، معمولا این آدم ها خیلی دوستم دارند، پای حرفشان که میشینی میبینی فقط بخاطر اینکه پای حرفشان نشستی بوده، به همان اندازه در دنیای خودم بوده ام صدایشان بلا بلایی بیش... من مهربانم، دلشان برایم تنگ میشود، خب دلشان پر است حرف زیاد دارند، خداوند قرنهاست که خلاق نیست، موضوع ها همه تکرار من خسته، میگذارم میروم. کمکشان می آید مشکلی برای مهربان پیش آمده لابد، پا پیچ میشوند، زندگیم را رو میریزند تا مشکلم را پیدا کنند، کاریشان ندارم رفته ام.
آدمهایی هم هستند که دوستم ندارند. من زیاد حرف زده ام تند حرف زده ام، یک وروروی روی اعصاب جلوه گر. شِت! من زیادی ورجه وورجه کرده ام، یا زیادی در جمعی جدید ساکت بوده ام، جوش نمیخورد گَنده دماغ، من تلاش کرده ام تبلیغ کرده ام ، کم آورده ام کشیده ام کنار، طبل تو خالی، من دروغ گفته ام تا در لحظه آرامش پیدا کنند اما بعدا من دروغگو بوده ام، بزرگترین آن وقتی بود که دوستی اشتباه منظورم را فهمید، اشتباه را تکرار کرد در حالیکه آرام شده بود، سکوت کردم. دردم آمد اما سکوت کردم. آدمهایی که کم مبتلا به من بوده اند با قضاوتهایی که همه مان در ذهنمان داریمو به کسی مربوط نمیشود ، و آدمهای بیشتر مبتلا، به دلیل تو خالی بودن طبل و دروغهای کذایی من را بدشان است. عده ای هم هستند که از نزدیکان و دوسدارندگان پاراگراف اولی ها هستند، ضربه ای که به آنها وارد کرده ام ، اینها را از من تنفرانده.
شاید این خودی که درست کرده امو در معرض گذاشته ام آدمهایی را اذیت کند، منزجر کند، میتوانم عوض شوم؟ جای بررسی دارد.
اما چرا کسی دوستم نداشت؟ بخاطر خودم. همین خود داغان، آدم ها که کامل نیستند، هستند؟

۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

از دیگر ماندگارها نگاه خوش آمدنی پسر میز بغلی بود به رابطه مان، وقتی «راننده» رفته بود که برگردد. بَرکه نمیگشت، دختری بود که میزش را عوض کند و بغضش را داستان بگوید.
برگشت و بُرد شلوغترین جای شهر تا خدانگهدارم باشد. شلوغترین جای شهر مثل بقیه اش بوسیدن ممنوع بود ، توی این آدمها نگاه میز بغلی بود، که میشد نا امیدش نکرد.
دختر رفت و آن رازش را برد برای او که از این رو به آن رویش بگرداند.
امروز دو ساعت و نیم راه نرفتم تا بهزیستی به دخترک درس بدم، عذاب وجدانم ندارم. پس فردا امتحان ریاضی داره، پنج شنبه برا امتحان زبان امروزش رفته بودم، وقتی فهمیدم حتی نمیدونه هپی ینی چی روشهای تقلبیشو بررسی کردم ببینم کدوم بهتره، بعد رفتیم سراغ ریاضی. عذاب وجدان؟ فکرشم نکن! این اگه پاس نشه دیگه نمتونه درس خوندنُ ادامه بده. مادر بچه 17 ساله بوده، زجه میزده در پرورشگاه که بچشو بش بدن میگفتن حروم زادس، ندادن، دختره رُ بردن کلانتری، پیش پای من. یه پروژه نجوم گرفتم که هنو روش کار نکردم و 2 هفته وقت دارم تمومش کنم، مسئول پروژه، فن.گ شو.یی میدونه، گفته من بامزه م، کاراکترم یا همچین چیزیم. شرکت قبلی منو دو در کرد، خیلی بدم میاد رو دست خوردم، چکام دسشونه، غیبشون زده، تسویه حساب؟ من میگم که اونا حتی خیلی بامزه ان! من چیزی از این علوم فن.گ شو.یی نمیدونم، پس بهتره تو کار رئیسا دخالت نکنم. الان که اینا رو مینویسم به چی فک میکنم؟
به اینکه درست سرکوچه ای که خونه ی ما توشه و خونه هه به سر کوچه نزدیکه، 2 تا فست فود هست، بینشون دو تا رستوران ایتالیائی، ور دل هم. من شکمم داره غر میزنه، سمت چپیه برم یا راستیه؟ چپیه پرده هاش خنگه، دوس دارم، اما راستیه شلوغتره لابد غذاهاش بهتره، منوهای دم درشون که همقیمته، اصلا این چکاریه؟ مثه اون ِگرد سبز بدرنگای تو سرندیپیتی اینا که معلوم نبود چرا دنبال هم میدوئیدن تا همو با تیر بزنن، خو برو اونورتر رستوران حالا ایتالیائیتو بزن! اگه بری اونجا چی میخوای؟ پنه بادمجون. اصلا تو منوش هست؟ خودت نمیدونی چجوری درست میشه؟ لابد بادمجونو میسوزونن، به گوجه رنده شده ها سیرو ادویه و روغن زیتون میزنن، میریزن رو هم سرخ شه، اسپاگتیم با کره و خامه و شیر یه تفتی میدن. خو من 30% اینا رُ ندارم. چرا الا و آذر گیر دادن که تحلیل کنم چرا میخوام از اینجا برم؟ تشک آذر اینا چی داشت که اینقد دیشب کهیر زدم؟ میخوام بابا گوریو بخونم، میخوام آگاهی بخونم، اَه! برم 70% پنه بادمجون درست کنم.
من اون پاراگراف اول و که تایپ میکردم، پاراگراف دوم وول وول ِ کلّه ام بود، حالا که اونم نوشتم، میبینم که باید برم، حرفاتونو بنویسید، شاید زندگی کوتاه مدتتون در حد تکون باسن هدفمند شد.

۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

خرداد 89

رستم که داره بابای سهرابو درمیاره باید برم اون قسمت کتاب آگاهی که چرا انسان ذاتا میجنگه رُ بخونم، پرده که وا ميشه تهمینه قرمز پوش مو مشکی که مشکی پوش ِ سپيد مو میشه اشکم گوله میشه قل میخوره پایين ، مامان سهراب تنها چیزیه که تا آخر ماجرا میمونه و خيلی ها دارن بش فکر میکنن.
گوشیشو برمیداره میگه مُرد؟ میگه پسره رو با یه دختر گرفتن انقد زدن که مرده، دیروز، ساعت 4 صب جنازشو انداختن تو خیابون.

چشام خوابالوه، نظری ندارم ، هر چی بود دیشبش حامد لپ تاپ بدست میخوند ، پرند و امیر نقد میکردن، من میگفتم حرف میزنین، تو سفر قبلی دیدم بخاطر اینکه يه پسر هلندیو دخترا دعوت کردن که با گروه باشه همين پسرای روشنفکر چه بساطی راه انداختن که برای جمع تصميم بگيرن، که اون نباشه، که وقتی رفتم بگم آقا داره خوش میگذره، اصلا اگه حرفیه بمن بگین که باش حرف زدم اووردمش خودم جوابتونو بدم، که نگام کردن برو، نگاشون مکث داشت آخرش، ضعیفه داشت آخرش، باورم نمیشد...

آویزونم تو بی آر تی، صدای آژیر پلیس مياد، تو بلندگوش با لهجه لاتی داره توهین آمیز و نا مفهموم داد میزنه، نه و نیمه شبه، انقلاب خلوته و میوه فروشیه داره میوه هايیو که جمع کرده آب ميزنه، حتی انقلابم ساکته، اگه پلیس صداشو خفه کنه.

میشينم تاکسی راه میفته، دختره زیر پل پیاده میشه، یه خیابونگرد پشت سرش از پله ها راه میفته، "دعا" میکنم اتفاقی برا دختره نیفته، پسره جلويی خوابه، بغلي هر از چند گاهی به رونم نگا میکنه، توی پیکان سیاهه، فقط نوارای قرمز دور ضبط برق ميزنه، خود ضبطم خاموشه، راننده یه دستش بيرونه ، يه دستش بفرمون داره گاز میده، دوست ندارم خودمو به جایی بگیرم، فوقش ترمز میکنه میترکیم، از اينکه میترکم خندم میگيره، لبو لوچه ی آويزونم مياد یه تکونی میخوره همينجوری که چشام زل زده به تیکه سفید دستمالی که به پنجره جلویی گیر کرده و تو اوتوبان تقلا میکنه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

اسم و رسم

اگه تا دو هفته دیگه وضعیت پروژه تحقیقاتی زبانشناسی محاسباتی (عملا تو ایران جایی نداره) مشخص نشه، میرم تو یه مغاره آروم یا همچین جایی فروشنده میشم یا طی میکشم یا هرچی، اصلا مهم نیس مدرکم چیه از کجاس یا هرچی، اینجوری وقت دارم کتاب بخونم، و گاهی فک کنم چیم و کجام و مزه نصف حقوقمم بره نررررم زیر زبونم، چشام ضعیف نشه، خمیازه نکشم و استرس بیجا واسه مسیر اشتباه اومده رو کش نیارم، اینبار برگردم، زندگیو دنبال خودم بکشونم. کنار آدمای دنبال زندگی بدو بشینم و بشون روحیه بدم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

برا اینکه تو کار این آقای «دختر حرام است» اختلالی رخ نده نصف لامپا اینجا رو خاموش کردن، کولر روشنه ، من تازه از مسمومیت و ابیانه اومدم شرکت، من خوابم و ته گلوم میخاره. من ماکارونیو ریختم تو ظرف غذام، من درشو بستم و با خودم گفتم سس تو یخچال شرکت هست، بعد ظرف مذکور مونده رو اوپن و همینجوری دوربین روش زوم ، تا من شب برگردم بریزمش سطل زباله. من دارم به شیر آبی فک میکنم که تو ماسوله تو کوه بود ومیگفتن شفا میده و من ازش خیلی خورده بودم چون تشنه ام بود.
من هنوزم خوابم و نمیفهمم رییس اینا داره شی میگه، من گشنه م و اگه اَ زو صندلی بلند شم باید برم دششویی
خمیازه کشیدم و الان که دارم نگاه میشم یه اشکی آویزونه چشم چپمه که داره میسوزه
کاش بیاد بکوبه رو میزم بگه اخراجی، برم خونه ماکارونیمو گرم گنم بخورم، بعش بخوابم
خدایا درباره مشکلات سیاسی، فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی مملکت حرف نمیزنم، یه چیزی تو همین مایه هام چیزی تو بساطت نداری؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

شانس یعنی

در یک جمع 20 نفری موقع مافیا، تو دکتر بشیو دوست دخترت خدا،
هی هر شب وقتی همه خوابن ،
خودتو خوب کنی و بری برا صبح فردا

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

این روزها، سال سال برو دوش را آشیانه میکنند.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

من اگه میزو گاز نزنم که کسی نمفهمه پ.ر.ی.و.دم؟
صدای دختر رشتی رو تو هدفونم بلند کنم هم غرغر شکممو؟
چشام از راست به چپ حرکت کنه، بلاگ خوندنمو؟
اشک توشون جمع شه...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه

- دلآرا، مامان، کُتت!