۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه

بس رنج زخروش این شط




گاهی ساعت 7:27 صبح دو تا از To Do List های امروزت تیک خورده
گاهی تا دم در میری دنبال آجیه میگه میذاری بیام تو بخوابم؟ دستو میذاری تو چارچوب: تصمیمیه که خودت گرفتی
گاهی شب قبل گریه نمیکنی و با کابوس می­خوابی
گاهی حتی دلت تنگ می­شود انقدر که میگی تحمل ندارم، شمارشو میخوای و تمام.



گاهی تمام شدن اینجوریس که می­بینی این شماره وجود دارد، دو سال بوده که وجود داشته، حتی قبل­ترش هم



زنگ بخورد برش میدارد میبینی وجود دارد کسی که دو سال وجود نداشت ولی بود صبحایت بودوکنار میز صبحانه و ظهرهایت بود و سرباز سر چارراه، حواست بود وقتی کاری به دلت نداشتی کشک بادمجون بذاری که بامجون بش نمی­ساخت، که شبها با خیالش می­خوابیدی و اصلن از کجا میداند که چجوری نازت می­کرد؟ چجور جوابت را میداد و کی جواب نمیداد و نگاه میکرد، گاهی آن سر میز آنتراکت بودو تو جزوت که مینوشتی انگشتای دست چپت تو دستش بودو ناخن­های نامنظم و از ته گرفته­تو بررسی میکرد و داد میزدی انقد نچ نچ نکن دستو می­کشیدی تو چشات می­خندید که وحشی. اصلن بلد است که ساعت 3 شب که از خواب می­پری و میری برای یه لیوان آب توی آشپزخونه دلت هیپ هاپ می­خواد،میداند آنجا دنس فلور توست،که شتری میرقصی با کف روی ظرف ها؟ بلد هم که باشد نمیداند که تا 4 صبح با تو رقصیده بدون یک کلمه که ادای رقص مونیکا رو دربیاوری بشود چندلر.نمیداند خودش راضیت کرده که دنبالش نباشی.
زنگ بخورد بر میدارد گوشی را! به همین سادگی متوجه می­شوی که تمام.
چند روز بعد تو به او زنگ خواهی زد و از او خواهی خواست که با دوستش صحبت کند که بس کند(می­کند آیا؟) که دختر مامان لپ قرمز تنهاست که همه رفته­اندو مادرش هم به زودی، که دوستش بیاید ببیند زیر چشمهای دختر دوست داشتنی را که حرفهایی که به نزدیکترین­ها نمیزند او می­تواند بیرون بکشد، که لطفا اگر روی شما حساب نمیبرد به یکی دیگه از دوستانتان بگویید خبرش کنند در قلب او زیر منگنه یاد دوستتان هم پرس شده است.
نمیدانم شاید اگر گفته بود شما نه، تو! در راه برگشت به حال خودم اشکی هم بفرستم.
انسان بزرگ هم می­شود

۱۳۸۸ خرداد ۷, پنجشنبه

?What was Wrong with you Fergy

Devils in white got Angels for Barca

۱۳۸۸ خرداد ۴, دوشنبه

کور

اتفاق به خیلی صورتهای مختلف میتواند بیفتد. مثلا می­تواند اینطوری باشد که آلارم کلاک را بگذاری برای سه ساعت دیگر. پس از دو ساعت بالاخره افکار معوقه اجازه میدهند، او هم بالاخره موفق می­شود بین ناخن و گوشت شست پای چپت را هدف گرفته، نیش بزند، بعد تو میمانیو چشمای تازه بسته شده، همانطور چشم بسته که خودت را چهاردستوپا روی زمین بیندازیو یک خرمن موی بی صاحاب روی صورتو گردن و شانه ول معطل باشند و گرمت هم باشد وکورکورانه پیف پاف را پیدا کرده باشی یکبار هم از دستت بنگ به زمین افتاده باشد، وقتی درش را برداشتی، تا جایی که میتوانی دکمه­هه را فشارش می­دهی.
فقط مواظب باش که سرش به کدام طرف است،اتفاق خودش نمی­افتد،
که صورتت را بشویی که چشمانت را باز کنیو بشینی تکمیل کد و هی عقلت کار نکند، گفتم که اصلا خودش نمی­افتد!

۱۳۸۸ خرداد ۲, شنبه

شبهای جذاب

یک شب پروژه هایی هم هستند که همچین میرن میچسبن گوشه مانیتورش* که گاهی که گرفته میری نازش کنی ، چشاتو روشون تنگ کنیو دستو از رو سرش برداری، سر انگشتا رو بذاری پشت گردنشو یکم هل بدی که: سوسول!






*مرجع ضمیر" ش"میاد میرسه به دلمون نه خودمون

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه


ما آدمها خر به دنیا می­آییم، ساده و کاش خر هم بمیریم که خر همان است که همیشه بارش است ،"هِی" بگویند راه می­افتد می رود و حرف و حدیث­ها میگذارد برای همان پشت سرش
نمیفهمیم که ...
مانده­ایم "هی گویان" و محظوظ طنین صدایمان.

امروز بعد ازینکه فهمیدم هر چه بیشتر خودت باشی ، اتهامت سنگین­تر است،گوش تیز کرده هی را شنیدم و راه افتادم، البته چیزی بارم نبود رفتم تا خودم را گم کنم.
رفتمو رفتمو روزنامه خریدمو رفتم، تا رسیدم به پارکی.خیلی خوب بود من را گُل صدا میکردند،زیر سایه درختی نشسته بودم توپشان که بمن میخورد فریاد میکشیدند گُل! روزنامه ورق میزدمو یادم بود که لبخند را فراموش نکنم.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه

Adoring Yasmangula

سیب زمینی های دال عدس را که له کرده باشی و اصلا هم ساعت رسمی درست کردن غذا نباشد باید بیایی اینجا و ثبت کنی:
یاسی یاسی یاسی مچکرم که دله رواز تو اون غصه دراُوردیو انداختی یکم اینورتر تو زمین معده

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

صاف و سفید و بکر



قبول کنیم پشه­ای که زیر بازو را پیدا کرده چاره­ای جز نیش زدن نداشته است
و باور کنیم
پشه­ای که مچمان را گاز گرفته نمیفهمد که چرا «ساعتش» را میخارانیم.

شیرولرم بخورو راحت بخواب12:22


باشه بابا ولی گاهی شیر قهوه به همان آرامی از لیوان منچستر نشان مری را میگیرد به قصد معده ای که ناخدایش مدت هاست دلش را به دریا زده

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۸, جمعه

خوب گوش کن


صدای جیغ و داد و خنده شون بلند بود، خوب که گوش میدادی صدای بچه ها رومیشنیدی، جیغ دخترا و خنده ی شیطنت آمیز پسرا،صبح­ها انگار شهر دست بچه­هاس ، دو تا خانوم خیلی آروم دارن صحبت میکنن خوب که گوش کنی یکیشون میگه ببخشید ، اسم بچشو صدا میکنه و میگه اونو هلش نده!خوب که نگا کنی بعضیاشون سرحالترن،همینطوری با یه آهنگی که تو هرچیم که خوب گوش کنی نمیشنوی، دارن به چپ و به راست میرقصن، بعضی جاها بزرگترا عقبو جلو میرنو با کوچیکترا دالی بازی میکنن،گوش کن!چجوری داره میخنده!
خوب که گوش میکردی...
اصلا چطور میتونستی گوش کنی وقتی یه ریز داشتی حرف میزدی، وقتی که حرف حرف تو بود، انقدر جز تو نبود که،
فریاد و فغان بچه ها بلند شد و داد و بیداد مادرایی که پاشون یجا بند بود و گریه و زجه و التماس و بعد از اون فقط ناله هایی از اطراف ِ جای خالی یه دسته چمن سبز و تازه­ای که وسط حرفات از جاشون کندی انداختی اونورتر.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه


من فقط به این خاطر نشسته‌ام این‌جا که یک چیزی در مورد بی‌تفاوتی، بی‌توجهی یا هر چیزی مثل این بنویسم. یک چیزی در مایه‌های این‌که چرا ما حواس‌مان نیست که چه زود از دست می‌دهیم داشته‌هایمان را. دوست‌های‌مان و دوست‌داشته‌های‌مان را. خب چیزی که می‌خواهم بگویم این‌ست که اگر حواس‌مان بود که چه اندازه سیال است دنیای دور و برمان. چقدر این امکان ِ امروز برای فردا نیست. چقدر قدم‌هایت امروز می‌تواند نزدیک‌تر باشد، فردا دورتر؛ این طور این کوچه‌ها را بدون این‌که ببینی همه‌ی آن چیزهایی را که باید ببینی رد نمی‌کردی. دنیای ما آدم‌ها پر از لحظه‌های ماندگاری‌ست که عمر ماندن‌شان بسته به ارزشی‌ست که برای‌مان دارد. این عمر ماندن یا در مجاز است یا در واقعیت. حقیقت این‌ست که ما همیشه دوست‌داشته‌های‌مان را، رویاهای‌مان را، خواسته‌های‌مان را توی کوله‌بارمان حمل می‌کنیم. فراموش‌شان نمی‌کنیم و با هر ردی دوباره برای خودمان زنده‌شان می‌کنیم. یک روزی، یک جایی می‌بینیم‌شان، دوست‌شان می‌داریم، برشان می‌داریم می‌گذاریم توی کوله‌مان و راه می‌افتیم. حالا یک وقتی هست از این بازه‌ی عمر که می‌توانی این آرزوها را لمس کنی. دستت بگیری و دیگر خاطره و خیال‌شان را فقط توی کوله‌ات برای همه‌ی عمر پشتت حمل نکنی. به هیبت آدمی، مدرکی، مسکنی، احساسی؛ این‌ وقت‌ها باید حواست به خودت، قدم‌هایت، سوی حرکتت باشد. این طور که نباشد، یک روزی حواست جمع می‌شود که کیلومترها دور شده‌ای از آن مسیری که باید و خب تو را و زندگی را و آن آرزو را چه فایده دیگر، که دور افتاده‌ای. خیلی دور.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

دلی کرم داری

فلشو میده ومیره،وسط حرف میمونم که چکار کرده بودم
چه کار...
همممممم...
(انفجار)