۱۳۹۳ خرداد ۷, چهارشنبه

آخ! نه! من هم همان که فریاد نمیزند؟

با شکم پر از غذاخوری دانشگاه رسیده بودم طبقه ی همکف انستیتو و منتظر آسانسور بودم تا به آفیس در طبقه 6 برسم. این تمام آنچه بود که به صورت خودکار در سرم بود. طبقه ی اول آسانسور ایستاد. معمولا در این ساعت کارمندان برای صرف قهوه/چای/سیگار به تریای آن طبقه میروند. دوستی قدیمی از ایران به همراه یک خانم آلمانی احتملا استاد و دخترک اوکراینی همکارم سوار شدند. سلام کردیم. رفیقم به سمتم برگشت و دست در سرم برد. فکر کردم دوباره موهایم را به هم میریزد و باید نهیب زنان بگویم که کارش اصلن جالب نیست و کاری نکند که برای دادن پوزیشن دکترا مجبور شوند مدرک مهد کودکش را هم تایید کنند. نمیدانم چند ثانیه شد اما دیدم دارد موهایم را میکشد. بعد احساس کردم کلا شوخی هم ندارد و دو دستی موهای سرم را گرفته که بکند. با تشر اسمش را گفتم. به انگلیسی گفتم بس کند وگرنه از او شکایت میکنم. دستهایش را گرفته بودم و سعی میکردم از خودم جدا کنم و آسانسور ایستاد تا زن پیاده شود. قبل از پیاده شدن گفت "مگر اینکه دختر ایرانی گیر بیاوری برای تخلیه خودت". هلش دادم موهایم را ول کرد. دختر اوکراینی لبخند میزد. گفتم به نظر تو نرمال است؟ گفت بالاخره همین الان امتحان کوالیفاینگ دکترایش است. من هم بودم استرس داشتم. میخواستم بگویم شوخی نمیکرد. دیدی؟ این موهایم بود که مثل افسار میکشید! طبقه 5 ایستاد. رفت. دختر هم با من پیاده شد. به اتاق که رسیدم غم و حس تحقیر بر من نشسته بود. میدانستم کاری که باید میکردم را نکردم. فکر کردم اگر رفیقم نبود با این حرکت سریعا جیغ و داد راه مینداختم . نگهبان را خبر میکردم و چه و چه.. بیشتر که فکر کردم دیدم نمیدانم غریبه هم بود واقعا اینکار را میکردم؟
شروع کردم گوگل کردن که چه واکنشی باید به رفتار آزاردهنده و ابیوزمنت داد؟ غمم بیشتر شد که با این سن بلد نیستم و گوگل میکنم که اگر کسی جای کبودی بر بدنم گذاشت چه کنم؟ از دوست مشرکمان پرسیدم هستی؟ بود. گفت اگر من جایت بودم احساس میکردم باید از من جلوی آن آدمها عذرخواهی کند. به فکر خودم هنوز نمیرسید.
گفتم بعد از امتحانش صدایش میکنم و رو در رو میگویم جلوی آن آدمها قبول کند که رفتار آزاردهنده داشته و برای رفع این مشکل چگونه تلاش خواهد کرد. از من عذرخواهی کند و صبر کند ببیند قبول میکنم یا نه. گفتم برای من راه حل ساده تری هم وجود دارد که همیشه میتوانم از آن استفاده کنم حتی اگر این کار را هم انجام دهد. مواظب رفتارش باشد چون به رییس دپارتمانش گزارش میکنم رفتار آسیب زننده و توهین آمیز فیزیکی از این فرد دیدم.

۱۳۹۳ خرداد ۲, جمعه

گاهی هم کابوس ها سراغ آدم میآیند. شب غذای سرخ کردنی خوشمزه جدید درست میکنی. سر و کلمه ی هم میزنید و در آغوش هم میخوابید. دشک کمرتان را اذیت میکند و یار به شما چسبیده و شما به دیوار و جا ندارید. گرگ و میش بیدار میشود که برود. میرود. صدای پایش را میشنوی که برمیگردد و در خانه را قفل میکند. و حالا که میتوانید بخوابید خواهرتان میآید که شمارا بکشد با اسلحه و از هرجا فرار میکنید دنبال راه دیگری برای ورود به خانه است. با همین چند جمله هم شما دلیل این کابوس را متوجه میشوید. اما آدم کاری نمیتواد بکند و خواهرش می آید که او را با اسلحه از پای درآورد. و امروز من، من نیستم. دلم میخواهد دنیا دنیا گریه کنم و شرح کابوسی دیگرم را بنویسم. دلم میخواهد خانه ی خودم را داشته باشم و گوشه اش کتاب بخوانم. دوست دارم کتاب بخوانم. دوست ندارم وقت نداشته باشم برایش. دوست ندارم بدنم تا این حد به خواب نیاز داشته باشد. دوست ندارم کابوس شوند خوابهایم. دوست ندارم الان در دلم حتی از پسر شاکی باشم که چرا در خواب به من میچسبد با اینکه هر بار آن سمت دیگر میخوابد تا کار من به دیوار گره نخورد. اما من بی منطق شاکی ام. من بی منطق اذیت شده ام. بی دلیل بیشتر از آدمهای دیگر خوابم میآبد. و به هزار و یک دلیل دوست دارم کتاب بخوانم. و دوست ندارم آدمها به کارهایم نظر بدهند. اینها را باید به تراپیستم بگویم.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۶, سه‌شنبه

بسیار سفر باید

من و پسر 4 سال پیش در سفر با هم آشنا شده بودیم و بعد از آن سفرها رفتیم. سفرهای جمعی را بیشتر دوست داشتیم و جمع نه چندان کوچک اما جالبی هم داشتیم.

دو ماه پیش تصمیم بر این شد تا با دوستان ایرانی که بالاخره بعد از چند سال پیدا شدند سفر آمستردام را جور کنیم. تا قبل از سفر تولدهای همدیگر را جشن گرفته بودیم و سوپرایز کرده بودیمو نوشیده بودیمو خندیده بودیم. خوش مشرب و با مرام. ابتدای سفر دوباره گفتم که دلم معاشر همزبان میخواهد چه خوب که هستند. و چه بد که فراری شدم از ایرانی ها و شنیدن صدای فارسی در خارج از ایران به من استرس وارد میکند. از آدمهای قضاوتگری که در کار هم دخالت میکنند و زیاد از حد به کار هم کار دارند. گفتم آخرین بار چند روز پیش در مطب دکتر آقایی به آلمانی چیزی از من پرسید و جوابش را به فارسی دادم چون آلمانیم کفاف جواب را نمیداد و آقا هم داشت با تلفنش فارسی حرف میزد و گفته بود یه لحظه گوشی تا از من سوال بپرسد. جواب که داده بودم رویش را کرده بود به سمت در آزمایشگاه و میگفت "پس فارسی بلدی.." من؟ چندشم شد. همقطاران گفتند که زیادی حساسم. با هم گفتند. شاید من برای استاندارد جامعه حساس باشم. انقدر که سفر شش نفری ما ناگهان تبدیل شد به سفر سه تا زوج که برای سرشکن شدن خرجشان همسفرند.
 پروردگار آجرهای سرخ، کانال ها، دوچرخه ها و بادگیرهای هلند را برایش حفظ کند که نگذاشت ذهن درگیرم دست خالی برگردد. پسر که به آداب همسفری، هم نوشی و منقل (جوجه البته) بسیار مصر است از اینکه هر کس ساز خود را میزند و در حالیکه ویسکی را توافقی خریده، پاشنه را میچرخانند روی وید کشیدن رنجید. بعد برای اینکه برای برنامه ای که موافق نبود برایش پول دهد کمی دلخور شد اما نظر را به جمع گذاشت تا اینکه دید بقیه به موقعش کاری به نظر جمع ندارند و از آن پس دیگر ساکت شد و با کسی معاشرت نکرد. بعد هم دو نفر دیگر گروه در سفر یادشان آمد که چه عاشق همند و پسر ماجرا برای خودی نشان دادن دست گذاشته بود روی من و بعضا پسر و در حالیکه حرف میزدیم نقضمان میکرد و موقع جواب گرفتن سیگارمیکشید و گاها فقط میگفت نه و میرفت. بعد هم ما گفتیم پایه ی راند بعدی جوینت نیستیم. گفت ضرر مشروب بیشتر است و دیگر ما از دید بزرگوار حذف شدیم. حرف که میزدیم وجود نداشتیم دیوارطور برمیخورد میکرد. وسط حرفمان میپرید تا از موضوعی از دختر موردعلاقه اش سوال بپرسد. بعد هم دو تایی فریاد میکشیدیند که برویم سیگار بکشیم. سیگار را میشود رفت و کشید. چه اعلانی؟ روی عدد دو تاکید داشتند یا روی ترک جمع؟ پدر و شوهرخاله ام همیشه عیدها غیبشان که میزد میگفتیم رفته اند دوپینگ. آن یکی فریاد نمیزد که قریب بشتاب بسوی سیگار.
 شب را خانه ی یکیمان که تنها آدم پایه و اهل خوشی جمع بود و سعی بر جوش دادن همه با هم داشت رفتیم. همینکه وارد خانه اش شدیم پسر 27 ساله ای که داشت بالغ میشد گفت خانه ات رنگ سبز کم دارد و موکت کف خانه ات کو؟ چرا این میز اینجاس و چرا مبل نداری؟ البته صدای تشکر من و تمجید از سلیقه ش به گوش کسی نرسید. بعد هم که برگشتیم آن دو نفر رفتند و برای هم گوشه ای از قطار خوابیدند و با تاکید بر اینکه رابطه ای با هم ندارند. پسر هم میگفت خب آخر این قضیه به ما ربطی دارد یا ندارد؟ و برخورد اینچنینی در سفر چرا؟ آن یکی هم گفت بالای قطار سرد است رفت طبقه ی پایین. من بر رو شانه اش سرم را گذاشتم و خوابم برد. وقتی نزدیک شده بودیم بیدارمان کرد. ساکها را جمع کرد و رفتیم به سمت خانه. سر راه از همان ایسگاه قطار غذای چینی گرفت. سه بار پرسید چاپ استیک خدمتتان هست؟ زن چینی بد اخلاق بار سوم چاپ استیکها را جلویش پرت کرد. پسر گفت بر نمیدارم. گفتم بیا حساس نباشیم. چاپ استیک ها را برداشتم. دستش را گرفتم و منتظر ترام ایستادیم. آن دست خیابان سه تای باقی مانده منتظر اوتوبوس بودند. دو تا دست دردست هم. دیگری در حالیکه عینک آفتابی چهره ش را پوشانده بود 20 متر آنطرف تر روی نیمکتی تنها نشسته بود و چهره اش را از ما و آن دو گرفته بود.
یک سال بود که همدیگر را میشناختیم و میترسیدیم بعد از فارغ التحصیلی هر کس شهری برود و دور شویم.