۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۶, سه‌شنبه

بسیار سفر باید

من و پسر 4 سال پیش در سفر با هم آشنا شده بودیم و بعد از آن سفرها رفتیم. سفرهای جمعی را بیشتر دوست داشتیم و جمع نه چندان کوچک اما جالبی هم داشتیم.

دو ماه پیش تصمیم بر این شد تا با دوستان ایرانی که بالاخره بعد از چند سال پیدا شدند سفر آمستردام را جور کنیم. تا قبل از سفر تولدهای همدیگر را جشن گرفته بودیم و سوپرایز کرده بودیمو نوشیده بودیمو خندیده بودیم. خوش مشرب و با مرام. ابتدای سفر دوباره گفتم که دلم معاشر همزبان میخواهد چه خوب که هستند. و چه بد که فراری شدم از ایرانی ها و شنیدن صدای فارسی در خارج از ایران به من استرس وارد میکند. از آدمهای قضاوتگری که در کار هم دخالت میکنند و زیاد از حد به کار هم کار دارند. گفتم آخرین بار چند روز پیش در مطب دکتر آقایی به آلمانی چیزی از من پرسید و جوابش را به فارسی دادم چون آلمانیم کفاف جواب را نمیداد و آقا هم داشت با تلفنش فارسی حرف میزد و گفته بود یه لحظه گوشی تا از من سوال بپرسد. جواب که داده بودم رویش را کرده بود به سمت در آزمایشگاه و میگفت "پس فارسی بلدی.." من؟ چندشم شد. همقطاران گفتند که زیادی حساسم. با هم گفتند. شاید من برای استاندارد جامعه حساس باشم. انقدر که سفر شش نفری ما ناگهان تبدیل شد به سفر سه تا زوج که برای سرشکن شدن خرجشان همسفرند.
 پروردگار آجرهای سرخ، کانال ها، دوچرخه ها و بادگیرهای هلند را برایش حفظ کند که نگذاشت ذهن درگیرم دست خالی برگردد. پسر که به آداب همسفری، هم نوشی و منقل (جوجه البته) بسیار مصر است از اینکه هر کس ساز خود را میزند و در حالیکه ویسکی را توافقی خریده، پاشنه را میچرخانند روی وید کشیدن رنجید. بعد برای اینکه برای برنامه ای که موافق نبود برایش پول دهد کمی دلخور شد اما نظر را به جمع گذاشت تا اینکه دید بقیه به موقعش کاری به نظر جمع ندارند و از آن پس دیگر ساکت شد و با کسی معاشرت نکرد. بعد هم دو نفر دیگر گروه در سفر یادشان آمد که چه عاشق همند و پسر ماجرا برای خودی نشان دادن دست گذاشته بود روی من و بعضا پسر و در حالیکه حرف میزدیم نقضمان میکرد و موقع جواب گرفتن سیگارمیکشید و گاها فقط میگفت نه و میرفت. بعد هم ما گفتیم پایه ی راند بعدی جوینت نیستیم. گفت ضرر مشروب بیشتر است و دیگر ما از دید بزرگوار حذف شدیم. حرف که میزدیم وجود نداشتیم دیوارطور برمیخورد میکرد. وسط حرفمان میپرید تا از موضوعی از دختر موردعلاقه اش سوال بپرسد. بعد هم دو تایی فریاد میکشیدیند که برویم سیگار بکشیم. سیگار را میشود رفت و کشید. چه اعلانی؟ روی عدد دو تاکید داشتند یا روی ترک جمع؟ پدر و شوهرخاله ام همیشه عیدها غیبشان که میزد میگفتیم رفته اند دوپینگ. آن یکی فریاد نمیزد که قریب بشتاب بسوی سیگار.
 شب را خانه ی یکیمان که تنها آدم پایه و اهل خوشی جمع بود و سعی بر جوش دادن همه با هم داشت رفتیم. همینکه وارد خانه اش شدیم پسر 27 ساله ای که داشت بالغ میشد گفت خانه ات رنگ سبز کم دارد و موکت کف خانه ات کو؟ چرا این میز اینجاس و چرا مبل نداری؟ البته صدای تشکر من و تمجید از سلیقه ش به گوش کسی نرسید. بعد هم که برگشتیم آن دو نفر رفتند و برای هم گوشه ای از قطار خوابیدند و با تاکید بر اینکه رابطه ای با هم ندارند. پسر هم میگفت خب آخر این قضیه به ما ربطی دارد یا ندارد؟ و برخورد اینچنینی در سفر چرا؟ آن یکی هم گفت بالای قطار سرد است رفت طبقه ی پایین. من بر رو شانه اش سرم را گذاشتم و خوابم برد. وقتی نزدیک شده بودیم بیدارمان کرد. ساکها را جمع کرد و رفتیم به سمت خانه. سر راه از همان ایسگاه قطار غذای چینی گرفت. سه بار پرسید چاپ استیک خدمتتان هست؟ زن چینی بد اخلاق بار سوم چاپ استیکها را جلویش پرت کرد. پسر گفت بر نمیدارم. گفتم بیا حساس نباشیم. چاپ استیک ها را برداشتم. دستش را گرفتم و منتظر ترام ایستادیم. آن دست خیابان سه تای باقی مانده منتظر اوتوبوس بودند. دو تا دست دردست هم. دیگری در حالیکه عینک آفتابی چهره ش را پوشانده بود 20 متر آنطرف تر روی نیمکتی تنها نشسته بود و چهره اش را از ما و آن دو گرفته بود.
یک سال بود که همدیگر را میشناختیم و میترسیدیم بعد از فارغ التحصیلی هر کس شهری برود و دور شویم.


هیچ نظری موجود نیست: