۱۳۹۳ اردیبهشت ۳, چهارشنبه

پیرزن آهسته آهسته راه میرفت . لحظه ای که چشمانم به او افتاد دلم گرفت. چشمانم را چرخاندم روی خانه استیک، به در ورودی  نگاه میکردم و سعی میکردم ببینم تابلوی قیمتهایش بیرون نصب شده یا نه. مردی که آستینهای ژاکت مشکیش را بالا زده بود از رستوران بیرون آمد و سیگاری آتش زد. پیرزن دوباره در دیدگانم قرار گرفت. از جلوی مرد رد شد. سر فرصت لباس هایش را انتخاب کرده بود. حتی کیف دستی اش را. واکر هم نخواسته بود. پشت لباسش زیپ داشت. زیپ بسته بود. لیخند پهنِ صورتم شد.

هیچ نظری موجود نیست: