۱۳۹۳ فروردین ۲۴, یکشنبه

Let's go together

گفت: برو
پاهایم را شل کردم یا شد، ایستادم.
دوست نداشتم توضیح بدهم وقتی به آدم میگویند برو آدم دو جمله هم که بگوید یعنی کشش داده. وقتی به آدم یکهویی بگویند برود، آدم توضیح نمیدهد. فوقش احساساتش وارد عمل میشوند و پا شل میکند.
ولی باز هم گفت: برو
میتوانست بگوید:" دِ برو" اما ترجیح داد بار سنگین دِ را روی احساساتش بگذارد و چشمانش جبران مافات کنند.
همان احساسات پاها را سفت کردند و تند. پشت سرم را هم نگاه نکردم. رفتم. دوست نداشتم فاصله تا خانه هیچ کس را ببینم. شنبه شب بود و فریادهای شاد و بوی الکل. دختران با دامنهای زیبا و دسته دسته از کنارم رد میشدند. بندهای کوله ام را سفت چسبیدم وسعی کردم زیاد سرم را بالا نیاورم . همه چیز توی صورتم میزد. هنوز از برنامه عقب بودم. مرد میانسالی با دختر و پسری جوانتر حرف میزد و جلوی من راه میرفت. صدای قشنگی داشت و با طمانینه حرف میزدو آن دو هم گوش سپرده بودند. راه باریک شد. فکر کردم که به استادم چه بگویم. فکر کردم که کارم را تا آن روز جمع کنم. مرد رد شد. من سفت و سریع راه میرفتم و قدمهای نرم نرمک پسر و دختر را رد کردم و پشت مرد از باریکه رد شدم و لحظه ای بینشان فاصله انداختم تا با سرعت جلو بزنم و رد شوم. پایم اما پیچ خورد. کفش ورزشی من بدون ارتفاع خاصی به پهلو چرخید. برای یک لحظه ابهت سفت و سریع من متزلزل شد. مرد همانطور که حرف میزد برگشت و دید من هستم نه آن دو. در حال سقوط، ناخوداگاه دستش را پشتم سپر کرد. من به سرعت خودم را جمع کردم و صدای گرم و مهربانش در گوشم بود: اوپا!  .سعی کردم همان طور سریع بروم و رفتم و دور شدم و به  کمک آرامشی که "اوپا" به من داده بود  اشک میریختم.
http://davprz.tumblr.com/post/46703157956/lets-go-together-london-2013

هیچ نظری موجود نیست: