۱۳۸۸ مرداد ۵, دوشنبه

کلا وات؟!

چار راه طالقانی

۱۳۸۸ تیر ۲۵, پنجشنبه

The difference lies out of frame

Same situation, I looked at her lips for a quarter but mine could not learn how to smile

۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه

_ قضیه هواپیما رو فهمیدی؟
+ بعدی...

۱۳۸۸ تیر ۱۸, پنجشنبه

رفیق راه

آب _کتونی ها!

هنر


وقتی زندگی داره هی سنگ پرت میکنه و رو نرون­ها لیله میره ، کارها زیاد باشه که باید از عهده­اش بر بیای در واقع وظیفه، وعلاقه­ای که وجود نداره همینطور عدم علاقه­ای اون چیزی که نجاتت میده، دستتو میگیره و بات راه میاد، صرف نظر از اینکه حل کردن سودوکوِ، گوش دادن به موسیقیِ، اسنِیکِ ، شروع یه تابلوه آبرنگه یا نوشتن یه داستان، ساییدن خونست یا رقصیدن،نوشتن یه برنامه نرم افزاره یا بازی با بچه­ها، قدم زدن تو پارک سر کوچس یا دوچرخه سواری یا همونطور که معلومه هر چی، یه هنره، اگه بتونی هنرتو به ناز رشد بدی و اجازه لذت کشفشو به بقیه بدی ، تو یک زنی در یک دنیای آرام.

گودر

دیدم گشنمه نمیتونم اینریختی اصول نرم افزار هل بدم تو سخت ملاج گفتم تا کته هه درست شه و مرغه سرخ شه گودرینگ! آدمه دیگه سَرِ هیچکسو نتونه سِر خودشو که میتونه شیره بماله ، خلاصه الان کِی باشه که این دست دلش بخواد بره دور اشاره اون یکی بکشش بالا سر و به راست خم بشه هیچی و به چپ خم شه ظرف خالی غذا رو ببینه، خوبه؟ ینی غذا حاضر شده، زیرشو خاموش کردم، کشیدم، خوردم! تمام شده و همچنان همتم مستدام؟ اصلا سَرِ خودم بود دلم خواست!

۱۳۸۸ تیر ۱۳, شنبه

جوانان سرمایه کشورند*

توی کوهستون دلش بیداره، تفنگ و گل گندم داره میاره، توی سینه ش جان جان جان، توی سینه ش جان جان جان، یه جنگل ستاره داره جان جااان...
اگه دارین با گوشیتون بازی بازی میکنین تا نوبت ابروتون برسه اشتباهی نزنید رو ویدئوکلیپس، ینی ممکنه یکی از روزای زندگیتون رفته باشید سالن حجاب منتظر میرحسین و زهرا باشید و ملتم ازینا خونده باشن، خانوم بغل دستی ِ بگه این همه اومده بودن؟ بگی حتی رای داده بودن،
بعد صبر کنی تا صدات کنن یه دستمال بدن دستتو هی ابرو بردارنو تو هی اشکتو پاک کنی






*تیتر از اماممون؟ امامشون؟ ...؟

۱۳۸۸ تیر ۱۱, پنجشنبه

اصل باشه بر عدم اعتماد یا شما بزرگ شدی لطفا

می­سوختیمو از امتحان استاد بسیجیه سمت دانشکده خودمون میومدیم که یه دختره با روسری دور گردن دانشجوی هنر نشان سبز شد وگفت بچه­ها میاین ازتون عکس بگیریم؟ داشت برای ژاندارکو مانیا توضیح می­داد که برای پایان نامشونه و تیپ.شنا.سی دانشجویی ِچی که من با حفظ پوزیشن در حالیکه دستام به بندای کوله­هه آویزون بود دویدم سمت جایی که نشون میداد، پیشنهاد میکنم چسان فسانهای زندگیتونو بی­خیال شید خودتونو پرت کنید وسط ماجرا(نقل به مضمون از امام علی) یه پارچه سفید آویزون ِدیوار بود که بقیش رو زمین ولو شده بود، رو بقیه ماجرا وایسادم کانه حسنی خانوم شیردست اینا، پسره از پشت دوربین داشت میخندید آنگاه دستامو از بندای کوله انداختم گفت نه همونجوری که هستید باید عکس بگیریم مانیا هم یه چیزی گفت که قهقهه زدمو کلیک!! گفتن تازشم قراره من معلوم­الحال عکسم بره تو نمایشگاه! آقای دوربینی گفت یه آرزو بکنم، هرچی بش نگا کردم شباهتی با غول نداشت،بچه­ها گفتن نمیگن گفتم میخوام بگم ولی چیزی یادم نیس کوتاه مدتش ابطال هر چی انتخاب نکردیمه، اسممو سه بار گفت با فامیل هر سه بارم پرسید تویی، بچه­ها اسممو گفته بودن دختره نوشته بود، گفتم آره احساس کردم میشناسه گفتن الان بچه­ها کمن باشنم عکس نمیگیرن گفتم چندتا رو براتون میفرستم گفتن اینا بچه­های خوبین لبخند زده رفتیم، 2تا دیگه محموله براشون بردیم ، یه پسره با دمپایی وایساده بود جلو پارچه­هه ازش پرسیدن ینی تو کیفم نداری؟ نُچ! با چی امتحان میدی؟ از بغل ­دستی خودکار میگیرم. آقای دوربینی یه نگاه بم انداخت گفت شما خیلی خوبین. رفت سمت پارچش، مانیا که خیلی تو کار عکاسیه رف سر کشی، من موندمو ژاندارک. دوباره من موندمو ژاندارکِ دوستداشتنی: "دلارا!این پسره هیزه، چشمشم دُنبال توه"
نظرتون درمورد این دو تا جمله کوتاه چیه؟ میزان هیزی چجوری در حد کمتر از پنج دقه که دست کم سه دقش یارو پشت دوربینش بوده کشف شده؟ ببینید یک گوسفند هم وسط گرما دنبال دو تیکه علف باشه بش بدید بگردید یکم دیگه هم پیدا کنید دوباره براش بیارید متوجه شما میشه، ویک گوسفند هم حواسش به شما باشه شما احساس خوبی خواهید داشت، اما موضوع برداشت دوست ماست که در قسمت دوم جملش اومده و کوته بینی که به حسادت ختم میشه. باید در همون دامنه دید حریمشو براش مشخص کرد:

داشتم میرفتم به محض اینکه جملش تمام شد برگشتم سمت آقای دوربینی، وقتی متوجه شد دارم سمتش میرم خندیدم، ازش پرسیدم اسم من یادش میاد که جوابش البته حتی با فامیل بود، گفتم میتونم میلتونو داشته باشم لبخند زدم جوری که همه ببینن واسه عکسی که ازم گرفتین !میخواستم از جزییات نمایشگاهو اینا هم با خبر بشم، هم موضوعتون هم کارتون جالبه! "شما البته شمارمم میتونین داشته باشیدخیلی خوشحال میشم در خدمتم" جواب بود، طوریکه فقط ژاندارک ببینه باش دست دادم، سه قدم فاصله گرفته بودیم که گفت منتظرم! سرمو تکون دادم که خیالت راحت.
خیالشون راحت.
خیالم راحت که نه ژاندارک هیشکی دیگه تا اینجا دخالت نمیکنه !

خوشتون اومد؟
خب من در اون یک لحظه­ای که ژاندارک اینو گفت گذاشتم رو حساب دوستیو حماقت من و حتی فکرنکردم که همین حساب کلی مشکل داره، تو اون یه لحظه از حرف دراوردنشون ترسیدم،داد زدم: مانیا د ِ بیا بریم !ما دیگه اینجا کاری نداریم و مثه گوسفند کذایی سرمو انداختم پایینو دنبال سرکرده رفتم.
حالا همه با هم: "خاک بر سرت!!"
----------------------------------------------
در بازخوانی ابهامی یافت نشد