۱۳۹۰ خرداد ۸, یکشنبه

حرف زدن برام سخت شده .وقتی به یه زبون دیگه فکر میکنم چون سرعت فکر کردنم گرفته میشه راحتتر میتونم قضیه رو تحلیل کنم و نذارم یهو و بدون اینکه بدونم از کجا به اینجا رسیدم عصبانی بشم بعضی وقتا بخودم میام دارم با خودم انگلیسی حرف میزنم یا حتی با وجود کلمات کمی که میدونم آلمانی . زبون آلمانی جدیده و خودکلمه هاش باعث میشه فکر کنم بعضی وقتا حتی کلمه ها گیرم میندازن میبینم دارم دنبال تلفظش میگردم یا الان نیم ساعته که دارم تکرارش میکنم و خسته هم نشدم بعد خوشحال میشم که یادم رفته چه موضوع سختی بوده که فکر کردن بش انقد زود عصبیم میکرده که آلمانیو سر راش گذاشتم .

پ.ن.
نون جیم رو دوست دارم اول فقط خوندن بلاگش بود بعد اینکه تو یه مدرسه بودیم برام هیجان انگیز بود بعد از رو یه کامنت تصادفن تو فیس بوک دیدمش و بنظرم دنیا کوچیک بود مثه همیشه امروز وقتی در مورد خواهرش میخوندم ناخوداگاه اونو جای آجیه دیدم دوست داشتم بش بگم اگه روزی من نبودم با خواهرم حرف بزنه چون احساس کردم خواهرش عاشق طرز فکرشه نمیدونم این ،شاید از ذهن کسی رد شه که یه توده ی بزرگ تو دلش داره و دکترا دارن بهم پاسش میدن و نگران میشن و منتظر جواب پاتولوژیه.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۶, دوشنبه

من غر زدم چرا نمیزدم دم رفتنم /هست با کلی ذوق زبون آلمانی میخوندم/میخونم و خرید میکردم/میکنم و خوب بود/هست همه چی।
اما در هر صورت میدونم دیگه غر نباید بزنم مامان ارکیده میگفت این غده با منه الان جزیی از منه منم باش دارم زندگی میکنم بم اضافه شده یه چیزاییم با خودش به زندگیم اصافه کرده ولی کنسلش که نکرده تا زنده م زندگیمو میکنم برا بچه ها سیر رنده میکرد بادمجون کباب میکرد دلار درست میکرد... فریز میکرد میفرستاد بله پشت ماشینم میخوابیدو با زخمو حالت تهوع از شیمی درمانی برمیگشت
زندگیشو کرد و رفت
تویی که تو منی هر چی میخای باش زندگیمو میکنم امروز اولین کلاس زبان آلمانیمو فدای درمان تو میکنم دومیشو اما خودمو میرسونم و بیشتر میخونم تا جبران شه।
نممونه هر چی باشه من باش دارم زندگی میکنم
غر ممنوع।
فعلای دوم :لبخند
اکشن

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۹, دوشنبه

باید ساعت پنج و نیم صبح بیدارش کنم بره دانشگاه। ساعت سه شده। دیگه داره سردرد شروع میشه باید بخوابم। اما این ریختی با گوشی بیدار نمیشم
هندونه خوردم حالام میخوام بخوابم
شاش آلارمش باستی کمتر از دو ساعت و نیم باشه।




پ।ن। خونشون بودم با خودشو خواهرش دوسشون دارم بغل گنده ی نرمشو وقتی منو آجیه ش بهش لگد میزنیم مهربون میخنده پروژه شو مینویسه وقتی بوسم میکنه میگه بوی نفستو دوس دارم امروز خوب نبود تو اومدی همه چی عوض شد بعد میگه عملم دیر شده بود، اولین بار یه سال و سه روز پیش دیدمش.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۶, جمعه

دیشب آذر اومد خونه। گف مرسی منو خونتون راه دادی। آذر از بهترین دوستای منه میشینیم چایی میخوریم چن ساعت در مورد اینکه اگه دغل بودیم کدوم بدبختیا رو نداشتیم حرف میزنیم با یاسی اوو وو میذاریم و چون ساعت یکه شبه و خسته س نمیذارم بره و حرفمو گوش نمیکنه و میره و ادا در میارم و میبافم و میمونه و شب حرف میزنه و میگه فردا کشیکم و قبل از اینکه گریه کنه خوابش میبره। پتو رو روش میکشم میگم بموقع بیدارت میکنم। من دوست آذرم اولین بار فقط دختر دکتر فلانی بود اما بعد تر بسیار زیبا بود و بعد از اون بسیار ساده شد و شاید شونزده سالمون بود که دوست شدیم و از وقتی تهرانیم فهمیدیم که چقدر هم صمیمی هستیم رابطه ای مشابه آنچه با یاسی داشتم। دروغ چرا لا اقل من یکی فرزانگان رو محیط متفاوتی میدونم من غر غرووو دوستایی دارم از اونجا که همیشه با هم آرومیم। که دوست داریم همو و با هم غر غر میکنیم و با هم از اینجا میریم و اوو وو میذاریم که دوست بمونیم اوو وو پدیده است یاد میدهد که دوستید و حرف میزنید و هم را میبینید و اشکتان در میآید و شکلک بوس با آن قلب گنده ی وسطش میتواند هیچ گهی نباشد وقتی لبهای کسی به گونه ی تو نمیرسد। وقتی انگشتش را تا پشت سرش میچرخاند که جایی بین کتف ها را نشان دهد که ایجا دلش مالش میخواهد و تو حایش را نگاه کنی و دستت نرسد و قلابی شوی قلابی مالش دهی قلابی حرف بزنی که برویتان نیاورید اوو وو فاصله را در چشمانتان فرو میکند। هی لپ تاپ بغل میکنی। من انقدر میکروفن بوسیده ام که لبم چرکولک شد و دانه زد و واکسینه شد । ادامه دادم। دیشب من و آذر روی تخت من و یاس آنسوترها در پنجره ی بغلی بود। از گلهای ویرجینیا دماغ و گلو نداشت چشمهایش باد کرده بود نفهمیدم گریه اش را، گفت تعارف چرا حسادت میکند। یاس رفت تا امتحان دهد و دختران خوابیدند و دست کم یکیشان به پنجره های سه تایی اوو وو فکر میکرد।همان که دختر را صبح بیدار نکرد.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۴, چهارشنبه

میس کال آجی وُسطی رو گوشیم بود، از کلاس که اومدم بیرون هنو به میرداماد نرسیده بش زنگ زدم گفت میخواسته بگه برای یه بحث جدی با نامزدش داره میاد خونه گفتم خونه نیستم و فلنم نمیام। بیارش خونه دعواش کن خندید। چیکا میکرد؟ چی کا میکردم؟ هیچی! من جیش داشتم رفتم ونک تو دسشوییش بنّایی بود زنگ زدم پسر، سد خندان قرار گذاشتیم। زیر پل زنگ زد گفتم شارژ ندارم زیر پل مشکیه ام بعد گفتم آبیه خسته بودم। دیدمش قط کردم داشت سعی میکرد دوباره شمارمو بگیره، اونجا چن دسی بل صدا هست؟ صدامو نشنید دوباره داد زدم اومد صاف سمتم بش دست دادم انگار که تو هال خونه زندایی مینا باشیم خم شد گونه مو بوسید। خواستم دعواش کنم شیرین میخندید رفتیم سمت نیمکت سردم بود بم بیسکو پیچ داد بستنیه من بستنی کم میخورم گفتم نون میخوام رفتیم بربری فروشی سر کوچه خاله ش اینا. سر خریدن یا نخریدن پنیر حرفمون شد به همین سادگی! شما سرو کله زدن با یه بچه پنج ساله رو تصور کن با همون روشم از دلش درو وردم। نذاشتم بام بیاد تا خونه تو تاکسی نشستم هنوز تاکسی راه نیفتاده بود که در سمت من بازشد بعد بست ماشین راه افتاد پسر از بسته شدن در مطمئن داشت دور میشد।
با انگشت زیر پلو نشون دادم: بوستو دوست داشتم.
رسیدم خونه آجیه تنها بود.
ز
متوجه شدم که نمیتونم حرف بزنم। سرعت گاهن انقد بالا میره که کلمات جا میمونن॥بَد جا میمونن। چیکار کنم
دیشب فهمیدم کف سرمو میبینم، دیگه اگه برم برای براشینگ و رنگو اینا بیشتر بقیه ازم پول نمیگیرن। این چیزی بود که در مورد مزایاش بخودم گفتم اما واقعیت اینه که من حالا که مشا مو کوتا کردمو همه موهام دوباره مشکیه بد جوری خوشحالم و رنگ مشکی میخوام، مشکیِ زیاد حالا که کم شدن بزارم بلند شه مشکی زیاد شه। همین।
دروغ گفتم همین نبود من انقد فکرم درگیر پسر بود و رفتنم و ینکه خودشه یا نه؟ که نتونسم غصه کف سرمو بخورم، چون این سوال مهمیه دم رفتن। چون ، چون॥ اینجاشه اینجا تند میشه نمتونم بگم ..