۱۳۸۷ مرداد ۸, سه‌شنبه


اون یکی آقای رییس جمهور محبوب دلها عقدش کرد!بالاخره مسخره بازیای دبیرستان با حقیقت تموم شد!در هر صورت خیلی خوشحال بودم عروس خانومم که دیشب کارش به بیمارستان کشید و امروزم تاکید داشت که چون قرص خورده حالش خوب نیس- ولی من میددونم مرض همیشگیشه ناز و ادا و اطوار ولی اون حد و مرز برای چیزی قائل نیس - کلا پزیشنو حفظ کرد حتی یه جا تاکسیو جلو ملت نگه داش رفت داروخونه تا آبرو ریزیو کامل کرده ثابت کنه درعین شکستن مرزها حالش خوب نیس. منو باباشو شوهر دخترعمو فکر کنم بیشتر از بقیه حال کردیم.نکته قابل توجه امروز قیافه از آرایشگاه درومده منو آجیه بود که تو آینه نگا میکردیم میگفتیم کدومشون منی؟! اون هر چند فشن بود و تا حدودی عصبانی که یهو مانتو نقره ایش رنگی شده ولی طبیعی تر من بود میخواستم موام فر شه ولی نه این ریختی!!فرهای بزرگ ناشیانه با بابلیس که با چسب مو خیال منو خودشونو راحت کرده بودن که دیگه دست نمیشه به این شاهکار زد!سایه شدید آبی و مشکی و اون رژ ناگهان کمرنگ و کفش پاشنه بلندی که منم با بابای داماد موافق بودم که خانوما چجوری با اینا میدون یه چیزی ازم ساخته بود آاااه!دفتر تو نیاوران بود و من که از نگا کردن تو آینه واهمه داشتم به آجیه گفتم ما بفکر شرایط محیطی هستیم و لاغیر!عروسم آرایشگا نرفته بود خب چون...(بین خودمون باشه تک بچه بود!)آقا نورافکن شدیم تابیدنی!!

وقتی مادر دوماد میگفت چقدر از محبت و نجابت ما شنیده و اینا از خجالت سرمو پایین گرفتم و سعی در نابود کردن اون ریخت داشتم بقول آجیه شبیهpitch شده بودیم(انگیلیسیش خوب نیس بد بخ) اینام همه بچه دانشجو ساده یه یارویی آجیه رو الکی خواسته بود نه شم گرفته بود امرو کسی برو خودش نیوورد ولی ظاهرا اومده بود سلام کنه ای آجی ما هم برگشته بود اینم بهت زده فرار بدشم در بند رفتیم(من پام درد گرفت خب دمپایی تو ماشین فامیل اینا بود قرض دادن پوشیدم آجیه هم دید نیش باز قدم ها فراخ دلی آسوده میرم کوهو بالا مانتوش یادش رفت) آخرشم بابا عروس در بس برامون گرفتن اومدیم خونه!اگه یه دوربین تو خونه بود این صحنه رو میگرف در باز شد و 2تایی دوییدیم سمت شیرپاک کن نیمه تمام با قیچی نصفش کردیم و بعد یه ساعت و نیم دیدم نمیره گفت ما قصدمون از 72 تومن پول بی زبون که دادیم آرایشگا چی بود؟ و من تا همین الآن تحلیل میکردم و قبل ازینکه روده بر شه خوابید اولین تحلیلم این بود که نه زیبا ولی مد روز بودیم و نیز مزاحمان را دک کردیم و با دخترانی که بدین منوال میجذبولند مقایسه ها شد و تاکید شد گرچه فشن بودیم نیز خشن بودیم!



  • قسم و آیه دیگه تا عروسیم نمیرم آرایشگا


  • آقای رییس جمهور محبوبه مرسی که بعد عقد یه بار دیگه پرسیدی دوست چندین ساله عروس خانوم کی بود و باعث شدی کاری کنم که خاطرات دبستان زنده شه ببخشد اگه وقتی یهو جلوم ظاهر شدی کلمات ببخشید مرسی خیلی ممنونو گفتم(آخه چرا عین حسن گلاب میای!؟رییس جمور بودی خبرت)در ضمن میدونم که چرا ولی تا دیدیم یهو ند ید یم بخدا میزان فیلسوف بودنمو خانوم آرایشگا نمیمشخصه مشخصا و حرف دلتم امرو خواهره بم زد:oh my eyes!!


  • خواهر داماد شبیه نیکول کیدمن ایران بود(همونکه میرم کافه اش)


  • پسرا عجب پرو شدن جدیدا( ربطی به موضو نداره ولی تریپای مجنونت هستم لیلی ظرفت میشکنم من خیلی!!!) بقول یاسی که امید و انگیزه برا ادامه تحصیل تو رشته خودم ولی اونور آبه امقا!!!

۱۳۸۷ مرداد ۳, پنجشنبه

What???
2 ماه پیش به بزرگ آبجی کوچک میگفتم کاش وسط مرداد ییهو هوا ابر میشد بعد رعد و برق و باد و واااای چی میشد یهو تو مرداد بارون میزد!!!یه تنوع یه چیزی که آدم دلش میخواد تشکر کنه انگار درو وا کنی خدا دربیاد بگه:Surprise!!!!!!!
من حتی وقتی خیلی ناراحتم سعی میکنم به صمیمیترین دوستام نگم که اگه مسئله تکراریه برا اونا یه غرغر نشه که بخاطر صمیمیت مجبور به گوش دادن بشن کسی که اینکارو میکنه خودخواهه!!اما وقتی میبینی غصه تکراریه خیلی گرفته یه بارشو به یکی از اونا بگی عب نداره اونوقت هم تو احساس تنهایی با مشکلت نمیکنی هم اون این اخلاقتو ببینه واقعا اگه بتونه کمکت میکنه...
ببین کجام بودکه به یاسی گفتم دپم و نا امید و وقتی زد تو خالو از مشکلات درسی گفت خیالم راحت شد و همین مسئله رو گفتم و عذر خواستم و آدمای اطرافم راحت مقصر دونستم و ازینکه زود صفات بد و تو آدما میبینم یا عوض شدن به سمت اون صفاتو...اه...اصلا ولش نه؟؟!
بیا ببین وسط مرداد خدا چه کرده...یه کلاه بوقی گذاشته سرش داره ازین سوتا که مثه زبون میاد بیرون موقع فوت کردن توش میزنه منم واسش رقصیدم....پنجره بازه...هوای سبزووووووووووووو!!!ووووووششش!!!
آجیه میگه باید از تو و بچه ات نگهداری کنه با هم...اشاره به تل قرمز راراه سفید من داره که سرمه یه پاپیونم داره...البته دارم جیک جیکم میکنم .خو چکا کنم گفته اگه یه هفته جیک جیک کنم برام تخته دارت میخره استعداد کشف شدم شکوفا شه(جدیدا شانسی درین رشته حائز مدال گردیدم...یوگوریگورررری,سبک تیزدندون تو گوش مروارید:P)
مرسی خداهه!!!!!مردادو که میشه اینریختی کرد اوضا منو دیگه میشه چه کرد...میرم سراغش دوباره نه...منو نگا!!!چنباره!!

۱۳۸۷ مرداد ۲, چهارشنبه


پریشب خوابم نبرد چون همش فکر میکردم بین زمین و آسمون معلقم, توی امتحانا اینبار بیشتر از همیشه بم فشار اومد نمره هامم که سرخوش دارن تو پرتال موج مکزکی میرن گواهن مثه خوره افتاده بود بجونم دغدغه هام زیاد بود احساس میکردم بزور شرایطی که توش بودم اومدم ریاضی وگرنه پشت کنکور نمیموندم نکه ریاضیم بد باشه که تو فرزانگان اگه سری داشتم تو سرا بابت ریاضی فوق العادم بود و الآنم اگه میکشم این رشته رو یه جور بخاطر ایده های ریاضیوار و در واقع الگوریتماس ولی کافی نیس پرتاب شدم جایی که تفاوت با کد زدن بچه ها مشخص میشد و تحملشو نداشتم پس عقب افتادم بعد شیطنتم و سادگیم و سوتیای بی نهایتم منو متفاوت کرد و همون موقه هابود که خودمو جلو همه دست انداختم و انقد واسه همه(قشر غالب دانشجوخصوصا تو رشته کمفلوتر ) که نه تنها سابقه منو نمیدونستن که دنبال چنتا کوچیک میگشتن تا مطمئن شن بزرگن ارضا کننده خوبی بودم که بیا و با من الان حالشو ببر!با چنتا از بچه های دانشگا هنر دوس شدم یواش یواش دیدم دوس دارم رشته سینما رو و دلم خواس برم دنبال فیلمنامه نویسی و در مقایسه با اون بچه ها میدیدم که میتونم موفق شم اما همون موقه ها بود که فهمیدم من هر چقدرم عوض بشم هرچقدرم با خاطری فراخ!!! به قضیه نگا کنم خودم جلو خودم نمیتونم درام نیروهای برابر مقابل هم تو رو به هیچ سمتی متمایل نمیکنن و رکود به لجن میکشوندت...برای من اون جو غیر قابل تحمل بود من مجموعه اعتقادات دری وریه ساخته خودم تا این لحظه است!
به این ترتیب با تموم شدن امتحانا این خیال خوشم تموم شد اما برنامه سابقم هم که شرکت تو کنکور ارشد نه چندان مرتبط با رشته ام بود هم لغو شد چون احساس کردم بابت همونه که دارم به همه جا فرار کنم گفتم نیاز به آرامش فکری دارم می دونستم هر چیم خفش کنم این کد زنی خر منو چسبیده که ول نمکنه باید باش دوس بشم که لا اقل بغل کنیم همو اینجوری خیلی غیردموکراتیکه! بعد حالا که تابستونه در کنارش شنا هه رو یاد بگیرم بالاخره کتاب بخونم فیلم ببینم و بچسبم به قضیه کودکان بی سرپرست یکم شاید ارضا شم...
حالا چون این پارگراف بالاییه به دلیل مطمئننا تنبلی به تولستوی خوندن و f.r.i.e.n.d.sدیدن با چاشنی بیش از اندازه خواب خلاصه شده پراگراف اول رو آفریده به علاوه اضغاث احلام(املاش یادم رفته) سر ظهری و برق رفتنای ساعت 2 تا 4 این هفته و حتی توفان اول مرداد دیروزو...!
ولی حالا که این دختره یه جا پیدا کرده که بچه کوچولوا که منم میخوامشون اونجا منتظرمن و شنبه قراره سر بزنیم اونجا قول میدم واسه رعایت حال شهروندان هم که شده دیگه توفان نیاد;) اگه توفان اومد مال یکی دیگس منکه زیرچتریکه درست کردم دارم میخندم!
آدم میشم.

۱۳۸۷ تیر ۲۵, سه‌شنبه


من الآن داشتم مثه یه بچه کوچولو...حتی کوچولوتر اون اشک میریختم...

خو دلم خواس...خو الآن اسب بودم...

خب...وقتی کیسه اونا رو انداختم رو زمینو امدم تو خونه گفت منظورتو ازین کارا نمیفهمم!!!گفتم فکر کن و همینم تحویلم داد...تشنمه...

خو قبلش داشتم تو خیابون تاریک اسبیانه میتاختم و ماشین بگو که واینساد و عمله که لایی نکشید,قبلترشم تو خونه بودم داغون آویزون به کمدا و خزیده زیر تخت التماس خدا که معجزه شه یه مایع ظرفشویی پیدا شه و همزمان قیافه عبوس بزرگ آبجیه کوچک با دستکشا ظرفشویی و فحش که کجا گذاشتیشون؟مامان وقتی میاد زیاد میگیره همیشه منم که سر کار بودم تو خونه بودی تو ام که حوصله جمع کردن نداری یه جا هلشون دادی زود باش ... و یه ریز شلیک میکرد و تیر بود که به سن و عقل و شخصیت من شلیک میشد و تمام نمیشد,مایع ظرفشویی کجا بود؟

تو سوپر...تو خیابون...سرجاش...

من کجا بودم؟

خیس عرق..بالای کمد زیر تیربارون...دور ازمعشوق ...

نصفه شبه ولی خو چکار میکردم؟

قبلترش داشتم همزمان با ذوق ترشی لیته میخوردم و شیرپاکن میزدم چون تازه از اظهار سلیقه برای تیرانداز از گلستان اومده بودیم خونه...

قبلترش باز,تیرانداز که تازه اسلحشو بلندکرده بود گفت پاشم آشغالا رو بذارم دم درو گفتم که نمیرم چون شبه و باید از روبه رو اون ساختمون نیمه کاره هه رد شمو قول فردا صبحو دادم

.

.

.

خو از شب میترسیدم چون با تمام شجاعتم رفته بودم سراغش و با تمام طبیعتش دراومده بود جلوم یه سال و نیم قبلترش.

یه نفر منو ید و هیچکسم نفهمید حتی اشکامو...دلم میخواد به خدا اعتقاد داشته باشم یه چیز perfectهمیشه با یه گوشش مکمل تنهایی تو میشه



۱۳۸۷ تیر ۲۰, پنجشنبه

سلام


سلام من!سلام خاطره هام!سلام تو که سرتو پایین گرفتی داری آروم قدم میزنی و چشمت به یه ردپا خورده!

یه کیسه خیلی بزرگ بود ...حتی از اونم بزرگتر...
از 11سالگی مینوشتم تو اون دفتر موشیا...تو سالنامه ها...شاید 500تا کارت یا بیشتر از دوستای فرزانگان که غیر از اون 7 سال حساس و دوستداشتنی بعضیاشون از دبستان بام بودن...جملاتی متفاوت از آدمایی ثابت طی سالها...خاطره برانگیزترین سالها...
ماجراهایی که توپای کوچیک لاستیک فشرده رنگارنگش دامب و دومب از سوپرمارکت بغل سرویسامون سر خیابون 20 سر در میارن و میخورن زمین و خیلی هوا میرن از شعرام احساسات ثابت عشق یا تنفر به آدمای اطراف که هر 2تاش شامل همشون میشد...هه! رد میشن اون بالا ها گذر جسمم هم میبینن و دیگه بر نمیگردن...جاذبه ای وجود ندااره! میدونم و دیدم تو سالهای بعد بعضیاشون با کوچکترین جاذبه ای تو سرم خوردن ..هوممم چه لذ تی!!
سوم راهنمایی وقتی همه از در کلاس رفتن بیرون بعد از اون مراسم من که شرورترین سال تحصیلی و یه گذر جدید رو تجربه میکردم یکم تو کلاس موندم...صندلیا به هم ریخته عاشق چشام شده بودن و من دیر به عشقشون پی برده بودم...وقت وداع بو...سیب سبز نرسیده احتمالا ترش سوم دو در کلاسو کندم و رفتم...اونم تو کیسه بود...
و دوباره خاطره ها و تمام عاشقیها و تنفرها و حرفهایی که بعضی وقتا واقعا قشنگ و تکرار نشدنی بود و
همه چی دیگه...
الآن دیگه 4 ساله که کیسه زباله ها رو آشغالی برده...
با مدادرنگیا 4 سالگی نیلو...
بوی چی میداد که مامان با آشغال اشتباه گرفت؟ سیب ترش شاید!


ردپامو اینجا جا میذارم...برا خودم...برا اونکه سرشو یه لحظه پایین اوورده...

سرمو برمیگردونمو بعضی وقتا نگاش میکنم که ببینم ازکدوم مسیر اومده بودم...
هر جا بره نمیذارم بره دم در.مطمئن باش کولی!