۱۳۸۷ تیر ۲۰, پنجشنبه

سلام


سلام من!سلام خاطره هام!سلام تو که سرتو پایین گرفتی داری آروم قدم میزنی و چشمت به یه ردپا خورده!

یه کیسه خیلی بزرگ بود ...حتی از اونم بزرگتر...
از 11سالگی مینوشتم تو اون دفتر موشیا...تو سالنامه ها...شاید 500تا کارت یا بیشتر از دوستای فرزانگان که غیر از اون 7 سال حساس و دوستداشتنی بعضیاشون از دبستان بام بودن...جملاتی متفاوت از آدمایی ثابت طی سالها...خاطره برانگیزترین سالها...
ماجراهایی که توپای کوچیک لاستیک فشرده رنگارنگش دامب و دومب از سوپرمارکت بغل سرویسامون سر خیابون 20 سر در میارن و میخورن زمین و خیلی هوا میرن از شعرام احساسات ثابت عشق یا تنفر به آدمای اطراف که هر 2تاش شامل همشون میشد...هه! رد میشن اون بالا ها گذر جسمم هم میبینن و دیگه بر نمیگردن...جاذبه ای وجود ندااره! میدونم و دیدم تو سالهای بعد بعضیاشون با کوچکترین جاذبه ای تو سرم خوردن ..هوممم چه لذ تی!!
سوم راهنمایی وقتی همه از در کلاس رفتن بیرون بعد از اون مراسم من که شرورترین سال تحصیلی و یه گذر جدید رو تجربه میکردم یکم تو کلاس موندم...صندلیا به هم ریخته عاشق چشام شده بودن و من دیر به عشقشون پی برده بودم...وقت وداع بو...سیب سبز نرسیده احتمالا ترش سوم دو در کلاسو کندم و رفتم...اونم تو کیسه بود...
و دوباره خاطره ها و تمام عاشقیها و تنفرها و حرفهایی که بعضی وقتا واقعا قشنگ و تکرار نشدنی بود و
همه چی دیگه...
الآن دیگه 4 ساله که کیسه زباله ها رو آشغالی برده...
با مدادرنگیا 4 سالگی نیلو...
بوی چی میداد که مامان با آشغال اشتباه گرفت؟ سیب ترش شاید!


ردپامو اینجا جا میذارم...برا خودم...برا اونکه سرشو یه لحظه پایین اوورده...

سرمو برمیگردونمو بعضی وقتا نگاش میکنم که ببینم ازکدوم مسیر اومده بودم...
هر جا بره نمیذارم بره دم در.مطمئن باش کولی!

هیچ نظری موجود نیست: