۱۳۸۷ تیر ۲۵, سه‌شنبه


من الآن داشتم مثه یه بچه کوچولو...حتی کوچولوتر اون اشک میریختم...

خو دلم خواس...خو الآن اسب بودم...

خب...وقتی کیسه اونا رو انداختم رو زمینو امدم تو خونه گفت منظورتو ازین کارا نمیفهمم!!!گفتم فکر کن و همینم تحویلم داد...تشنمه...

خو قبلش داشتم تو خیابون تاریک اسبیانه میتاختم و ماشین بگو که واینساد و عمله که لایی نکشید,قبلترشم تو خونه بودم داغون آویزون به کمدا و خزیده زیر تخت التماس خدا که معجزه شه یه مایع ظرفشویی پیدا شه و همزمان قیافه عبوس بزرگ آبجیه کوچک با دستکشا ظرفشویی و فحش که کجا گذاشتیشون؟مامان وقتی میاد زیاد میگیره همیشه منم که سر کار بودم تو خونه بودی تو ام که حوصله جمع کردن نداری یه جا هلشون دادی زود باش ... و یه ریز شلیک میکرد و تیر بود که به سن و عقل و شخصیت من شلیک میشد و تمام نمیشد,مایع ظرفشویی کجا بود؟

تو سوپر...تو خیابون...سرجاش...

من کجا بودم؟

خیس عرق..بالای کمد زیر تیربارون...دور ازمعشوق ...

نصفه شبه ولی خو چکار میکردم؟

قبلترش داشتم همزمان با ذوق ترشی لیته میخوردم و شیرپاکن میزدم چون تازه از اظهار سلیقه برای تیرانداز از گلستان اومده بودیم خونه...

قبلترش باز,تیرانداز که تازه اسلحشو بلندکرده بود گفت پاشم آشغالا رو بذارم دم درو گفتم که نمیرم چون شبه و باید از روبه رو اون ساختمون نیمه کاره هه رد شمو قول فردا صبحو دادم

.

.

.

خو از شب میترسیدم چون با تمام شجاعتم رفته بودم سراغش و با تمام طبیعتش دراومده بود جلوم یه سال و نیم قبلترش.

یه نفر منو ید و هیچکسم نفهمید حتی اشکامو...دلم میخواد به خدا اعتقاد داشته باشم یه چیز perfectهمیشه با یه گوشش مکمل تنهایی تو میشه



هیچ نظری موجود نیست: