۱۳۹۰ مرداد ۲۹, شنبه

هزارو یک جور فکر درست یکماه قبل از رفتنم حمله ور گردیدند نه تنها بمن که به اطرافیانم هم، مامانی که مدام بام دعوا میکنه که من اونجا برم قراره چی!! بشم। پسر که بعد از کلی بالا پایین رفتنو بدبختی حالا میگه میخوام مطمئن شم با من ازدواج میکنی، دوستانی که دیگه نمیخوان بام حرف بزنن، یا اونایی که حالا میخوان حرف بزنن که بدونن راز موفقیتم!! چی بوده।
اما من میتونم بارمو ببندمو به همه ی اینا جواباشونو بدمو برم واسه خودم تا ببینم قراره چی بشه و فکر نکنم چی گفته بودم چون نمیذاشتن راحت باشم و تو اون شرایط تصمیم بگیرم।
مامان بزرگم موقع خدافظی با نیلو گریه میکرد، میگف دیگه آخرین بار بود دیدمت اشک همه رو هم درورد।
من بش میگم زود بزود برمیگردم به پسر هم همینو میگم اما مطمئن نیسم من فقط الان باید همه رو آروم کنم تا خودم بتونم به کارام برسم।
امروز صبح از خواب بیدار شدم قرارمون بخاطر تنبلی جفتمون کنسل شده و الان من میترسم از خونه برم بیرون । چرا؟ چون گرمه؟ چون نمیتونم آب بخورم هر جا هستم؟ چون ممکنه بخاطر هرچیزی بگیرنم؟ شاید اما الان واقعا نمیدونم چرا میترسم । توی ذهنم اینه که امروز کار زیاد دارم و از الان اینجوری شروع شد। بعد فک میکنم بی عرضه م؟ بعد فک میکنم نکنه نتونم خوب درس بخونم؟ نکنه تنبلی کنم؟ نکنه پسر بی من حالش خراب شه؟ نکنه مامان بابا ؟ نکنه زلزله!! بیاد تهران من نگران آجیم شم!!! بعد نمیتونم برم ا خونه برم بیرون। نمیدونم چرا ولی اینجوریه که میترسم।
درست یکماه قبل از رفتن "دیوانه ساز" ها دوروبرم بیدار شدن। چراغهای شهر رو روشن نگه دارید.