۱۳۹۵ دی ۴, شنبه

پایان 2016 و محتویاتش

از یک روز به بعد رویت حساب کرده که به تو حرفایی را زده. چهارسال پیش که هامون با ماشینش میرفته شمال، گفته بود همراهت میایم سر راهت من را هم خانه بگذار. در پیچ و خم چالوس پیش آمده بود و اعلام کرده بود میخواهد با او رابطه داشته باشه. هامون بعد از مدتها رابطه خودش را داشت و قصدش هم ازدواج و بچه و کار و زندگی بود؛ با شوخی خنده رد کرده بود. هامون سالها عاشقش بود و شاهد رابطه ش با همه کسایی که میشناخت، میدانست در زندگیش جایی ندارد. اما چند وقت بعد در حالیکه با دخترک بهم زده بود، در شبی بارانی که او در خانه چابکسر تنها بود، زنگ در را میزند و میگوید: من هستم. 

الان سالها گذشته. تقریبا همه آدمهای قدیم ترکش کرده اند. خاطره تعریف میکند و همه ی آدمهای داستانش درک درستی ندارند و آرزویشان شرایط زندگی حالش بوده. یاد سالهایی هستم که معصوم و دوستداشتنی بود؛ که آدمها خوب بودند؛ که پدر بود و مادر هم بود. مادر هم بود. کسی از هامون میگوید که حرفش را قطع میکند که خراب بود. خراب شده بود. بیمار بود: شب زنگ خانه ش را زده بود و برای قدم زدن برده بودش و پیشنهاد بی شرمانه داده بود. برای اینکه بی شرم بودنش جا بیفتد اول داستان را حذف کرده بود. بدجنس شده بود. دلم برایش تنگ شده بود و دیگر حتی برایش نمیسوخت. لحظه ای بود که در ذهنم تمام شد.

کت بزرگ سیاهی برداشتم و به بالکن رفتم تا بعد از مدتها سیگاری بگیرم. سیگار انقدر غریبه است که هر بار استعمال میکنم یاد اولین بار میفتم: چطورشروع شد؟ تقاطع طالقانی و ولیعصر خواهرم روی زمین افتاده بود و گاز اشکآور میسوزاندش. هیچوقت انقدر دچار اضطراب نشده بودم. خواهرم از من قویتر بود. سرفه کردم و گفتم این هم تمام شد. آدمهایت آدمهای دیگری میشوند. آدمهای دیگر گاهی بی رحمانه، خیلی آنطرف از خطوط تو مشغول میشوند. کسی با ته ریش روشن، کلاه سرمه ای بافتنی مثلثی و ژاکت مشکی ای برای هوای بارانی نسبتا سرد برداشته بود و در طبقه سوم از واحدهای بغلی مشغول سیگار کشیدن بود. پک آخر راکه زدم متوجه اش شدم. گفتم کریسمس مبارک. محل نگذاشت. شانه ای بالا انداختم و رفتم ببینم در فریزر چه داریم.

۱۳۹۴ خرداد ۴, دوشنبه

ذهن به کمک ما میاد تا واقعیتی رو درست کنه که واقعی نیست؛ اما همچنان واقعیته چون ذهن داستانی رو درست کرده که باورش داریم وپاش وای میسیم. شاید تو لحظه های بسیار گذرای اول وقوعش ممکنه بفهمیم داریم عوضش میکنیم اما چون همه چیز در شرایط نامعلوم و بی علتی توی ذهن ما رخ داده خودمونو دست شرایطی میسپاریم که توجیه براش پیدا کنه و این توجیه میتونه شرایط رو برای ما تلطیف کنه و از فشار رومون کم کنه. وقتی که دوستمون داره قابلمه رو میذاره رو یه شعله ی دیگه ی گاز که هنوز خاموشه یهو میگیم لا اقل زیرش روشن کن. درست در لحظه ای که برمیگرده نگاهمون میکنه میفهمیم خب اونکه تازه داره جا به جا میکنه و روشن هم خواهد کرد چرا اینو گفتم؟ چرا اینجوری گفتم؟ جوری نگفتم. به شوخی گفتم. و وقتی طرف شاکی میشود جواب میشنود تو اینجوری شنیدی من منظوری نداشتم. شوخی میکردم. و تمام. از آن زمان به بعد این خاطره به این صورت در ذهن ماست که با فلانی شوخی میکردم که بهش برخورد.
به نظرم این اتفاق در دوره های پرخطای زندگی میفتد وقتی که مجالی برای قبول کردن خطایی از این دست نداریم. کاش بشود آن لحظه های اول مچ ذهنمان را بگیریم و جلویش وایسیم که اینجوری نجات نده. عذرخواهی کنیم و فکر کنیم از چه رنجیده بودیم که چنین واکنشی را میطلبید. نگذاریم فرارمان بدهد بایستیم و تامل کنیم. حتی اگر به ضررمان تمام شود. من فکر میکنم اینجوری سالمتر میشویم صداهای توی ذهنمان کمتر میشود و خودمان این دوره را تمامش میکنیم.


۱۳۹۴ فروردین ۲۳, یکشنبه

با جاده ی بی انتها هنوز میجنگم

1- فردا کلاس آلمانیم شروع میشه. خودِ کلاسه که شروع شده من از فردا اجازه دار برم. قبلش اجازه نداشتم چون تشخیص داده بودن سطحم بالاتره کلاسه! منم نیشستم دارم درسایی که نذاشتن برم سر کلاسو میخونم. سخت نیستن اما من جایی یادشون نگرفته بودم. خب معلومه که تو تست تشخیصشون میدادم و بعد 3 سال زندگی اینجا میدونستم وقتی بام حرف میزنن چی میگن اما هیچیو اصولی بلد نیستم. خوشحالم. یادگرفتن زبان خوشحالم میکنه :)
2- بالاخره بعد دو ماه هم شروع کردم یواش یواش کار کردنو فهمیدن اینه که کار چیه. مسخره س میگن روندش همینه اما واقعیت اینه که این دو ماه کاری نمیکردم بفهمم این پروژه چی میگه که مشغول طی طریق بوده باشم وقتم صرف مدیتیشن بود. ترسیده بودم. دارم رو پای خودم وایمسم. دلم میخواد ازاین قانون که زیر پر و بال دخترا رو میگیره تشکر کنم. یه زمانی مخالفش بودم. اما حالا میبینم این هزینه برای اینه که بفهمم کم ندارم و شروع کنم رو پای خودم وایسم خیلی کمتره از هزینه ایه که همه جای زندگیم بخاطر دختر بودنم ازم گرفته شده بود. خوشحالم از پس جفتشون بر میام هم این پروژه هم آلمانی. اما هنوز تصمیمی ندارم که این دکترا رو بمونم و تموم کنم.
3- امیدوارم بلیطا به موقع برسه تا خودشونو روز تولدش ببینه :) بازی والنسیا-رئال از تلوزیون ایران پخش میشه؟ دوست دارم به بابا بگم ما دو تا هم  اونجاییم. بعد بگم شرمنده نمیتونستم تو یه هفته راضیش کنم بعد 20 سال طرفدار بارسا بشه :)

بمرانی داره میخونه من هنوز همونم، هنوز تو جاده م، هنوز مهمونم. باش موافقم. عنوان هم بقیه ی همینه که میخونه.

۱۳۹۳ بهمن ۲۷, دوشنبه

 من بهترین دوست پسر برای خودمم. یه دوست پسر غرغرو و بد عنق و آهسته پیوسته درس خون و هیجانی و عاشق رنگ و فیلم که دستش تو جیب خودشه و تو بچگی سعی خودشو کرده که از نردبون تا درخت وسط حیاطو پرواز کنه میتونه دوست پسر مناسبی باشه.مخصوصا وقتی که داره برات چای دم میکنه بگه تو بچسب به هرچی میخوای من هسسم.
 من تو رابطه ام آدم غیرواقعی ای هستم یا شدم. شاید هم زیادی واقعی. من تمرین میکنم چیزهایی را که میخواهم برای دیگری. و بهترینهای من به دیگری نمیچسبد.

۱۳۹۳ بهمن ۲۲, چهارشنبه

ما کی بزرگ شدیم؟

الان یه هفته ست که کار جدیدم شروع شده. یه خونه ی نصف نیمه تو مرکز شهر دارم ، صبحا شال و کلا میکنم میرم دانشگاه. دیروز دفاع دکترای دو نفر همزمان بود. از امروز که اومدم سر کار داره اصل قضیه بیشتر برام جا میفته. یه لحظه که در کشو  رو باز کردم تا سنجاق برای اولین مقال ی جدی ای که میخوام بخونم در بیارم به خودم گفتم انگار اولین روز از یه چیزیه که نمیدونم چیه. این بار دومِ این حس و دارم. نمیدونم چند سال پیش بود که یه صبح پاییزی همچین حسی اومده بود سراغم. هر چی هست حس خوبیه: اطمینان داشتن به خودت ایستاده وسط یه چیزی که هنوز ازش سر نمیاری.


۱۳۹۳ آذر ۱۹, چهارشنبه

دعوت شدم جایی برای اینکه تو جمع اون لب در مورد آخرین پروژه ای که باش سروکله زدم حرف بزنم. تو نقشه گوگل که نگاه کردم میشد از ایستگاه قطار پیاده رفت  تا هتل. پیشهادش نیم ساعت بود. اینبار خیلی مصمم بدون کروکی راه افتادم سمت مقصد و یه جایی متوجه شدم کوله به پشت بغل بزرگراه فرانکفورتو انداختم و د برو. البته وقتی متوجه شدم چنان برام سنگین بود که به مغزمم بی محلی کردم و 5 دقه دیگه هم رفتم. راه جهانگردا که از نظر ناپدید شد خودمو انداختم تو یه تراموا تا برگردم همون ایستگاه قطار. تو قطار به پیرمرد رو بروییم که بم لبخند تحویل میداد گفتم جناب این همینجور بره میخوره به  ایسگاه اصلی دیگه؟ گفت نه لبخند زد. اومدم پیاده شم گفت صبر کن ایسگاه بعدی پیاده شو برو اون دست خیابون میرسی بش. خدا خیرش بده پیاده هم که میشدم اون دست رو نمیرفتم همینجوری سر خرو میگرفتم مستقیم میرفتم. رسیدم ایسگاه راه آهن از آقای اینفورمیشن نقشه شهرو گرفتم مثه آدم اومدم خودمو گذاشتم هتل. تو پذیرش سالاد تن ماهی ای رو که از سوپر سر رام گرفته بودم گذاشتم رو پیشخون تا فرمو پر کنم یه گلوواین برام ریخت. با سالاد تن ماهی و گلوواین نیشستم تا اسلایدها رو خلاصه تر کنم و تاک رو تمرین کنم. اتاقه دو تا تخت داره رو تخت بغلی پاستیل گوسفندی گذاشتن براش. اولین سفر کاری و اولین سفر بدون اونه از وقتی همخونه شدیم.

۱۳۹۳ آذر ۱۱, سه‌شنبه

ماریونا

از کتابخونه رفتیم بیرون یه چیزی بخوریم. قرار شد برگردیم کتابخونه کار کنیم که استارباکسو دیدیم . الان یه نصفه کیک هویج که اصلا به خوشمزگی کیک هویجای ایران نیست  جلومه. ماریونا کله شو کرده تو لپتاپش و از شیشه های پشت سرش سرما و کریسمس معلومه: سبز و قرمز و چراغو شال و کلاه و جوراب. همین الان یکی از خانومای فرانسوی بغل دستم کله شو کرد تو لپتاپم (این قشر نمیذارن حس غربت کنم ) و پرسید عربم؟ به ماریونا گفتم ترجمه کنه. فرانسویها حتی تو آلمان هم که میان همینجوری فرانسوی حرف میزنن و ممکنه کمی آلمانی بفهمن اما گارد محکمی جلو انگلیسی حرف زدن دارن. رفتن.  گفتم یه بار تو اتاق پرو داشتم لباس در میووردم یکیشون درو واز کرد یه دسشو اوورد بالا گفت اکسکوزه موا! پارده موا! کله شو تا باسنم اوورد پایین پشتشو یه نگاهی کرد لباسامو بهم زد شماره ی تعداد لباساشو پیدا نکرد گفت پاغده موا رفت.  گفت آدم دلش برا شلختگیا کشورش تنگ میشه.
دختر مغازه روبرویی کارت پستال میفروشه و لبخند واقعی رو صورت نازشه.  کریسمس قشنگ و آرومه اگه آدمایی که دوسشون داری باشن پیشت. حتی تعدادیشون. اینو نوشتم که یادم بمونه که همین الان میدونستم که دلم برای ماریونا تنگ میشه. ماریونایی که نگرانه که دیگه تو فندلاند بچه ها نمینویسند بلکه تایپ میکنن و مدارس خط رو تدریس نمیکنن. ماریونایی که بی صبرانه منتظره که دکترا تموم بشه برگرده تو مزرعه کار کنه. ماریونایی که از شهرهایی که دوست داره برام سوغاتی میاره و یاد منه. ماریونایی که میگه یه روز همتونو میذارم تو هواپیما میبرم لندن و هممون همونجا زندگی میکنیم. ماریونایی که سرطان رو شکست داده و دیگه دلیلی نمیبینه که نگران چیزی باشه و ما هم باید دلایلشو یاد بگیریم. ماریونایی که عاشق خیامه و میخواد به کمک من ترجمه کنه "رباعیات" رو به کاتالان. ماریونای ما. ماریونای بارسلونا.

۱۳۹۳ مهر ۶, یکشنبه

گُذارَش

یکساله 12 کیلو اضافه کردم گروپ گروپ کابوس دیدم. سخت بود. همه چیز رو از صفر تا صد خودت تنهایی انجام بدی و همه ی زندگیت از درامد تا اقامت به اون وابسته باشه و فشار زودتر تمومش کن هم خودت روی خودت بذاری. موضوعی برای تزم برداشته بودم که از طرفی شوخی بردار نبود از طرفی  مادام سرتق تمایلی به عوض کردن موضوعش به سفارش پروفسور فلانی و رییس بهمانی نداشت و از آزادی عمل خودم تا ته استفاده کردم تا سوالی که برام بوجود اومده بود رو در غالب تز به شیوه ی خودم جواب بدم. 24 سپتامبر رفتم در مرکز هوش مصنوعی آلمان دفاع کردم و نمره عالی را بم دادن درحالیکه نفهمیده بودن درست درمون چی شده. من سه ماه آخر میترسیدم به دلیل سادگی بیش از حد این سیستم متهم شم به کم کاری و بندازنم! چرا واقعا؟ استاده دویید رفت دانشکده زودتر از من رسید تاییدیه رو داد به آفیس امتحانات و تا من رسیدم رفته بود و اونا بم مدرکو دادن (وات؟).
هنوز داشتم مزه مزه میکردم و دلشوره ی کار پیدا کردنو داشتم که شبیه تو فیلما یه ای میل به آدرس ای میل دانشگاه اومد که تبریک از طرف گوگل.  من اسپم انگار کردم و اومدم پاکش کنم که دیدم آدرس فرستنده از خود گوگله و اسمش آشناس. شروع کردم خوندنش برق از سرم پرید. نمیتونست اسپم باشه. طرف آشنایی داده بود. گفته بود تازه دفاع کردم و تولد عید تزم مبارک. و گفته بود که اونم قبلا دانشجوی دانشکده ما بوده و اسم دانشکده رو همونجوری گفته بود که ما بین خودمون میگیم. یه تحقیق کوچیک نشون داد که از ریسرچرای دانشکده مرکز هوش مصنوعی بوده که الان گوگل زوریخ کار میکنه. در ادامه گفته بود اگه تمایل دارم به کار در شرکت مذکور میتونم بین دفتر کالیفرنیا و زوریخ یکیو انتخاب کنم. رفتم پسرو از تو دسشویی کشیدم بیرون و سه روزشبا مست کردیم و روزا به تفریحاتی مانند دوچرخه سواری 40 کیلومتری تا فرانسه سپری شد. بعد تازه شروع شد فکری شدن. پسر میگفت برو کالیفرنیا خوش آب و هواس و من در حالیکه به زوریخ فک میکردم میدیدم پروسه اقامت آلمانم خراب میشه با اونجا رفتن. خدا رو شکر آپشن کالیفرنیا به دلیل پوزیشن نامربوط به کاری که میخوام بکنم حذف شد. فردا با چند تا سوال تپل دارم میرم اداره اتباع بیگانه. خیلی سخت شد. باز گیر ایرانی بودنم افتادم. بار دوم تو 6 ماه گذشته س. اشکم در میاد بزرگترین فرصتای زندگیم گیر میکنه با مشکل اقامت.

تصمیم گرفتم مثل قضیه تزم به بدترین مشکلاتی که میشه بیاد فکر نکنم. دلیل فکر کردن به این چیزا اینه که میخوام ببینم تا کجا ول بدم چی میشه. چرا از آپشن اراده اینجوری استفاده میکنم مسئله ایه که باید براش بفکر تراپیست باشم. الان خوشحالم. 720 تا هولا هوپ رو قر دادم آخرش افتاده رو باسن هرچی تندش کردم نیومده بالا و صاف خورده به شست پام که ناخونش رفته بسمت گوشتش داد کشیدم پسر بیدار شده گفتم نیم ساعت دیگه وقت داری بخوابی عین کودک سرشو گذاشته سریعا خوابیده.

اومدم مسیر انحرافی سینا حجازیو تو گوشم گذاشتم مشغول ثبتم تا اونو نیم ساعت فرستادم اون دنیا.

۱۳۹۳ مرداد ۱۳, دوشنبه

چترت را ببند. هوا خوب است.

معمولا استرسی در روزهای واپسین تحویل پروژه زیاد میشود. پروژه بزرگتر اعصاب حساس تر. من هنوز مشغول نوشتن فصل آخر و آنالیز داده هستم اما پس فردا همه چیز باید تمام شده باشد. نوشته ها در چارچوب مورد نظر ریویوِرها رفته باشند. فونتها و گرافها و جدولها سر جای خودشان. رفرنس ها و کارهای دیگران هم جای خودش. همه باشد در پنج نسخه پرینت شده و صرافی شده باشند. ساعت 12.5 ظهر چهارشنبه دستم بگیرمشان و تحویل منشی بد اخلاق بدهم. منشی گفته اگر نبود به مدیر گروه تحویل بدهم. آرزو میکنم نباشد. مدیر گروه گرچه آلمانیست اما خیلی اصول برایش مهم نیست. میگویی مهلتم پس فردا تمام میشود دستش را در هوا تکان میدهد که اگر طرفت منم که برو دختر جان زمانت را استفاده کن تا جایی که میتوانی. ته دلت را قرص میکند.  یعنی از آدمی که وقتی از کریدور اتاقش رد میشوی با همان دستی که پس گردنش را میخاراند برایت دست تکان میدهد و بعد نگاهش روی مانیتورش میخکوب مسئله ای میشود و یادش میرود دستش را بندازد انتظارات در همین چارچوب است. همه دوستش داریم و اعتقاد داریم منشی دیوانه روباتیست که رییس دپارتمان برای خودش ساخته است.

خلاصه که امروز همه چیز مثل همیشه نیست و از قانون خاصی پیروی نمیکند. باور کنید یا نه همه ی سیستم برق دانشگاه رفته است و کمپوس فلج شده. بعضی کافه های دانشگاه باز هستند. انگار نه انگار تا چند دقیقه پیش گرما کلافه میکرد. باران همراه تگرگ تند میشود و من سیستم را در انستیتو رها کردم و توی کافه ساعت چهار بعد از ظهرخیلی لش طور لم داده ام. آیس کافی میخورم. میگذارمش زمین و ساندویچ گاز میزنم مثل نخورده ها. من طوری که خیلی مناسب دخترها نمیدانند دوست دارم باشم. عمدا که نه . پیش میآید. در تئاتر نقش خانم کمروی متاهلی را داشتم وصدای کارگردان هوا بود که دلیــــی چه میکنی؟ اون پاها رو مثل یک "لیدی"  بگذار با آن دامن! کی بود که میگفت دختران خوب به بهشت میروند بقیه هرجا که بخواهند؟ دمش گرم. اما درست در زمانی که گاز چهارم را به بساط عیش زدم یک گوجه درست سقوط کرد میان پاهایم جایی که نباید. شیرجه زدم که برش دارم یک تکه سالامی هم به کمکم آمد. خیلی آهسته رفتم انداختمشان سطل آشغال دوباره همانطوری ول دادم خودم را روی سوفا. با ولع بستنی توی آیس کافی را با خامه قورت دادم. باران به شدت تند شد. نور درون کافه زرد بود. دیوارها نارنجی. بیرون تا دور دست سبز. انواع دامنه های رنگ سبز. هوا خنک. تز هم تمام میشود.

۱۳۹۳ تیر ۲۷, جمعه

نشسته بودیم توی منزا و من چشمهایم را گشاد کرده بودم که چهره ام به حرف زدنم بیاید. داشتم میگفتم این سالاد چرا 3 یورو شد؟ دفعه های قبلی خیلی بیشتر میریختم زیر دو یورو میشد. س گفت خیلی پدرسوخته هستند و این ظرف خودش سنگین تر از محتوایش است. بعد خاطره ای نقل قول کردم و کلمه ی کلیدی خاطره که اصل ماجرا بود را س گفت. فهمیدم بار صدم است گوشش را به کار گرفته ام. بالاخره ب رویش را سمت ما برگرداند و گفت این دختره چرا اینقدربا این لباس خوب است. س گفت شکم دارد اما بقیه اش خوب است. ب دوباره ادامه داد که من از این لباسهای بلند گرفته ام اما وقتی میپوشم به خودم این حس دست میدهد که شبیه زنهای ترک هستم. یاد مادر بزرگم افتادم. راست میگفت همیشه از این لباسهای نازک بلند داشت و روسری دور سرش پیچیده بود. گفتم قدش بلند است. ساکت شدیم. قد خودش هم بلند بود. خوب که بخواهم فکر کنم قد مادربزرگم هم بلند بود. بلندتر از پدرم اما به او هم حال "زن کاری" میداد. حالا سه تایی برگشته بودیم تا نامحسوس راز لباس چوشیدن دختره را بفهمیم. س گفت کمربند بسته روی لباس و من به قلاب بافی کوتاه روی بالا تنه اش فکر میکردم. رفت. ساکت شدیم و به غذا خوردن ادامه دادیم. من در پس زمینه ی خشک و خالی ذهنم فکر میکردم بعضی لباسها را هرگز نمیتوانم بپوشم.

8 ساعت بعد، خسته و پر استرس به خانه رسیدم. پسر دانشگاه نرفته بود. کولر را روشن کردم و رفتم دست و صورتم را شستم. کنار در حمام منتظر ایستاده بود تا بوس آن روزش را طلب کند. بی اعصاب گفتم خسته ام و گرم است و صورتم خیس است.  سمت لپ تاپ که رفتم کیسه ای را سمتم گرفت. از دستش گرفتم. ناراحت بودم که در این اوضاع بی پولی دوباره خرج کرده. گفت هوا گرم بود این شلوار تنگی که هرروز میپوشی خفت است. یکی از لباسها گشاد بود. دیگری پیراهنی بود که دختر مورد بررسی پوشیده بود. سعی کردم نفهمد اما فهمید که خوشم نیامده. گفتم لباس سبز گشاد را برود پس بدهد. اما این یکی پیراهن را درستش میکنم. بنا کرد به اینکه چه فکر میکرده و چه ها دیده و بعد از مقایسه اینها را گرفت. غمگین بود خواستم ادامه ندهد.

فردا صبحش کمر بند نازک شکلاتی رنگ شلوار را باز کردم و دور پیراهن با گلها و خال های آبی بستم. نیم بوتهای چرم شکلاتی را با فوم تمیز کردم و تکاندم. از توی لنگ راستی یک گیلاس کپک زده افتاد. همانجا روی زمین کنار جا کفشی بلند بلند  خندیدم. موهای پر کلاغی را شانه کردمو باز گذاشتم. عطر شیشه طلایی، رژ بنفش تیره و  کیف گنده ی زنانه.  احساس کردم چقدر صاف و مصمم قدم بر میدارم. چقدرمهربانتر شده ام و چه دنیا به کام است. چرا این مدل پاستا را تا حالا ندیده بودم و چرا از این سس تند بادمجان امتحان نکرده بودم.مدتها بود نگاه پسرها را فراموش کرده بودم. زن دوچرخه سوار نگاهی به من انداخت و در حالیکه دنبال نکته ی ماجرا بود به بوتهایم نگاه کرد. نگاه هایی که قبلن زیاد با آنها برخورد نکرده بودم. تین ایج های بلوندی که وقتی از کنارشان رد میشدم یکیشان میگفت پارسال توانسته به اندازه ی من برنزه کند.

به پسر مسیج دادم که بوتهای چرم مشهد دست این خانوم گل آبی رو گرفتند، یک سلبریتی در خانه منتظر توست. و هر چه صبر کردم دلیوریش نیامد.

۱۳۹۳ تیر ۲۰, جمعه

الن پیج ِ جونو، کسی دیگه ای هم یاد ترانه علی دوستی ِ "من ترانه .." انداخته؟ من چرا یهویی یاد این چیزا میفتم آخه، این تزو کی بنویسه؟

۱۳۹۳ تیر ۱۹, پنجشنبه

میگویم برد پیت هم به من بدهند تا عاشقش نباشم نمیتوان ببوسمش. میگوید غلط کردی.  برد پیت را میگذارم روبرویم. انگیزه ای برای بوسیدنش ندارم. الان اگر بخواهم کسی را ببوسم ارکیده را ترجیح میدهم.
از حرف زدن با او خسته نمیشوم. از عاشقی گفتن با او. از اینکه پسری که ابراز علاقه میکرد زر مفت زده بود و دوست دختر چینی اش را که گرفت، جواب سلام هم نمیداد. از اینکه او به کسی گفته دل تنگش است و او گفته که دل او هم تنگ جای دیگریست. فحش میدهیم و میخندیم.
ایران که رفتم قرار است اطراق کند خانه ی ما. موهایمان را مش آبی کنیم. آب هویج  بستنی بگیریم دستمان و من برای بار 2000 ُم و او برای بار اول بربادرفته ببینیم. همینها را که تصور میکنم در حالیکه مامان توی همان خانه است و بوی او میآید، اسکارلت  از قرن پیش زجه میزند و رت  فرنکلی مای دیِرش را میگوید، دلم ضعف میرود.
خوشحالم که داستانهایی سراسر دنیا برای خودم دارم که باید بروم و بسازمشان.داستان بارسلونا، داستان نیویورک ، داستان کنیا و داستان تهران خوشحالم که هنوز میتوانم بجنگم. خوشحالم که امیدم گرچه میرود اما باز میگردد. خوشحالم برای آدمهای خودِ خودم. 

۱۳۹۳ خرداد ۱۳, سه‌شنبه

زودتر تمومش کن منم میخوام با تو خوشحال باشم

یک مورد جدیدی هم که در دو سال اخیر با آن مواجه شده ام مسئله تلاش برای ایجاد رابطه است با کسی که دیت خودش را دارد. شاید هنوز هم به درستی تشخیص اینکه کسی که به این قصد وارد بازی میشود چه آینده ای را متصور است برای من آسان نباشد اما باعث شده خوب به خود رابطه فکر کنم.
 توصیه هایی هم وجود دارد که اگر واقعا فکر میکنید آن (مثلا) دختر با شما خوشحالتر است تا رابطه ی کنونی اش ، وقت برداشتن قدم به شرح زیر است و 9 مورد را خیلی زیر پوستی بیان کرده. وقتی میخواندم میدیدم که طرف تا برسد که از من بپرسد آیا در این رابطه خوشحال هستم؟ همه ی این مراحل را با جزییات خیلی دقیق طی کرده و همانطور که در انتهای ای میلش بیان کرده دیگر بیش ازاین نمیتوانسته کنار بایستد و شاهد باشد که او با من میتوانستیم خوشحال تر از این حرفها باشیم. من با او بالا و پایین داشتم. دوره ای واقعا به نظرم سکسی بود و من هم دنبال دیت بودم اما دور بودیم و امکانش نبود. بعد که دوست پیدا کرد جواب من را هم به سختی میداد و بعد که هر دو دوره ی ریلیشن دار شدن و شکسته شدنش را تجربه کردیم به هم نزدیکتر شدیم. من از دانشگاه شهر او پذیرش گرفتم. کارم جور نشد. او رفت نیویورک من رفتم آلمان. رفتن من به آلمان با شک و شبهه ای همراه بود نه فقط برای او بلکه برای آدمهای نزدیکتر به من در همین شهر که این رابطه شدنی ست؟ و من در حالیکه رابطه ای را در ذهنم میپروراندم با نخ های بسیار روبرو شدم.
 بین 20 تا 22 سالگی واقعا دلم دوست پسر میخواست و میتوانستیم شاد باشیم از بس که هنوز 88 نشده بود و من هم بزرگ نشده بودم. اما نبود. هیچوقت کسی عاشق نشد. هیچ پسری قدم پیش نگذاشت و من به ورطه ای افتاده بودم که در خیابان به پسرها نگاه میکردم و نگاهم روی سر انگشتان خالیشان خشک میماند. اما آن دوره هم سپری شد. آدمها آمدند و رفتند و نخ دادیم و گرفتیم و خندیدم. اما در دوره ی کوتاه بعد از مهاجرتم به آلمان از آدمهای ایران تا آدمهای آمریکا و بالطبع همین آلمانی ها با وجود خبر داشتن از پسر باز هم سر صحبت را باز میکردند. بیراهه نمیزدند و اصل مطلب را میگفتند. که آیا واقعا خوشحالم؟ آدمهای با اعتماد بنفسی بودند که از اینکه از من خوششان آمده لذت میبردم و اینکه او پیش من نیست زجرم میداد. به اعتقاد خودم این رابطه را کش دادن و با تصوراتم آب دادن اشتباه ما بود. این اتفاق نباید می افتاد. اما افتاده بود و گرم درد سرش بودیم. اما من نمیتوانستم بکَنم "تا" با او یا آن دوست شوم. دوست شدنم با همین پسر هم عاشقانه نبود از سمت من. بعد تر گرفتارش شدم.
خوب که فکر میکنم واقعیت این است که اگر هم خوشحال نبودم در آن رابطه با سوال آنها به خودم نمیآمدم تا ببینم وه دل غافل که چه غصه ای دل من را گرفته یا بر عکس چه موجی از هیجان درونم را پر کرده.
هر کسی در هر مرحله ای از رابطه که باشد خودش باید این قدرت را پیدا کند که بایستد و بگوید من نیستم و چرا و خدانگهدار تو. آن وقت است که میتواند فکر کند و تصمیم بگیرد برای مرحله ی دیگری از زندگی، یا برای پذیرش رابطه ی بعدی. آن وقت است که شاید ببینید شما حتی نمیتوانید لبخند بر لبش آورید و شاید ببینید که این آن فرشته ی مهربان و خوش اخلاقی که در ذهنتان به داستانهای نداشته تان فصلی اضافه میکردید، نیست. بخشی از آن رابطه که این دختر را ساخته از او بگیرید و ببینید کارتان، انجام هم که داشته باشد بی فایده است. شما کسی را وارد رابطه ی متعادل نمیکنید. شما حداکثر شرایط را بنا میکنید و به حکم دل حرفتان را میزنید. مطمئنا کسی هم ناراحت نمیشود اما آدمهای "رو پا" با پای خودشان میآیند، با پای خودشان میروند.

۱۳۹۳ خرداد ۷, چهارشنبه

آخ! نه! من هم همان که فریاد نمیزند؟

با شکم پر از غذاخوری دانشگاه رسیده بودم طبقه ی همکف انستیتو و منتظر آسانسور بودم تا به آفیس در طبقه 6 برسم. این تمام آنچه بود که به صورت خودکار در سرم بود. طبقه ی اول آسانسور ایستاد. معمولا در این ساعت کارمندان برای صرف قهوه/چای/سیگار به تریای آن طبقه میروند. دوستی قدیمی از ایران به همراه یک خانم آلمانی احتملا استاد و دخترک اوکراینی همکارم سوار شدند. سلام کردیم. رفیقم به سمتم برگشت و دست در سرم برد. فکر کردم دوباره موهایم را به هم میریزد و باید نهیب زنان بگویم که کارش اصلن جالب نیست و کاری نکند که برای دادن پوزیشن دکترا مجبور شوند مدرک مهد کودکش را هم تایید کنند. نمیدانم چند ثانیه شد اما دیدم دارد موهایم را میکشد. بعد احساس کردم کلا شوخی هم ندارد و دو دستی موهای سرم را گرفته که بکند. با تشر اسمش را گفتم. به انگلیسی گفتم بس کند وگرنه از او شکایت میکنم. دستهایش را گرفته بودم و سعی میکردم از خودم جدا کنم و آسانسور ایستاد تا زن پیاده شود. قبل از پیاده شدن گفت "مگر اینکه دختر ایرانی گیر بیاوری برای تخلیه خودت". هلش دادم موهایم را ول کرد. دختر اوکراینی لبخند میزد. گفتم به نظر تو نرمال است؟ گفت بالاخره همین الان امتحان کوالیفاینگ دکترایش است. من هم بودم استرس داشتم. میخواستم بگویم شوخی نمیکرد. دیدی؟ این موهایم بود که مثل افسار میکشید! طبقه 5 ایستاد. رفت. دختر هم با من پیاده شد. به اتاق که رسیدم غم و حس تحقیر بر من نشسته بود. میدانستم کاری که باید میکردم را نکردم. فکر کردم اگر رفیقم نبود با این حرکت سریعا جیغ و داد راه مینداختم . نگهبان را خبر میکردم و چه و چه.. بیشتر که فکر کردم دیدم نمیدانم غریبه هم بود واقعا اینکار را میکردم؟
شروع کردم گوگل کردن که چه واکنشی باید به رفتار آزاردهنده و ابیوزمنت داد؟ غمم بیشتر شد که با این سن بلد نیستم و گوگل میکنم که اگر کسی جای کبودی بر بدنم گذاشت چه کنم؟ از دوست مشرکمان پرسیدم هستی؟ بود. گفت اگر من جایت بودم احساس میکردم باید از من جلوی آن آدمها عذرخواهی کند. به فکر خودم هنوز نمیرسید.
گفتم بعد از امتحانش صدایش میکنم و رو در رو میگویم جلوی آن آدمها قبول کند که رفتار آزاردهنده داشته و برای رفع این مشکل چگونه تلاش خواهد کرد. از من عذرخواهی کند و صبر کند ببیند قبول میکنم یا نه. گفتم برای من راه حل ساده تری هم وجود دارد که همیشه میتوانم از آن استفاده کنم حتی اگر این کار را هم انجام دهد. مواظب رفتارش باشد چون به رییس دپارتمانش گزارش میکنم رفتار آسیب زننده و توهین آمیز فیزیکی از این فرد دیدم.

۱۳۹۳ خرداد ۲, جمعه

گاهی هم کابوس ها سراغ آدم میآیند. شب غذای سرخ کردنی خوشمزه جدید درست میکنی. سر و کلمه ی هم میزنید و در آغوش هم میخوابید. دشک کمرتان را اذیت میکند و یار به شما چسبیده و شما به دیوار و جا ندارید. گرگ و میش بیدار میشود که برود. میرود. صدای پایش را میشنوی که برمیگردد و در خانه را قفل میکند. و حالا که میتوانید بخوابید خواهرتان میآید که شمارا بکشد با اسلحه و از هرجا فرار میکنید دنبال راه دیگری برای ورود به خانه است. با همین چند جمله هم شما دلیل این کابوس را متوجه میشوید. اما آدم کاری نمیتواد بکند و خواهرش می آید که او را با اسلحه از پای درآورد. و امروز من، من نیستم. دلم میخواهد دنیا دنیا گریه کنم و شرح کابوسی دیگرم را بنویسم. دلم میخواهد خانه ی خودم را داشته باشم و گوشه اش کتاب بخوانم. دوست دارم کتاب بخوانم. دوست ندارم وقت نداشته باشم برایش. دوست ندارم بدنم تا این حد به خواب نیاز داشته باشد. دوست ندارم کابوس شوند خوابهایم. دوست ندارم الان در دلم حتی از پسر شاکی باشم که چرا در خواب به من میچسبد با اینکه هر بار آن سمت دیگر میخوابد تا کار من به دیوار گره نخورد. اما من بی منطق شاکی ام. من بی منطق اذیت شده ام. بی دلیل بیشتر از آدمهای دیگر خوابم میآبد. و به هزار و یک دلیل دوست دارم کتاب بخوانم. و دوست ندارم آدمها به کارهایم نظر بدهند. اینها را باید به تراپیستم بگویم.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۶, سه‌شنبه

بسیار سفر باید

من و پسر 4 سال پیش در سفر با هم آشنا شده بودیم و بعد از آن سفرها رفتیم. سفرهای جمعی را بیشتر دوست داشتیم و جمع نه چندان کوچک اما جالبی هم داشتیم.

دو ماه پیش تصمیم بر این شد تا با دوستان ایرانی که بالاخره بعد از چند سال پیدا شدند سفر آمستردام را جور کنیم. تا قبل از سفر تولدهای همدیگر را جشن گرفته بودیم و سوپرایز کرده بودیمو نوشیده بودیمو خندیده بودیم. خوش مشرب و با مرام. ابتدای سفر دوباره گفتم که دلم معاشر همزبان میخواهد چه خوب که هستند. و چه بد که فراری شدم از ایرانی ها و شنیدن صدای فارسی در خارج از ایران به من استرس وارد میکند. از آدمهای قضاوتگری که در کار هم دخالت میکنند و زیاد از حد به کار هم کار دارند. گفتم آخرین بار چند روز پیش در مطب دکتر آقایی به آلمانی چیزی از من پرسید و جوابش را به فارسی دادم چون آلمانیم کفاف جواب را نمیداد و آقا هم داشت با تلفنش فارسی حرف میزد و گفته بود یه لحظه گوشی تا از من سوال بپرسد. جواب که داده بودم رویش را کرده بود به سمت در آزمایشگاه و میگفت "پس فارسی بلدی.." من؟ چندشم شد. همقطاران گفتند که زیادی حساسم. با هم گفتند. شاید من برای استاندارد جامعه حساس باشم. انقدر که سفر شش نفری ما ناگهان تبدیل شد به سفر سه تا زوج که برای سرشکن شدن خرجشان همسفرند.
 پروردگار آجرهای سرخ، کانال ها، دوچرخه ها و بادگیرهای هلند را برایش حفظ کند که نگذاشت ذهن درگیرم دست خالی برگردد. پسر که به آداب همسفری، هم نوشی و منقل (جوجه البته) بسیار مصر است از اینکه هر کس ساز خود را میزند و در حالیکه ویسکی را توافقی خریده، پاشنه را میچرخانند روی وید کشیدن رنجید. بعد برای اینکه برای برنامه ای که موافق نبود برایش پول دهد کمی دلخور شد اما نظر را به جمع گذاشت تا اینکه دید بقیه به موقعش کاری به نظر جمع ندارند و از آن پس دیگر ساکت شد و با کسی معاشرت نکرد. بعد هم دو نفر دیگر گروه در سفر یادشان آمد که چه عاشق همند و پسر ماجرا برای خودی نشان دادن دست گذاشته بود روی من و بعضا پسر و در حالیکه حرف میزدیم نقضمان میکرد و موقع جواب گرفتن سیگارمیکشید و گاها فقط میگفت نه و میرفت. بعد هم ما گفتیم پایه ی راند بعدی جوینت نیستیم. گفت ضرر مشروب بیشتر است و دیگر ما از دید بزرگوار حذف شدیم. حرف که میزدیم وجود نداشتیم دیوارطور برمیخورد میکرد. وسط حرفمان میپرید تا از موضوعی از دختر موردعلاقه اش سوال بپرسد. بعد هم دو تایی فریاد میکشیدیند که برویم سیگار بکشیم. سیگار را میشود رفت و کشید. چه اعلانی؟ روی عدد دو تاکید داشتند یا روی ترک جمع؟ پدر و شوهرخاله ام همیشه عیدها غیبشان که میزد میگفتیم رفته اند دوپینگ. آن یکی فریاد نمیزد که قریب بشتاب بسوی سیگار.
 شب را خانه ی یکیمان که تنها آدم پایه و اهل خوشی جمع بود و سعی بر جوش دادن همه با هم داشت رفتیم. همینکه وارد خانه اش شدیم پسر 27 ساله ای که داشت بالغ میشد گفت خانه ات رنگ سبز کم دارد و موکت کف خانه ات کو؟ چرا این میز اینجاس و چرا مبل نداری؟ البته صدای تشکر من و تمجید از سلیقه ش به گوش کسی نرسید. بعد هم که برگشتیم آن دو نفر رفتند و برای هم گوشه ای از قطار خوابیدند و با تاکید بر اینکه رابطه ای با هم ندارند. پسر هم میگفت خب آخر این قضیه به ما ربطی دارد یا ندارد؟ و برخورد اینچنینی در سفر چرا؟ آن یکی هم گفت بالای قطار سرد است رفت طبقه ی پایین. من بر رو شانه اش سرم را گذاشتم و خوابم برد. وقتی نزدیک شده بودیم بیدارمان کرد. ساکها را جمع کرد و رفتیم به سمت خانه. سر راه از همان ایسگاه قطار غذای چینی گرفت. سه بار پرسید چاپ استیک خدمتتان هست؟ زن چینی بد اخلاق بار سوم چاپ استیکها را جلویش پرت کرد. پسر گفت بر نمیدارم. گفتم بیا حساس نباشیم. چاپ استیک ها را برداشتم. دستش را گرفتم و منتظر ترام ایستادیم. آن دست خیابان سه تای باقی مانده منتظر اوتوبوس بودند. دو تا دست دردست هم. دیگری در حالیکه عینک آفتابی چهره ش را پوشانده بود 20 متر آنطرف تر روی نیمکتی تنها نشسته بود و چهره اش را از ما و آن دو گرفته بود.
یک سال بود که همدیگر را میشناختیم و میترسیدیم بعد از فارغ التحصیلی هر کس شهری برود و دور شویم.


۱۳۹۳ اردیبهشت ۳, چهارشنبه

پیرزن آهسته آهسته راه میرفت . لحظه ای که چشمانم به او افتاد دلم گرفت. چشمانم را چرخاندم روی خانه استیک، به در ورودی  نگاه میکردم و سعی میکردم ببینم تابلوی قیمتهایش بیرون نصب شده یا نه. مردی که آستینهای ژاکت مشکیش را بالا زده بود از رستوران بیرون آمد و سیگاری آتش زد. پیرزن دوباره در دیدگانم قرار گرفت. از جلوی مرد رد شد. سر فرصت لباس هایش را انتخاب کرده بود. حتی کیف دستی اش را. واکر هم نخواسته بود. پشت لباسش زیپ داشت. زیپ بسته بود. لیخند پهنِ صورتم شد.

۱۳۹۳ فروردین ۲۴, یکشنبه

Let's go together

گفت: برو
پاهایم را شل کردم یا شد، ایستادم.
دوست نداشتم توضیح بدهم وقتی به آدم میگویند برو آدم دو جمله هم که بگوید یعنی کشش داده. وقتی به آدم یکهویی بگویند برود، آدم توضیح نمیدهد. فوقش احساساتش وارد عمل میشوند و پا شل میکند.
ولی باز هم گفت: برو
میتوانست بگوید:" دِ برو" اما ترجیح داد بار سنگین دِ را روی احساساتش بگذارد و چشمانش جبران مافات کنند.
همان احساسات پاها را سفت کردند و تند. پشت سرم را هم نگاه نکردم. رفتم. دوست نداشتم فاصله تا خانه هیچ کس را ببینم. شنبه شب بود و فریادهای شاد و بوی الکل. دختران با دامنهای زیبا و دسته دسته از کنارم رد میشدند. بندهای کوله ام را سفت چسبیدم وسعی کردم زیاد سرم را بالا نیاورم . همه چیز توی صورتم میزد. هنوز از برنامه عقب بودم. مرد میانسالی با دختر و پسری جوانتر حرف میزد و جلوی من راه میرفت. صدای قشنگی داشت و با طمانینه حرف میزدو آن دو هم گوش سپرده بودند. راه باریک شد. فکر کردم که به استادم چه بگویم. فکر کردم که کارم را تا آن روز جمع کنم. مرد رد شد. من سفت و سریع راه میرفتم و قدمهای نرم نرمک پسر و دختر را رد کردم و پشت مرد از باریکه رد شدم و لحظه ای بینشان فاصله انداختم تا با سرعت جلو بزنم و رد شوم. پایم اما پیچ خورد. کفش ورزشی من بدون ارتفاع خاصی به پهلو چرخید. برای یک لحظه ابهت سفت و سریع من متزلزل شد. مرد همانطور که حرف میزد برگشت و دید من هستم نه آن دو. در حال سقوط، ناخوداگاه دستش را پشتم سپر کرد. من به سرعت خودم را جمع کردم و صدای گرم و مهربانش در گوشم بود: اوپا!  .سعی کردم همان طور سریع بروم و رفتم و دور شدم و به  کمک آرامشی که "اوپا" به من داده بود  اشک میریختم.
http://davprz.tumblr.com/post/46703157956/lets-go-together-london-2013

۱۳۹۳ فروردین ۴, دوشنبه

فشار تز و بازگشت به خود :)

یه موقه ها دلم غنج میره سه تا بچه داشته باشم. سه تا دختر و اسم آخریه هم بذارم آرتمیس. توی ایران باشیم و حیاط داشته باشیمو تابستونا آب بازی کنیم. خونمون تو تهران نباشه هرجا که هست و هیچ جا صدای قرآن و اذان نیاد و هیچ کی هیچی رو بهمون تحمیل نکنه. من و دخترام..من و دخترام..

مامان زندگی قشنگی داشت با ما. نمیدونم خودش چقدر لذت برد.همیشه عصبی بود و استرس داشت. لابد یه روزم بچه من میگه میتونستم خیلی بیشتر از اینا از تحصیلاتم لذت ببرم. همش عصبی بودمو استرس داشتم. 

۱۳۹۲ اسفند ۲۶, دوشنبه

تجربه عملیِ "فضایی که خودمون توشیم پیشرفت میکنه اگه بهم یاد بدیم"

همینطور که دارم روی تزم کار میکنم دو تا مورد جدید رو دارم تجربه میکنم که  نامربوط هم نیستند. اول اینکه به  چیزی که میخونم علاقه دارم یعنی لذت میبرم ازش. خودم انتخابش کردم و اگه یه موضوعیو انتخاب میکنی باید خیلی دفاع کنی ازش و حرف برای گفتن داشته باشی تا بذارن روش کار کنی. منم سمج شدم. دوست ندارم دستور بگیرم خوشم اومده بود اوایل از این موضوع اما اینکه باید ازش دفاع میکردم تا بذارن روش کار کنم من و اونو بهم نزدیک کرد و الان عین مادرشم. دوم اینکه آدم خودبخود تو این فضا با چیزایی آشنا میشه و طوری طبیعی آدما در مورد ابزار و روشهای مدرن تحقیقاتی صحبت میکنن که تو هم خیلی طبیعی میری ازشون استفاده میکنی. میگی من نشنیدم بلد نیستم سریعا دو تا لینک مفید میدن و اظهار علاقه میکنن که اگه سوال داشتی هستیم. نه که استاداها..همین دوستات دوروبریات. و در مورد ابزار خیلی پیشرفته صحبت نمیکنم چیزایی که تو ایرانم میشد آدم استفاده کنه. اما تو ایران فضای دانشجویی روی حسادت و رقابت پایه گرفته. آدما چیزایی که میدوننو به عنوان آیتمهای خودنمایی برای خودشون نگه میدارن و لزوما هم یادت نمیدن. تا جایی که ممکنه ازش استفاده میکنن و یادت نمیدن و معمولا در شرایط که با هم دوستین به جای زمان گذاشتن برای یادگیریش میگن بده من برات انجام بدن. آقا یادگیری خیلی مهمه آقا! آقا یادگیری لذتبخش هم هست. اینجوری تا حالا باش ذوق نکرده بودیم آقا. 

۱۳۹۲ اسفند ۲۴, شنبه

خوشحالی آدمهایی که از ایران میروند ناراحتم میکند. نه اینکه غمگینیشان شادم کند . خودم وقتی میرفتم دیگر سِر شده بودم. بی تفاوت رفتم. آدم احساساتی هم که سر نشده باشد غمش میشود دم رفتن. خانه ات در حال ویرانیست و تو خود را نجات میدهی و کار دیگری هم از دستت بر نمیآید. فوقش انقدر قوی هستی که لبخند بزنی. ذوق نمیکنی که در رفتیو خانه ات صاف بر فرق سرت نریخت. این آدمها این حس را بمن میدهند که درکی از خانه ندارند. هرجای دنیا که بروند کلاه خودشان را میگیرند و دِ برو ..

۱۳۹۲ بهمن ۲۸, دوشنبه

آدم شاید بتونه تو کتابخونه پست بنویسه یا بی صدا پک من بازی کنه، اما نمیتونه اشک بریزه حتی بی صدا . چون آدمها براشون مهم میشه یا براشون سوال میشه ناراحتی تو. به کسی نمیگن لطفا گریه نکن داریم درس میخونیم چشمون افتاده بت ذهنمون دیگه متمرکز نیست اما میتونن وقتی داری میخندی بت نگاه سرزنش آمیز بندازن. اشک چیزیه که باید بیاد و نمیشه قورتش داد و حتما هم باید براش دلیل داشت. زبان با همه پیشرفتی که تو هزاران قرن داشته نمیتونه ضمانت اینو بده که تو حتی اگه بخوای دلیلشو بتونی بگی. یکی در ابعاد من فوقش مثال میزنه میگه مثلن اینطوری شد. بعدش من احساسم غم شد. کلمه ی غم خودش کلیات محضه. یک کلمه ی دو حرفی که با یه آوا به هم وصل میشن قراره دلِ آشوب تو رو گواه باشه. ناقص بودن زبان در بیان دل فقط سر ما رو موقتا گرم میکنه. اشکمو قورت میدم. میخوام درد غمو بکشم و سوالی تو چشم کسی ایجاد نکنم. 

۱۳۹۲ بهمن ۱۱, جمعه

آنها که افتر شیوشان را برای خودمان میگیریم

بعد هم کارهای عادی آدم جوری میپیچد و گره میزند استرس به تار و پود جان آدم، که خوابهاس آشفته اش هم منطقی میشوند. چنین آدمی دیر یا زود باید خودش را نجات دهد. این اتفاق یک شب می افتد. رها میکنی و قبل خواب با خودت عهد میکنی فردا به داد خودت برسی. اینبار اما اسکارلت وار نیست . هفت  صبح بیدار میشوی. صورتت را میشوری. دوش میگیری. موهایی از بدنت را که مورد علاقه ات نیستند مورد مزایده با تیغ قرار میدهی. و میروی داروخانه . در را که باز میکنند یک سبد بر میداری خمیر دندان و شامپو و برس سر و ژل مخصوص محبت و مام طبیعی برای زیر بغل و افتر شیو میگیری . به خانه که رسیدی یک ای میل داری که گرچه حاکی از این نیست که بخشی از کارهایت راه افتاده است اما تحت آن از شما دلجویی شده و کسی خودش را مسئول معرفی کرده و عهده دار برطرف شدن بخشی از مشکلات ناخواسته ات شده است. تست فرانسوی میگذاری که بچه ات که از خواب بیدار شده و با افتر شیوش بازی میکند دوست دارد. و گرچه چند ساعت بعد اما بالاخره دستت به کار میرود و دستت که به کار برود مشکلات شروع میکنند به حل شدن. کرم موضعی ما رها کردن است و برای فردا نهادن به علاوه ی اطمینان از "فردا". کار نا تمامی که خروار شده است با زور تمام نمیشود باید فکر را از حجمش رها کرد و آرام آرم راه افتاد و ادامه داد.
در مواد تشکیل دهنده ی این کرم دستانی داریم که هنوز بوی آتشین افتر شیوش را میدهد. لبانی که اجازه ی رفتنش را نمیداد. لبی که به خنده از این مدل پی ام اس خیلی راضی بود.

۱۳۹۲ دی ۳, سه‌شنبه

انقدر خواست حرف بزنم که زدم حرفهایم را گفتم. حالا زیر پتویی که اعتقاد دارد خر در آن تب مکند رفته نفس میکشد و نمیخواهد نه حرف بزند نه چیزی بخورد و نه حتی بخوابد. سوال که میکنم میخواهد به حریمش احترام بگذارم.

۱۳۹۲ آذر ۲۹, جمعه

لیلی گنجیشکه

بئاتا کار خودش را کرد. خرامان رفت و آمد تا باردار شد و با دلی خوش بدون سر و صدا زمانی که در غرب سریعتر از حد معمول میگذرد را سپری کرد و دخترک را بدنیا آورد. دوست دارم دخترکش را گنجیشکه صدا کنم. پدر گنجیشکه ایرانیست و کودک دو اسمیست اسم دوم هم زیبا و ایرانیست. هر دو آدمهای باهوشی هستند و از پسش بر خواهند آمد. مگر نه اینکه مادرش در معتبرترین مراکز پژوهشی مشغول به کار بود که گنجیشکه تصمیم ورودش را گرفت و پدرش هم بورس شد. اوایل ناراحت بودم از این خبر. خام و کودکانه بود. اما عکسهای گنجیشکه و عشق بئاتا را که دیدم  احساساتی شدم در حالیکه برایش احترام زیادی قائل بودم. بچه دار شدن برایش مقوله ای نیست که سخت بگیرد و زندگی بچه مال خودش است و خواسته که بیاید. شاید چون مجار است. مرا یاد کارتون ویلی گنجیشکه میاندازد و حس خوب کودکی خودم را زنده میکند. کودکی پر کارتون پر آفتاب و پر بستنی ام را دوست دارم. برای اولین بار دوستی دارم که بچه دار شده و برای دیدن مادر و بچه قبل از ترک آلمان میروم. دنبال خرید برای مادر و گشنجیشکه هستم. باپی پیلو و چراغ خواب کودک برای بچه و عطر یا گردنبند برای مادر. تا چند ماه دیگر که شروع به کار کنم باز هم برایش چیزهای خوشحال کننده میگیرم و پست میکنم. وای که چقدر کادو را دم در گرفتن لذت بخش است. نیازی به پروسه ی تشکر نداری و حس میکنی که دوست داشتن در جریان است. من ذوق کرده ام. ذوق زندگی را دارم. اولین بار است که برای صفرمین تولد کسی میروم.

۱۳۹۲ آذر ۲۳, شنبه

شاید هم نقدا بوسیدش

لباسهای مانده از دو هفته پیش را جمع کرد و توی ساک چرخدار خرید چپاند و درش را به زحمت بست. کتاب "شما که غریبه نیستید" را هم با خودش برد. من اینجا زیر پتو تصورش میکنم روی نیمکتهای چوبی رختشویی کتاب به دست. با موهایی که خودم کوتاهشان کردم . مارک زرد رنگ روی بازوی کاپشن سیاهش. الآن میشود اینجا نشست و تصورش کرد و نوشتش. میشود هم شال و کلاه کرد ، دوربین را برداشت و از پشت پنجره های رختشویی خیابان ناویزا شکارش کرد.

۱۳۹۲ آذر ۱۲, سه‌شنبه

بهانه های جدید برای درس نخواندن

این چه بوییه که تو کتابخونه میاد؟ بوی خوردنیه؟ نوشیدنیه؟ عطره؟ آرومتر که نفس بکشم مثه بوی خوب تغذیه توی کیف دبستانمه. این چیه؟

۱۳۹۲ آذر ۷, پنجشنبه

معمولی

سرم گیج میره. هر روز یه دردیمه کلا دکترم نمیرم. هرروز میگه چرا نمیری دکتر منم نمیرم چون کسی نباید انقد بم فشار بیاره باید بذاره درد فشار بیاره خودم ببرمش. یه چیزی نوشته بود روی در ورودی ساختمون خیلی دقیق تاریخ و زمان داده بود جهت قرائت بیلبیلکی که روی شوفاژ چسبیده. حالا بماند که ما یه کلمه شم نفهمیدیم.  برا ما میشد امروز ساعت 4 تا 6 موندیم تا 4 کسی نیومد. هی میگف برم پیداش کنم بیارمش باید برم، هی میگفتم مگه شهر هرته اگه هر کی میخواس دست اینو بگیره ببره خونه خودش زودتر کارش راه بیفته که دیگه سگ صاحابشو نمیشناخت اینجا نمدونم 300 400 تا واحده، تا ساعت 4 شد گفت مثکه نمیاد رفت. دختره واحد آخری داره ویولون میزنه. صبحا هم پیانو میزنه و دو روز تو هفته هم تمرین اپرا طوری میکنه. حالا اگه هم نباشه پنجره رو که باز کنی رو به روی مدرسه موسیقیه با سالنهای بزرگ بدون پرده و چون زمستون اومده و هوا تاریکه تو هر طبقه ش میبینی یکی داره یه چیزی میزنه. از اون روز که آبگوشت گذاشتم با سیر ترشی و سبزی خوردن بچه ها رو دعوت کردیم دیگه دستم به شرم شوربا نمیره همش غذای بومی در حد خود اهواز میذارم. برم ببنم مغازه عربا خرمای خوب گیر میارم رنگینک بذارم. من موندم تزه چرا گیر کرده و من انقد بی تفاوت شدم؟ تمومش کنم دیگه؟ برا تموم کردنش میخوام برم تو یه کنفرانسی ثبت نام کنم. من نمیخوام این حرفا خیالات شه اما شب دیر میخوابم صبح دیر پا میشم غذا میذارم و دو ساعت بعدش شب میشه.

۱۳۹۲ آبان ۲۴, جمعه

۱۳۹۲ آبان ۲۳, پنجشنبه

امروز رفتم راهپیمایی . مسئولای استانی که توشیم به این نتیجه رسیدن که ممکنه به کسری بودجه بخورن بنابراین از یه سری جاها دارن بودجه بر میدارن یکی از جاهایی که روش دست گذاشتن دانشگاس. میخوان ۴۰ تا استاد تعدیل نیرو کنن و میزان بودجه های کمک آمورشی و کم کنن. استادا میگن استاندارد دانشگاه نابود میشه اینجوری و استادایی که به زور پیداشون میکردیم امروز کف شهر اومده بودن و سوت میزدن. تر تمیز تر از این راهپیمایی اعتراضی ندیده بودم. به این صورت که پلیس میومد جاهایی که از عرض خیابون رد میشدیم وایمستاد جلوی ماشینا رو میگرف چیزیمون نشه و من وسطش خرید هم کردم. سس سالسا گرفتم و هدفون و پوستر «کال آو دیوتی» که روش نوشته «آینده سیاه است» رفتن طومارشونو تحویل اداره ی مالی دادن اونام تحویل گرفتن استادیوم شده بود اونجا دیگه خورد خورد برگشتم. تو راه برگشت احساس میکردم اینجوری آدم تعلق خاطر پیدا میکنه. کف خیابون ۱۶ آذر خاطره میشه یا درختای ولیعصر. برگشتنی بانهوف اشتغاسه در سکوتی که تا غروب صبحگاهیه داشت نفس میکشید یه کاج گنده اورده بودن بغل میدون و مغازه های چوبی کریسمس مارکتو داشتن نصب میکردن. مارتین برو بالا بدش سمت چپ ..خوبه خوبه..دخترای مغازه دار که موقه رد شدن جمعیت دانشجوها با لبخند پشت درهای شیشه ای صف کشیده بودن الان مشغول کارشون بودن و آقای تپلی بلوط ها رو گذاشته بود توی تنور و خودش با پیشبندی که زیر شکمش گره زده بود اومده بود بیرون به پیاده های رهگذر نگاه میکرد. چن تا بچه به طرف سنگهای بزرگ تزیینی دوییدن. یکیشون سعی کرد بره بالا بقیه هم نگاش کردن. بچه وایساد پایین دستاشو از دو طرفش آویزون کرد و نومیدانه گفت : «هنوز بلنده»