۱۳۹۳ تیر ۲۷, جمعه

نشسته بودیم توی منزا و من چشمهایم را گشاد کرده بودم که چهره ام به حرف زدنم بیاید. داشتم میگفتم این سالاد چرا 3 یورو شد؟ دفعه های قبلی خیلی بیشتر میریختم زیر دو یورو میشد. س گفت خیلی پدرسوخته هستند و این ظرف خودش سنگین تر از محتوایش است. بعد خاطره ای نقل قول کردم و کلمه ی کلیدی خاطره که اصل ماجرا بود را س گفت. فهمیدم بار صدم است گوشش را به کار گرفته ام. بالاخره ب رویش را سمت ما برگرداند و گفت این دختره چرا اینقدربا این لباس خوب است. س گفت شکم دارد اما بقیه اش خوب است. ب دوباره ادامه داد که من از این لباسهای بلند گرفته ام اما وقتی میپوشم به خودم این حس دست میدهد که شبیه زنهای ترک هستم. یاد مادر بزرگم افتادم. راست میگفت همیشه از این لباسهای نازک بلند داشت و روسری دور سرش پیچیده بود. گفتم قدش بلند است. ساکت شدیم. قد خودش هم بلند بود. خوب که بخواهم فکر کنم قد مادربزرگم هم بلند بود. بلندتر از پدرم اما به او هم حال "زن کاری" میداد. حالا سه تایی برگشته بودیم تا نامحسوس راز لباس چوشیدن دختره را بفهمیم. س گفت کمربند بسته روی لباس و من به قلاب بافی کوتاه روی بالا تنه اش فکر میکردم. رفت. ساکت شدیم و به غذا خوردن ادامه دادیم. من در پس زمینه ی خشک و خالی ذهنم فکر میکردم بعضی لباسها را هرگز نمیتوانم بپوشم.

8 ساعت بعد، خسته و پر استرس به خانه رسیدم. پسر دانشگاه نرفته بود. کولر را روشن کردم و رفتم دست و صورتم را شستم. کنار در حمام منتظر ایستاده بود تا بوس آن روزش را طلب کند. بی اعصاب گفتم خسته ام و گرم است و صورتم خیس است.  سمت لپ تاپ که رفتم کیسه ای را سمتم گرفت. از دستش گرفتم. ناراحت بودم که در این اوضاع بی پولی دوباره خرج کرده. گفت هوا گرم بود این شلوار تنگی که هرروز میپوشی خفت است. یکی از لباسها گشاد بود. دیگری پیراهنی بود که دختر مورد بررسی پوشیده بود. سعی کردم نفهمد اما فهمید که خوشم نیامده. گفتم لباس سبز گشاد را برود پس بدهد. اما این یکی پیراهن را درستش میکنم. بنا کرد به اینکه چه فکر میکرده و چه ها دیده و بعد از مقایسه اینها را گرفت. غمگین بود خواستم ادامه ندهد.

فردا صبحش کمر بند نازک شکلاتی رنگ شلوار را باز کردم و دور پیراهن با گلها و خال های آبی بستم. نیم بوتهای چرم شکلاتی را با فوم تمیز کردم و تکاندم. از توی لنگ راستی یک گیلاس کپک زده افتاد. همانجا روی زمین کنار جا کفشی بلند بلند  خندیدم. موهای پر کلاغی را شانه کردمو باز گذاشتم. عطر شیشه طلایی، رژ بنفش تیره و  کیف گنده ی زنانه.  احساس کردم چقدر صاف و مصمم قدم بر میدارم. چقدرمهربانتر شده ام و چه دنیا به کام است. چرا این مدل پاستا را تا حالا ندیده بودم و چرا از این سس تند بادمجان امتحان نکرده بودم.مدتها بود نگاه پسرها را فراموش کرده بودم. زن دوچرخه سوار نگاهی به من انداخت و در حالیکه دنبال نکته ی ماجرا بود به بوتهایم نگاه کرد. نگاه هایی که قبلن زیاد با آنها برخورد نکرده بودم. تین ایج های بلوندی که وقتی از کنارشان رد میشدم یکیشان میگفت پارسال توانسته به اندازه ی من برنزه کند.

به پسر مسیج دادم که بوتهای چرم مشهد دست این خانوم گل آبی رو گرفتند، یک سلبریتی در خانه منتظر توست. و هر چه صبر کردم دلیوریش نیامد.

۱۳۹۳ تیر ۲۰, جمعه

الن پیج ِ جونو، کسی دیگه ای هم یاد ترانه علی دوستی ِ "من ترانه .." انداخته؟ من چرا یهویی یاد این چیزا میفتم آخه، این تزو کی بنویسه؟

۱۳۹۳ تیر ۱۹, پنجشنبه

میگویم برد پیت هم به من بدهند تا عاشقش نباشم نمیتوان ببوسمش. میگوید غلط کردی.  برد پیت را میگذارم روبرویم. انگیزه ای برای بوسیدنش ندارم. الان اگر بخواهم کسی را ببوسم ارکیده را ترجیح میدهم.
از حرف زدن با او خسته نمیشوم. از عاشقی گفتن با او. از اینکه پسری که ابراز علاقه میکرد زر مفت زده بود و دوست دختر چینی اش را که گرفت، جواب سلام هم نمیداد. از اینکه او به کسی گفته دل تنگش است و او گفته که دل او هم تنگ جای دیگریست. فحش میدهیم و میخندیم.
ایران که رفتم قرار است اطراق کند خانه ی ما. موهایمان را مش آبی کنیم. آب هویج  بستنی بگیریم دستمان و من برای بار 2000 ُم و او برای بار اول بربادرفته ببینیم. همینها را که تصور میکنم در حالیکه مامان توی همان خانه است و بوی او میآید، اسکارلت  از قرن پیش زجه میزند و رت  فرنکلی مای دیِرش را میگوید، دلم ضعف میرود.
خوشحالم که داستانهایی سراسر دنیا برای خودم دارم که باید بروم و بسازمشان.داستان بارسلونا، داستان نیویورک ، داستان کنیا و داستان تهران خوشحالم که هنوز میتوانم بجنگم. خوشحالم که امیدم گرچه میرود اما باز میگردد. خوشحالم برای آدمهای خودِ خودم.