۱۳۹۲ آذر ۷, پنجشنبه

معمولی

سرم گیج میره. هر روز یه دردیمه کلا دکترم نمیرم. هرروز میگه چرا نمیری دکتر منم نمیرم چون کسی نباید انقد بم فشار بیاره باید بذاره درد فشار بیاره خودم ببرمش. یه چیزی نوشته بود روی در ورودی ساختمون خیلی دقیق تاریخ و زمان داده بود جهت قرائت بیلبیلکی که روی شوفاژ چسبیده. حالا بماند که ما یه کلمه شم نفهمیدیم.  برا ما میشد امروز ساعت 4 تا 6 موندیم تا 4 کسی نیومد. هی میگف برم پیداش کنم بیارمش باید برم، هی میگفتم مگه شهر هرته اگه هر کی میخواس دست اینو بگیره ببره خونه خودش زودتر کارش راه بیفته که دیگه سگ صاحابشو نمیشناخت اینجا نمدونم 300 400 تا واحده، تا ساعت 4 شد گفت مثکه نمیاد رفت. دختره واحد آخری داره ویولون میزنه. صبحا هم پیانو میزنه و دو روز تو هفته هم تمرین اپرا طوری میکنه. حالا اگه هم نباشه پنجره رو که باز کنی رو به روی مدرسه موسیقیه با سالنهای بزرگ بدون پرده و چون زمستون اومده و هوا تاریکه تو هر طبقه ش میبینی یکی داره یه چیزی میزنه. از اون روز که آبگوشت گذاشتم با سیر ترشی و سبزی خوردن بچه ها رو دعوت کردیم دیگه دستم به شرم شوربا نمیره همش غذای بومی در حد خود اهواز میذارم. برم ببنم مغازه عربا خرمای خوب گیر میارم رنگینک بذارم. من موندم تزه چرا گیر کرده و من انقد بی تفاوت شدم؟ تمومش کنم دیگه؟ برا تموم کردنش میخوام برم تو یه کنفرانسی ثبت نام کنم. من نمیخوام این حرفا خیالات شه اما شب دیر میخوابم صبح دیر پا میشم غذا میذارم و دو ساعت بعدش شب میشه.

۱۳۹۲ آبان ۲۴, جمعه

۱۳۹۲ آبان ۲۳, پنجشنبه

امروز رفتم راهپیمایی . مسئولای استانی که توشیم به این نتیجه رسیدن که ممکنه به کسری بودجه بخورن بنابراین از یه سری جاها دارن بودجه بر میدارن یکی از جاهایی که روش دست گذاشتن دانشگاس. میخوان ۴۰ تا استاد تعدیل نیرو کنن و میزان بودجه های کمک آمورشی و کم کنن. استادا میگن استاندارد دانشگاه نابود میشه اینجوری و استادایی که به زور پیداشون میکردیم امروز کف شهر اومده بودن و سوت میزدن. تر تمیز تر از این راهپیمایی اعتراضی ندیده بودم. به این صورت که پلیس میومد جاهایی که از عرض خیابون رد میشدیم وایمستاد جلوی ماشینا رو میگرف چیزیمون نشه و من وسطش خرید هم کردم. سس سالسا گرفتم و هدفون و پوستر «کال آو دیوتی» که روش نوشته «آینده سیاه است» رفتن طومارشونو تحویل اداره ی مالی دادن اونام تحویل گرفتن استادیوم شده بود اونجا دیگه خورد خورد برگشتم. تو راه برگشت احساس میکردم اینجوری آدم تعلق خاطر پیدا میکنه. کف خیابون ۱۶ آذر خاطره میشه یا درختای ولیعصر. برگشتنی بانهوف اشتغاسه در سکوتی که تا غروب صبحگاهیه داشت نفس میکشید یه کاج گنده اورده بودن بغل میدون و مغازه های چوبی کریسمس مارکتو داشتن نصب میکردن. مارتین برو بالا بدش سمت چپ ..خوبه خوبه..دخترای مغازه دار که موقه رد شدن جمعیت دانشجوها با لبخند پشت درهای شیشه ای صف کشیده بودن الان مشغول کارشون بودن و آقای تپلی بلوط ها رو گذاشته بود توی تنور و خودش با پیشبندی که زیر شکمش گره زده بود اومده بود بیرون به پیاده های رهگذر نگاه میکرد. چن تا بچه به طرف سنگهای بزرگ تزیینی دوییدن. یکیشون سعی کرد بره بالا بقیه هم نگاش کردن. بچه وایساد پایین دستاشو از دو طرفش آویزون کرد و نومیدانه گفت : «هنوز بلنده»