۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

خشونت بَد،بد،بد،
حالا کسی به دفاع از خود اعتقادی داره؟
مثلا وقتی پای دویدن نداری، نمیفهمم صبر میکنی شهید(کشته) شی؟ جانباز(ناقص) شی؟ چی شی که دل ِنازک ساقه های سبز نلزره تو سنگ گرفتی دستت جلوی گوتلاخ زنجیر بدست پارک لاله؟

۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

روز یلدا

خانوم همسایه پایینیه امروز نرفته بود سر کار، مونده بود خونه واز پنجره آشپزخونه صدا و بو بود که میفرستاد برا من، یه بویی تو مایه های پاستا بود، اما خیلی بهتر، من نشسته بودم تو هالو مثه روزای قبلی هیچ غلطی نمیکردم و به هر جنبنده ای تو این دنیا فک میکردم حالم بهم میخورد، از بین دروغ هایی که قرار بود امروز بگم بزرگترینشو گفته بودم و برای اولین بار در زندگیم با بوی یک غذا بشدت دلم میخواستش، استامبولی رو برای بار سوم گرم کردم فرستادم از حلقوم پایینو صحنه سازی کردم که به اون بوهه ربط داره، تجربه اولم بود، موفق نبودم، سریال گذاشتم، با قسمت عروسیش گریه کردم (این ربطی به غصه داشتن نداره من با عروسی فیبی هم گریه کردم)، دلم حمام خواست، اسمس اومد 45 دقه دیگه تجریش، خانومه همسایه پایینی جارو برقیشو بالاخره تموم کرد، شلوارمو که دراووردم صدای همزنش اومد رفتم پنجره آشپزخونه رو ببندم، بوهه رحم نکرد ، بوی غلیظی که تهش ته دیگ داشت اومد رفت تا اعماق ریه ها، پاهام یخ زد پریدم تو حمام، زیر آب دوش گرم، نمیدونم کی بود که یادم اومد تو حمامم ضعف کرده بودمو همه جا رو بخار گرفته بود، شامپو زدم سرم کف نمیکرد، ساعت یه ربع به سه بود همون ساعتی که باید تجریش میبودم، گفتم بذار منتظر بمونن نمیشه که همیشه من، خانومه همسایه پایینی قطعا مهمون داشت، صدای قیژژ قیییییژ جابجا شدن مبلاش میومد، یادم اومد یه جوراب شلواری ضخیم توسی خریدم که خودمو خوشحال کنم، ارشمیدوسوارانه دوییدم سمت کیفم تو اتاق، دستمو کردم تو کیفم و بسته شو پاره کردم که یه بویی دماغمو فر داد، حوله رو پیچیدم دیدم آشپزخونه رو مه گرفته، صدایی ازاون پایین نمیومد، ینی خب کسی که وسط یه سری اسباب اثاثیه کج و کعوج سرشو با دستاش گرفته و داره اشک میریزه صداش تا اینجا نمیاد، معذلک "نه!!" من میتونسته خودشو به گوشاش برسونه. از پله ها که میرفتم پایین چکمه سوارن دل صابون زده رو دیدم، رسیدم تجریش با یک ساعت تاخیر، هنوز نیومده بودن و اون میس کال این نبوده که کجایی تو ما رسیدیم، بدرک که کجایی ما دیر میرسیم بوده، وایسادم بغل پسرک فال فروش کلافه، و چون کاری نداشتم بکنم دلم برای خانوم همسایه پایینیه و خودم هی سوخت هی سوخت.

۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

یکبار تنهایی پر هیاهیو اعلام کرد شریفی جماعت چنان موجودیست که خب من الان دستم بالاست بزنم قدش، البته وقتی مطلب گفته میشه لزوما نباید به استثنائات اشاره کرد خواننده بایستی که... در این مورد(این اشاره به سایت من ) درصد مفید، دوسداشتنی و درکل کفه ترازو به سمت صفات سوییت این جماعت ، حدودا 10 میباشد که در مقابل 90 البته کم ولی قابل اغماض نیست، درچنین شرایطی پس از دندان از جگر یار برداشتن میتوان از تبصره استفاده کرد.

و اما

شششششششششینگ! ِیخخخخخخخخ.........غغغغغغغغغووووممم.....اهخخ...

غُل،.....غُل،......غُل....*

که روشنگریها را به حال خودشان گذارید باشد هی همینجوری رستگار شوند ، که روشنفکرانشان دائم الشک اند: زبان فول و شنا بلد و رقاص وسهمیه ، طرفدار حجاب اجباریو اعتقاد راسخ به خوابهای جغد و اورنی تورنگ و بچه یوزپلنگ، مزدوج پس از دو هفته آشنایی، همیشه عاشق به امامو دوست پسر پنهانیو ولایت و شوهر فعلیو معجزات اللهیو دوست پسر سابق دوستشان، عکسهای فیس بوک بصورت کادرکشی دور چهره که تار مویی معلوم نباشد هرچند حتی روسری ای، کیف و شال رنگی و هد بر روی چادر و قابلیت بحث بر سر هر موضوع سیاسی، فرهنگی ، اجتماعی خصوصا حجاب، انتری مقدم، ولایت و اسامی 8000 دانشجو بطور دقیق و تاریخ حضورشان در فلانجا، بیزار از مدرسه و مفتخر به آن، پدرجان من اگر دیدید شما هنگام صحبتش به سوسکی مبدل شده اید که فکر میکند غلط میکنم اما انگاری دارد بمن حسودی میکند، نه به آن حرفها گوش دهید نه به این فکر کنید، اتفاق خودش در حال رخ دادن است، فاصله را حفظ کنید ترکشها بتان اصابت نکند.

*شمشیر را از غلاف بیرون کشیده، خود را مورد اصابت قرار داده ایم، خون فوران میکند و حرف ها را به باد میسپاریم.

(دستیار طراحی صحنه بارنی از هَو آی مِت یور مام)

۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

آب­باریکه­هایی که تو ذهنن در بسترهایی که که درنواحی مختلف کُره شون وجود داره با اعمال اختلاف زمانی نصف النهارها ، در جریانند:
1. دانشگاه­های آمریکایی اغلب دردسته­بندی دانشجویان اینترنشنال و نِیتیو تو پرانتر جلو نیتیو نوشتن کانادا و گاها پورتوریکو، این در حالیست که (انگشت اشاره پژوهشگر به سمت سقفی است که بدلیل گرفتگی اون سوراخه آب تویش جمع شده*) در همان دسته­بندی در کانادا یه همچین چیزی را شاهدیم: نیتیو ، اینترنشنال(حتی شما آمریکایی عزیز)
2. من معنی توی چشم طرف زل زدن و لب گزیدن را تا همین دو سال پیش نمیدانستم، خب نمیدانستم که به شوفاژ(بخوانید رادیاتور) سالن تکیه داده بودم دستهایم را تنگش گرفته بودم که «جوییِ» دانشکده سلانه سلانه آمد که چه خبر و یک نوری از نمیدونم کجا آمده بود خورده بود به دسته عینکش یا نمیدونم چی و یه چیز سبزی پشت پلکش بود که من سایه تشخیص دادم و نمیدادم و میدادم و نمیدادم و همینجور که داشت میگفت که هو یو دویینگ موفق به کشف یک پوسته عظیم در قسمت داخلی لبم گردیده و حالا گازش نگیر و کی بگیر. خلاصه که در تمام مسابقات پورنی که در فیس­بوک مشارکت داشته یک نسخه اینویتیشنش هم ما داریم الان.**
3. زنگ زده میگه همه جمعن، اغتشاش بیا بشون یه حالی بده، قرار میذارم جمعه بریم دوچرخه­سواری.


*من دیگه نمیرم پامو تا اینجا کنم تو اشک آسمون دستمو تا اینجا تو حلق سقف بگم اخ کن .
** همساده پایینیه ما اگر خانه بود به صدای مشتهای گره کرده از سقفشان و یک «ساری» از پنجره آشپزخانه عادت کرده بود.

۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

16آذر

و خدایی که طرفای سرزمین یانکی­هاس، الانه ها دیگه از خواب بلند شده، از دسسشویی اومده بیرون، لقمه به دست نشسته بالا سر دنیا، یه جا رو لایک(فتبارک الله) میزنه، یه جا رو میذاره برا بعد، چایشو هورت میکشه، همینجوری میاد تا میرسه اینورا، میگه شیت خدام بالاخره به گندی که زدم که نمیشه دیس­لایک زد، یه جا رو هم حتی شیر میکنه که مثلا فک کنه از تنهایی دراوومده، بقیه رو هم همینجوری الکی آره بابا مارک ال از رِد ، بعد یه سری چین نازک میفته بین ابروهاش، سرشو میخارونه، چهاررا ولیعصرو سکرول میکنه بالا، میگه پس این در ولیعصر کو؟