۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

Stress and Tears

I am too afraid of myself

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

به یه ویروسی مبتلا شده اند ایشان که آنتی اش در خون 95% انسانهاس ، بنابراین همه میتونن برای اون قشر 5% ی ناقل باشن، ویروس دوره های سختی رو داره برای بیمار داره ، معمولن بعد از دو هفته علائم میره وخود ویروس هم به سختی از بدن میره (حد اکثر حدود یکسال گویا) ولی بعدش آنتی محترمشو میذاره و میره ایشون به جمع 95% خوشحال اضافه میشن. البته فعلن احتمال دادن این بیماری باشه که از ویروس مونو کلئوزه، و قشنگ نیس که بش میگن بیماری بوسه(Kissing disease) خو فلن تشخیص اینه و تا نتیجه اون یکی آزمایش بیاد چیزی نمیشه گف، بعضی ها حدسهایی میزنن که نگارنده داغون کنه ینی از هپاتیت میگن تا سرطان! گرچه اکثرن همین مونوفیلان حدس میزنن، اما فشاراعصابه این چیزا حالیش نیس، ولی خوبیش اینه که تکلیفم با خودم مشخص شد، برخوردش تو شرایط بحرانی عالی بود ( در حالیکه اگه بیماری بوسه باشه احتمال زیاد از من گرفته)، استرسمو کم میکرد، حتی میدیدم سعی میکرد نذاره بفهمم ممکنه از من بوده باشه ، با این حال حواسش بود تا مشخص نشه چیه من و هیشکی دیگه نبینتش، و تنها اعصابش از این خورد بود که داره کلاساشو از دست میده، امروز که آزمایش دادمو براش آب پرتقال و آب هویج میبردم، یکی از نسخه هاشو دیدم تو کیفم سرمو که اووردم بالا یه داروخونه روبروم بود، رفتم گرفتمشون، تو کوچشون پاییز بود، اون هنوز تو حمام بود. من عاشق شده بودم.

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

دو هفته دیگه داره میره اومده خریداشو کنه و کارا سفارتو اینا رو درست کنه ، یه نگا به دفتر یادداشتش میکنه میگه دلی ی ی! من میخوام بلاگ داشته باشم ، الان براش درست کردم. خوشحاله با اون یکی آجیه رفتن غذا درست کنن برا 80 تا از بچه مچه ها واسه نذری واسه پسرداییه که یه مقدار سطح هوشیاریش بالاتر اومده. میاد میگه پس آدرسش اینه میگم آره . الان میخوام هی قربونش برم.

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

اصنم تمبل نیسسم! حتی اگه سرنوشتم جابجا شه با این دیر جمبیدنام! من خودم هستم ریتم من کند تر از اونیه که منو تمبل میبینه، توجیه هم نیس!















میگم نیس!

۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

به راننده جوون خوشحال پرشیای خاکستری بغلی پشت چراغ قرمز زل زدم انقد که بفهمه دارم حسودی میکنم که پسردائی سالم ِ یکیه نمیدونم فهمید گفتم مواظب باش؟ داش میخندید انقد که نفهمید چشام انقد خیس شد که دیگه ندیدش. سرمو میزنم به شیشه ، چقد دیگه محکمتر آدم میره تو کما؟ چقد دیگه میاد بیرون؟ چقد باید بگذره تا وضعیت یه 29 ساله تغییر کنه؟ خونریزی مغزش بند بیاد، تا بتونن دنده هاشو از ریه هاش بیارن بیرون تا چرک نکنه؟ دستاش جوش نخوره فلن همینا کافیه، فلن چشاشو وا کنه بگه بگه په چتونه تا من بخوابونم تو گوشش تا دفه دیگه کمربندشو ببنده ماشینشم نده غریبه برونه که دو روز مجهول الهویه بمونه، کی میدونس تو رفتی تا مشهد؟ چرا نمیگی؟ اومده بودم اهواز ببینمت نکه جلوی آدمایی که نباید بدونن بلندد بلند بخندم تا یه وخ شک نکنن، بیا بیرون ببینم، کما چیه؟ کجاست بیام دنبالت بیارمت. با تو ام !!

۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه

دلی جان ! اگه روزی دلت گرفته بود و به ناگه در غربت بودیو آرشیو شخم میزدی ی ی احتمالن میرسی به این پست که میگه دلت گرفته بهانه نگیر:
امروزعاشق متصدی بانک شدم که دختر همسنو سال خودم بود و به آقای متصدی بغل دستی کلّاشش که باجه ی هشته کیت کت تعارف میکرد و مثلن داش بش کار یاد میداد( قبل از اینکه دختره زنگ بزنه امور بین الملل برا پرسیدن قیمت در گوشش میگفت تو دونه ای 5 تومن بگیر) چون وقتی کارم همین امروز راه افتاد پا به پام خوشحالی میکرد. منم موقه خدافظی یه ترکیبی از خیلی لطف کرددیدو دستتون درد نکنه و واقعا متشکرم گفتم شد یه چیزی تو مایه های «لُطدسشکرخخخخ» ، خیلی خندید!!
اما همین بود فقط! مثلن اگه بخوام بگم تو همین بانک چقد با همین متصدی باجه هشت مشکل دارم یه پست جدا میطلبه!! مشالا هر بار هم رفتم 9 تا باجه هم کار میکرده جز اینبار و یه بار دیگه این آقای هشت خورده به تورم.
آره دخترم تو قرنی میرفتی و فلاح پورو محمدیو که رد کردی رسیدی به سمیه تا برسی دادگستری چنتا متلک خورده باشی خوبه؟ یه پلیس خودشو بت مالونده باشه چطوره؟ اصن اونو ول کن تاکسیه که در حالیکه رانندش میخندید میخواس با ماشین بزنت خوبه ؟ میخوای یاد چی بیفتی؟ همین امروز و میگمااا نه پارسال! نه آبان کوفتیه ترم سه!! نه هفته پیش ناتهای کوچه! نه پارک لاله اون روز تعطیل! نه امروز نه یه جای خلوت تو انقلاب خود میدون انقلاب یه... نمیدونم حتی چی خطابش کنم ! اومد سمتت فک و دست زشت کثیفشو اوورد پایین پات، تونستی جا خالی بدی ، اخم کردی ، بغض کردی و تمام هم جنسای اطرافش دندونای کثیفشونو نشون دادن که هه هه!

عزیزم ، شهر داره دندوناشو تو گوشتت میکنه و هیچی نمیتونه جلوی اشکای تورو بگیره، الان دنبال کاری؟ پول میخوای؟ دنبال کار نباش! سر کارشم که رفتی کسی بت پولی نداد. تو خیابون که اومدی این شد. به دوستات لطف کردی اگه فضولی و غیبت نصیبت نشد چیزی هم دستتو نگرفت. اهواز که بودم خسته شده بودم از زندگی با مامان بابا و مشکلات خونه، تهران اما جای بدی بود، خیلی بد.

باور داشتم که خوب میشه، همه چی درست میشه، اما دیگه نمیتونم وقتی دو ساعت بیرون بودن این همه رو تو چشمم میکنه. من اینجا کاملن افسرده شدم و از هر چیزی که کسب کردم نمیتونم استفاده کنم. دلی آروم باش. باوراتو انقد زود سرمایه گذاری نکن.

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

باید برنامه خیرات کنم، بله اینجوری میگم چون دلم نمیخواس برای موسسه خیریه فلان برنامه بنویسم، به کسیم که بم سفارش کرده بود گفته بودم، همکلاسی بود میتونس به صد تا آدم خیرخواه کد بزنتر بده ، اصن ازینکه انتخاب شدم هم شاکی ام. حالا میل زده گفته میدونم سرت شلوغه که منظورش اینه که میدونم بیکاری، اما بیا و این برنامه رو بنویس. یه بار گفتم نه! حالا میل میزنه. من غر غُرو ام؟ نه نیستم تا الان فک میکردم نق نق مفتکی زیاد میکنم اما نگا که میکنم از کسی کاریو بعد نه گفتن دوباره خواستن خاصه وقتی که آدمای دیگه ای هستن پرروئیه و وقتی نیشو کنایه توش باشه بی ادبیه و نق نق داره.

خب من الان یه سوال داشتم در مورد برنامه که البته کوچیکه و ازش پرسیدم جواب درست درمون بده تا بیست و چار ساعت بعدش براش پروژه رو میفرستم، از همینجا به خدای رحمان و رحیم عارضم هیچ ربطی به خیر خواهی نداره و اینکارو میکنم برای اینکه احساس میکنم بعدا میشه ازش یه استفاده ای کرد.

صدای طوطی همسایه اونوریو مرغ مینای باغچه و بلبلا قطع شده. صدای گنجشک میاد گاهی، پنجره بازه، یه چیزی تو دلم وول میزنه، پوست لبمو میکنم دستام بو پوست نارنگی میده، مثه عصرای پاییز اهوازه وقتی از استادشهریار تو خرداد سه پیاده میومدم خونه. از همون انتهای کوچه که مدرسه بود میومدم تو خیابون اصلی بین تیرو خردادا، خورشید رو به روم غروب میکرد، از کنار دیوار برزیل ایتالیا را در هم کوبید که وجه تسمیه اش بر میگشت به جام 94 گمونم، میومدم تا سر کوچه، اگه خوشحال بودم رو سیمانا که شکل لیله بودن لی لی میرفتم، اگه هم نه که برگا رو خورد میکردم، قدم فیلی برمیداشتم بعد چِرِخ! الان دلم چرخ بعد قدم فیلی میخواد،
خوشحالم که به دِلَک دبستانی نزدیکم.
یه بار یکی داشت میگفت دلی یه جور خاصی میشینه ، حتی اگه لباساش عوض شده باشه یا دور باشی میتونه تشخیصش بدی، ممولن تنها که میشه شروع میکنه جمع شدن تو خودش و اگه کیفی چیزی دسش باشه به سمت اون جمع میشه انگار که بغلش کرده باشه و هیچی هم اون اطراف به اندازه چیزی که بغل کرده اهمیت نداره، من رو فاز: وااا! من؟ بودم، چن وخ پیش دقت کردم دیدهم به! آره مثکه! بعد دلم میخواس بدونم دیگه چجوریم؟ ینی هیچ وقت فک نکرده بودم من میتونم یه حالت خاص یا ثابت همون عادت داشته باشم که یه آدمی بگه فلانی اینجوری بود، بعد دیدم کوله که داشته بوده باشم فارغ از سنم! در همه ی دوره های زندگی دست چپم به بند کوله میاد آویزون میشه ، ینی حواسم که میاد پرتش میکنم پایین بعد میبینم دارم از یکی آدرس میپرسم دست چپیه میاد بالا ، جلوی شونه و شروع میکنه بازی با بند کوله. و بند راست هم یا پشت و روه، یا یه تاب کامل خورده و همون روه. این بود که فک کردم کیا این موضوع رو اعصابشونه و همیشه بم گفتن درستش کن، یا خدافظی کردن از دور داد زدن دلی اون بند کیفتم تاب خورده، یا گفتن شلخته، یا تو همیشه سر و وضعت به هم ریختس ..که یه دستی اومد صافش کردو رف. میینم کسایی بودن که بدونن این جزیی از منه انگار، که نخوان ببینم شونم اذیت میشه، که حرفی نزنن که تو هم چقد فلان. دور نرم، استادی که خیلی دنبالش بودمو تو راه پله های بالا که بود دیدم، ترسیدم غیبش بزنه دیگه گیرش نیارم، استاد استاد گویان دوییدم بالا، داشت میرفت از پله ها پایین تو پاگرد دیدمش، بند کیفو گرفت با یه انگشت صاف کرد، انگار که جوئی فرندز اینا با انگشت دکمه ها لباس یه دختریو باز کرده باشه، دو قدم بیشتر اومده بود زیپ کیفمم بسته بود، استاد چشش رو اون بود، خجالت کشیده بودم. نفمیدم به استاد چی گفتم. به جمع گفتم، نباید میگفتم ، از اینجا به هر کی اینو میخونه نصیحت: به هر جمع دخترونه ای حرف نزنید. پسرید حرف براتون در میاد، دخترید حرف براتون در میاد و یه روز میفهمید حسادت هم هست، دخترایی رو که سالهاس میشناسید و دردو دل کردیدو جواب گرفتید از امانت و کمکشون رو سفره وا کنید . بله! چی میگفتم؟ ها خلاصه گفتمو یکی گف دختربازه، انگار که من نشناسم، یکی گف عاشق من بوده، انگار که من ندونم، یکی حتی گف این تو زندگی آینده چکاره میشه!! من یادم رف! من ذوق کرده بودم یکی بدونه و در سکوت خودش ری اکشن نشون بده، که بابا تو هم با اون کیف گذاشتنت. بعد دستای دیگه، تو ماسوله که دستام پر بودو کوله ام سنگین سبقت میگرفت بر گشت با آرامش باز کرد گره بند راسته رو . مانیا که دیسیپلین داره همیشه، یه تاب برعکس که میداد قربون صدقه م میرفت، و آخریشم بیگ بود.
من اگه به کسی نگمم ، خاطر این آدما بامه. مثه «چیکارت کنم تورو؟» ی توو لبخند مامان میمونه، آدم یادش میره؟

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

امروزیه دختر دبیرستانی دیدم با دوچرخه میرفت مدرسه، ناراحت شدم که تعجب کردم. شایدم ناراحت شدم که تو مانتوی تیره و مقنعه مشکی داشت پدال میزد. والا غم همینه که آدم میبینه زندگی طبیعی نیست. اینور اونورو که نگا میکنی هی یه چیزی هست که نخونه به یه چیز دیگه.

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

عکس لود نمیکنه، خیلی گهه!
من الان کار پیدا کردم؟
من الان پول گیرم اومده؟ حتی یه قرون؟
من الان بم نگفتن که تو این دانشگاه ها قبول نمیشی بس معدلت داغونه اصلنم دانشگات مهم نی؟
من الان پول دارم؟
من الان بنک استستمنتِ دُرُس درمون دارم که قاطی مدارکم بفرسم؟
من اصلن پول دارم که میخوام برم؟ اصلن از صد جا درخواست کار یکیش زنگ زده پاشو بیا مصاحبه؟
من اصلن امید دارم؟
من اصلن گوشیم کو؟
من گوشیمو تو تاکسی جا گذاشته ام.
من دیروزبیگم نگفته بالا چشت ابرو من یه شیش ساعت گریه کرده باشم بصورت ننر واره واااااا!!! گویه* ای؟
هی زنگ نزده باشه که بگه گه خوردم من برندارم تا اونم داغون شه؟
اصن اون یه قرون پول داره؟ اصن کار داره؟ اصن هنو مدرک داره؟ اصن جز اینکه دوسم داره و مهربونه و حرفامو میفهمه چی داره؟
اصن چرا به ازدواج فک میکنه؟
اصن من پول دارم؟
اصن یکی از دوستام مونده که حوصله ریختشو داشته باشم؟ آره بذا: یکی...دوتا...
دوتا.
اما میدونی چی؟
امروز پنجره رو وا کردم، زن و شوهره دعوا میکردن. دخترشون هر ده دقه میومد میگف بسّه!!
اما هوا هم خوب بود. شلوارمو در اووردم انداختم رو تخت.
زنگ زدم خانومه ی تاکسی گوشیمو بیاره.
وول خوردم زیر لحاف. یکی هس که بش اسمس بزنم بش: زیلینگ زیلینگ و بدونه منظورم گوشباره هامه.
امروز روز خوبیه، نمیدونم اما امروزمو دوست دارم.
آدم میتونه ذهن شادی در موقعیت بی چاره ای داشته باشه.
آدم میتونه سیزده بار بگه بیچاره بیچاره بیچاره و آخریشو تو خنده محو کنه از بس که هیچی نمتونه یه روز خوبو عوض کنه وقتی خودش ناخونده اومده.
یهو میبینی قناری باغچه خونه پشتی میخونه و خدا امروزو بت هدیه داده.
دو نقطه و پرانتز باز


* واااا گویه رو هم حتی میشه امروز ساخت هیه یعنی مثلن یه موقعیتی که کسی که ببنت بگه وااااااااااا !! په چته؟



۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

آقایون تردیلا لطفن رو گوجه فرنگی فلفلی سالسا شون ننویسن "تا حالا با ماست امتحان کردی؟" چون هم بی مزه س هم من الان هنو روشو نخونده بودم طبق عادت با ماست خوردم که دیدم خیلی بد میشه، رفتم یه سری دیگه بر دارم که ماستی نباشه، چشم به این افتادو یه چیزایی نثار خلاقیتشون گردید.
با سپاس

۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه


اومد تو اتاق یه تابی خورد* وایساد نیگام کرد، بعد چراغا رو روشن کرد، نیگام کرد، فرصت نشد جمع شم پشت اسکرین، رفت.






*یه دوری زد(؟) ، یه گشتی زد(؟)

شیب؟

اتاق تاریک شده. ازینا که اولش چراغ نمیخواد واسه همین همینجوری نشسی بعد همینجوری که به نشستنت ادامه میدی همه جا سورمه ای میشه ولی دیگه تو زیرتو گرم کردی نمیخوای پاشی و اینم هوی تاریک تر میشه. میگه امشب چی دُرُس کنم که غذای فردا هم باشه؟ خورش بامیه یا لوبیا فاستونی؟ میگم فرقی نداره، میگم لوبیا فاسونی، میره. برمیگرده میاد وول میخوره دستشو میگیره به صندلی روبروم میخنده میگه یادته چن سال پیشا تو خورش بامیه هویج ریخته بودی ی ی؟ سرمو میندازم پایین، میگه یادته چقد ناراحت بودی ؟ فک میکردی درسته؟ زنگ زدی مامان؟ سرمو هل میدم پشت 13.3 اینچی که دنیا پشتشه. دهنشو وا میکنه میگم نه! میاد سمت راستم میگه یادته ! میگم یادم نمیاد، عینه اون غوله تو هرکول که سرش تو یه آتیش آبی بود، انگشتشو تو هوا تکون میده، از پشت لپ تاپ دور میخوره ، سرشو میاره نزدیک گوش چپم میگه یااا دِ تِه!

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

پولی که جا گذاشته بودم با خیال راحت از شیرینی فروشی محبوبم ژاندارک گرفتمو پیاده را افتادیم سمت تئاتر شهر، رو نمیکت نشستیمو آدمای فراوان مشکوک پارک دانشجو رو خندیدیم. بسکه همه اومدن با چارتا چش نیگامون کردنو جنس خواستن برا دادن و گرفتن. زده بود تابلوی پلیس اونور، اونور بودن ، کلن اونورن بعد میان بیرون ما دوتا رو میگیرن رسما به من که استغفرلله طرف دختر ماجرا هستم فُش خوارمادر اعطا میکنن، من فقط انگشت وسط دارم و باید لال شم باید بم بگن باید شب بخوابی اماکن ، باید رو کنن به پسر بگن تو برو، با تو کاری نداریم، باید کارت دانشجوییمو نشون بدم ، انگشتشو بگیره وسط پانچاش بگه بدم باطلش کنن، یه کاری کنم بت مدرکتو ندن، منی که ترسیده بودم به ترجمه مدرکم تو کمد فک میکنم، خندم میگیره به گریه مربوطش میکنمو التماس که بدبخ میشم و مگه چکار کردیم؟ جواب: نه میخواستین کاریم میکردیم! به مامانم زنگ بزنید. اینجا میگه زن من میذاشت دخترم بیاد با پسر بیرون، سرشو میذاشتم همینجا میبریدم، هنو نمیدونی زن هیچکارس!! بعد فش به مامان، بعد دروغای من راجع به بابا، بعد بد شدن حال بیگ( اولین بار صداش کردم بیگ، ساوندز گوود)، چون نمیتونس جواب توهیناشونو بده، گذاشتن بریم، عصبی شده بود، معدش درد میکرد، گفت: اینجا نمون، برو!
میخواستم راجع به اون روز بگم که رفتن من له ش میکرد، نمیدونم چرا یهو یاد اون روز پارک لاله افتادم، اصن الان تو پارک کوفتیه دانشجو بودیم، بعدش زولبیا بامیه و چایی خورده بودیمو تئاتر خیابانی خوب دیده بودیم ، خوب بودا.. ولش کن ، بذا همینجا یکم متوقف شم. یه روز که له شده بود، و گف برو! جای تو نیست.