۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

شیب؟

اتاق تاریک شده. ازینا که اولش چراغ نمیخواد واسه همین همینجوری نشسی بعد همینجوری که به نشستنت ادامه میدی همه جا سورمه ای میشه ولی دیگه تو زیرتو گرم کردی نمیخوای پاشی و اینم هوی تاریک تر میشه. میگه امشب چی دُرُس کنم که غذای فردا هم باشه؟ خورش بامیه یا لوبیا فاستونی؟ میگم فرقی نداره، میگم لوبیا فاسونی، میره. برمیگرده میاد وول میخوره دستشو میگیره به صندلی روبروم میخنده میگه یادته چن سال پیشا تو خورش بامیه هویج ریخته بودی ی ی؟ سرمو میندازم پایین، میگه یادته چقد ناراحت بودی ؟ فک میکردی درسته؟ زنگ زدی مامان؟ سرمو هل میدم پشت 13.3 اینچی که دنیا پشتشه. دهنشو وا میکنه میگم نه! میاد سمت راستم میگه یادته ! میگم یادم نمیاد، عینه اون غوله تو هرکول که سرش تو یه آتیش آبی بود، انگشتشو تو هوا تکون میده، از پشت لپ تاپ دور میخوره ، سرشو میاره نزدیک گوش چپم میگه یااا دِ تِه!

هیچ نظری موجود نیست: