۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

پولی که جا گذاشته بودم با خیال راحت از شیرینی فروشی محبوبم ژاندارک گرفتمو پیاده را افتادیم سمت تئاتر شهر، رو نمیکت نشستیمو آدمای فراوان مشکوک پارک دانشجو رو خندیدیم. بسکه همه اومدن با چارتا چش نیگامون کردنو جنس خواستن برا دادن و گرفتن. زده بود تابلوی پلیس اونور، اونور بودن ، کلن اونورن بعد میان بیرون ما دوتا رو میگیرن رسما به من که استغفرلله طرف دختر ماجرا هستم فُش خوارمادر اعطا میکنن، من فقط انگشت وسط دارم و باید لال شم باید بم بگن باید شب بخوابی اماکن ، باید رو کنن به پسر بگن تو برو، با تو کاری نداریم، باید کارت دانشجوییمو نشون بدم ، انگشتشو بگیره وسط پانچاش بگه بدم باطلش کنن، یه کاری کنم بت مدرکتو ندن، منی که ترسیده بودم به ترجمه مدرکم تو کمد فک میکنم، خندم میگیره به گریه مربوطش میکنمو التماس که بدبخ میشم و مگه چکار کردیم؟ جواب: نه میخواستین کاریم میکردیم! به مامانم زنگ بزنید. اینجا میگه زن من میذاشت دخترم بیاد با پسر بیرون، سرشو میذاشتم همینجا میبریدم، هنو نمیدونی زن هیچکارس!! بعد فش به مامان، بعد دروغای من راجع به بابا، بعد بد شدن حال بیگ( اولین بار صداش کردم بیگ، ساوندز گوود)، چون نمیتونس جواب توهیناشونو بده، گذاشتن بریم، عصبی شده بود، معدش درد میکرد، گفت: اینجا نمون، برو!
میخواستم راجع به اون روز بگم که رفتن من له ش میکرد، نمیدونم چرا یهو یاد اون روز پارک لاله افتادم، اصن الان تو پارک کوفتیه دانشجو بودیم، بعدش زولبیا بامیه و چایی خورده بودیمو تئاتر خیابانی خوب دیده بودیم ، خوب بودا.. ولش کن ، بذا همینجا یکم متوقف شم. یه روز که له شده بود، و گف برو! جای تو نیست.

هیچ نظری موجود نیست: