۱۳۹۲ تیر ۷, جمعه

هه داشتیم میرفتیم سمت دانشکده با بچه های تیم تئاتر یکی ازم تلفظ درست اسممو پرسید و تاکید کرد که این حرفه یا اون حرف؟ اون یکی  که از قضا کنار دوستی استاد یه سمینارمم هست پرید که میدونی با اون یکی حرف چه معنی ای میده؟ و خیلی جدی و مستقیم تو چشمام نگا کرد تا ببینه میدونم یا نه و خفه شم. لبخند زدم گفتم معنی بدی نیست ینی واژن. بالاخره تو تخت خواب وسط این همه حرف و آه و ناله یکیم تو این فرهنگ یه چیزی از دهنش در رفته و موندگار شده که میتونه تلفظش نزدیک به اسمِ من باشه.  با دراپ کرد یه حرفو تغییر یه حرف دیگه . استاد روشو کرد اون ور و سعی کرد دیگه حرفی نزنه. اسم من معنی خوبی نمیداد به نظرش و باید ساگت میشدم. فرداش رییسم که از قضا آفیسش رو به روی اونه و همیشه با هم میپرن بم ای میل زد که این کارا رو کردم یانه و فلان وبهما. آخرشم گفت بدون هیچ دلیلی میخواستم بگم  اسم خوشگلی داری. طفلک این استاد پیش خودش چه ناراحت شده بعدا که این واکنش رو به اسم من داده بوده. هممون وقتی میریم تو خلوتمون صدای معیوبمون میپیچه تو سرمون عذابمون میده. نمیشه هم جلوشو گرفت. جواب ای میلشو دادم. نتونستم واسه اسم قشنگی داری حتی تشکر بنویسم. میخواستم بنویسم ایتس اوکی بابا . صداش برسه آفیس روبرو. 

۱۳۹۲ تیر ۱, شنبه

دیگه نمیتونم رادیو گوش بدم یا با دوستای آمریکاییم حرف بزنم. یه موجی از آرمان گرایی کاذب دریافت میکنم از این لهجه که رو اعصابمه. خودمم ناراحتم از این موضوع. کلا از اینکه اذیت بشم ناراحتم. اما دلم میخواد آلمانی بشنوم تا انگلیسی یا لا اقل متیو یی کسی که بریتانیایی حرف بزنه. 

۱۳۹۲ خرداد ۱۵, چهارشنبه

ینی این وبلاگ بهترین نمونه ی سندروم گرگینه شدنه! عصری اومد پیشم گریه هامونو کردیم، ساندویچ میگو درست کردم مدل بندری خوردیم، خوابیدیم من بیدار شدم دارم گزارش مینویسم دل تو دلمم نیست بیدار شه بغلش کنم بچلونمش. ساعت؟ 6 دقه به 4 بامداد.

۱۳۹۲ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

حال ما غُرنامه ایست

دوست پسری دارم که روزگارم صد رنگ عوض کرد تا بهم برسیم و جناب هم از سر درگمی و کلافگی شهر بی فرهنگ کثیفی که کرمان کرده بود صفات منفیش نجات یابد. بارها بما پرید که چرا اصلاحش میکنیم که از مردمان و شهر بد نگوید. پا در فرودگاه گذاشت. من را بوسید. به ایسگاه قطار رفتیم تا به خانه ی من برویم. قمقمه ام را جا گذاشته بودم یکی از سالن ها بالا را اگر نشان ها را درست میرفتم و گم نمیشدم کمتر از 10 دقه قمقمه به دست پیشش بودم. این ده دقه پیرزنی به آلمانی سوالی پرسیده بود که نتوانسته بود جواب بدهد. پول دور میریخت کلاس زبان آلمانی میرفت. فکر نمیکرد کجا میاید و چکار میخواهد کند. خط و نشان میکشیدم که اگر بخاطر من است وقتی بمن میرسی و تمام دیگر چیزی برایت باقی نمیماند  خودت و رابطه دود میشوید. انگیزه داشته باش برای یاد گرفتن، برای در اجتماع بودن برای جنگیدن.  رسیدم به زیر زمین خنک و سکوی شماره ی سه. بین چمدان ها و ساکها چهره ی جدی اخمویی انتظارم را میکشید که بعد از سه ماه یک بار گفت فکرهایش را کرده و بهم بزنیم. چرا؟ فکرهایش را کرده آنجا را میخواهد. اما نه نه 5 ساعت گریه میکند و دو روز سردرد نمیتواند زندگی خودش نیست من هم بخشی از زندگیش هستم باید تصمیم بگیرد.  مشکل بچه ساده است در بیست و هفت سال زندگی تصمیم نگرفته و به راحتی تمام مشکلات عالم هستی را بر فرق پدر بیشعورش کوبیده خصوصا بعد از مرگ مادر. هزار و یک راه و پیشنهاد جلویش گذاشتم که منجر به سر تکان دادن میشد و دوباره از اول.
پولی که با بدبختی جور کرده بود تا ماه دیگر تمام میشود. غیر از دانشگاه و رشته ای که من برایش پیدا کردم و دوست نداشتنش قوز بالای قوز شده، کالج زبان آلمانی هم ثبت نام کرده اما دل به خواندنش نمیدهد ساعت ها کتاب را باز نگه میدارد و ..
پول من هم مشغول تمام شدن است . قراردادم را تمدید نکرده ام. گه خورده ام. که روی تزم کار کنم دفاع کنم و سریعتر کاری بجورم. افسرده شده ام. نمیخندم. هیجاناتم تمام میشود. صبح تا شب روی تختم. پولم به زودی به همانجا میرود که کفگیرم بش میخورد.
بعضی آدمها توانایی تصمیمگیری به هیچ قیمتی ندارند شاید میترسند اندکی از مغز استفاده کنند و راه بیفتد بکند و کشف کند نبایدی را و دردشان بیاید. بعضی آدمها نمیتوانند تغییر را بپذیرند.
بعضی دیگر واقعا نمیتوانند تغییر را بپذیرند. و باید بکشند بیرون.