۱۳۹۰ فروردین ۲۲, دوشنبه

اول فامیل یارو رو زدم تو گوگل ترنسلیت گوش دادم ببینم چیجوری تلفظ میشه، بعد انگشتامو شکوندم بعد به نوشته های رو کاغذ نیگا کردم، بعد خودم یه چیز دیگه گفتم ، بعد تمرین که تموم شد دوباره اومدم تق انگشتامو دربیارم نون نخورده بودم صدا نداد। بعد شماره رو گرفتم بعد نبودش خانومه، بعد حساب کردم دیدم ساعت ناهار نمازشونه، بعد گشنم شد حالا خوابم میاد ، ینی خوابم زودتر میاد یا اون خانومه بگم تکلیف این نامه ما رو مشخص کن بدیم سفارتتون। الانم دارم فکر میکنم باید خانوم محترمی باشه که من یا انگلیسیا فامیشو میخونن هورنی.

بخش دوم زندگی(I)

برای اینکه تنوعی به زندگی این چن وقته داده باشم لپ تاپو کول پد زیرشو که عین فن حمام میمونه و همیشه هم خاموشه اووردم گذاشتم رو زمین। حالا که فکرشو میکنم نیووردم شب میخواستم بخوابم انتقال دادم پایین। در هر صورت من الان کف اتاقم نشستم و بالاشمو از سمت زردش به زیر چل نهاده ام پس با سه ماه گذشته ام تفاوت دارم। آجیه داره میره اهواز ام پی تری مثه ماموریتاش میره که خواستگاری بشه بیان با هم برن سر کار । دو هفته ی پیش بزرگوار ازم پرسید دارم میرم فلان روز برا اهواز بلیت بگیرم پس فرداشم میام। مراسم داریمو فیلان। میای؟ خب دلم نمیخواست برم دلیلش فراتر از اینرسی ساکن نمیرفت اون موقع و چون استثناعن نظرم خواسته شده بود دیدم انگار خیلی هم ضروری نیس و نظر دادم। مامانم زنگ زد داری میای برام وب کم بگیر گفتم چش - الان که مینگارم وب کم کنارمه پس حرف گوش کنم- نمیام میدم آجی بیاره । گف باشه حالا اومدین تو که برنمیگردی؟ میمونی؟ واقعا چرا مادر آدم به حرفاش گوش نمیده؟ چون برنامه داره براش।خدافظی کردم در حالیکه از قطب شمال واقع در نروژ پذیرش داشتم و دوس نداشتم وقت سفارت بگیرم। ما،ینی من و بیگ وقتی بطرز ناگهانی یافتیم که من آخر هفته تنهام خوشحال شده و مانند مگس دستهایمان را بهم مالیدیم جون همان موقع فهمیده بودیم ما تنها نیستیم و انشالله که هیچکس تنها نیس। همه چی خوب بود و ما بعد از جدایی نادر اینا از باد و باران به ایسگاه های تاکسی ونک پناهنده شده بودیم که بحثمان شد و من غمگین گردیدم چون با تقریب خوبی حق با پسر بود। و من سالی یکبار این مسئله را قبول میکنم। بدلیل عدم تعادل روانی اینجانب مرا تا خانه رساند و در تاریکی شب که از وی بزرگتر بود و سرما و نم داشت ناپدید شد। آدمها در زندگی شانس و بد شانسی میآورند چون زندگی قابل پیشبینی نیست حتی اگر ما تقویم و ساعت داشته باشیم। بنابراین من وقتی برروی مقاله کار میکردم اسم دانشگاهی رو دیده بودم که خیلی روی این چیزایی که من دوست داشتم و نمیدونستم براش رشته هم وجود داره کار کرده بود. دانشگاه مطرحی هم بود و بصورت همینجوری با وجود معدل آسفالت شده درخواست گوشه چشمی نموده بودم। اما آنروز که کلید در را چرخاندیمو خواهر بزرگوارمان در حمام بودو مام بی حوصله در اسی را باز کردیم چشممان به جمال ادمیشن روشن گردید و گلویمان خشک شد و منتظر ای میل اشتبا کردیم ببخشیدشان ماندیم که چون نیامد وقت سفارت آلمان گرفتیم باشد که چشممان به جمال مرز فرانسه هم برق زند। اما این آغاز مصیبت بود.

۱۳۹۰ فروردین ۱۵, دوشنبه

"آدم از فردای خودش خبر نداره" رو میدونستم. فکر میکردم! خیلی تئوریای دیگه هم. تا که رفت و بهار شد دوباره. بهار یاد آدم نمیاره که سال نو شد. بهار هر سال یواشکی فکر میکردم سال دیگه باباجان پیشمون هست؟ و میبوسیدمش. دوست داشت دورش شلوغ باشه برعکس مامان جان. بهار هر سال فکر نمیکردم پسردایی له میشه دلای هممونو ریش میکنه و بدنش عفونت میکنه . صبح زود گوشی بابا زنگ میخوره، بابا میره تو حیاط، مامانو صدا میکنه، مامان لباش تکون میخوره وصدا ازش در نمیاد چشاش میفته رو هم و صداش در نمیاد، میاد چراغو روشن میکنه . ینی پاشو مامان ینی نمیدونم چکار کنم مامان، ینی دیگه نمیتونم مامان میشینه وسط هال . مامان نمیذاره نازش کنم بابا هم من هم همینطورم. ماها همه آدمای مغروری هستیم که ناز کردنو قبول نمیکنیم. بهار پارسال فکر میکردم مامان لپ قرمزه خوب میشه یا نه؟ امید داشتم . پارسال آجیم پیشمون بود. پارسال کسی که عاشقش بودم ریده بود بم. گریه میکردم هار هار. مریض شده بودم که دو ماه طول کشید تا ویروسایی که ازش گرفته بودم بره. و بهار پارسال باباجان داشت میمرد و ما باید میرفتیم اهواز. اما خوب شد. بهار یاد من نمیاره که سال نو شد. بهار ینی من قدر زندگی با کسایی که دوستشون دارمو بدونم. ینی کیا هستنو کیا رفتن. ینی من هستمو میتونم نباشم. نه که شاید نباشم. میتونم نباشم. زندگی عاشقانه ی من با پسریه که اول احترام براش قائل بودم و حالا دوستش دارم. و حالا به هر قیمتی براش میجنگم با همه چی. یک سال گذشت و اونکه ریباند کسی بود که سالها فکرو رویای من بود آروم آروم بم یاد داد دوست داشتن چیه. هر چی دورتر میشدیم من سال قبل بچه تر میشد و عشق اون سالها مناسب همون دخترک از دنیا بی خبر. تو سختی های امسال هرجا رو که نگا میکنم پشتم بود. دو ماه که رفتم اهواز هر روز گریه کرد ، اشکاشو پاک کرد، زنگ زد بم و خندید و روحیه داد. از حساش وختی مامانش فوت شده بود بم گفت و ازم خواست پیش مامانم بمونم و به اون فکر نکنم. مامانم از همه چی مهمتره. ساعت چار صبح گذاشتم تو فرودگا از لای نرده ها از بیرون سالن پرواز نگام کرد . دستاشو کرد تو جیبشو پیاده اومد تا آزادی تا انقلاب تا ولیعصر تا خورشید بیاد بالا مرد شده بود داشت گریه میکرد. تاخیر داشت از تو هواپیما اسمس دادم دارن پله میارن بار و مسافر غیرمجاز! پیاده کنن. اومد اسمس بزنه که چقد دوسم داره بگه دیده کی بش چی گفتم و اووردمش رو دور بگه ببخشیدو سخته آدم نتونه بگه ببخشید. میفهمم ودلم هورری میریزه که همون موقه که میخواد سند کنه هواپیمام میپره واز بالا سرش رد میشه و اون وسط میدون میشینه گوله گوله اشک میشه. من مامان و بابا رو دوست دارم اما بیشتر یه هفته نمیتونم باشون بمونم من حرفم که نزنم با من دعواشون میشه. من نمیتونم اونی باشم که انتظار دارن. اما من همین یه هفته ها رو میخوام. منم به اندازه اونا به باشون بودن احتیاج دارم. من پسرو میخوام. پسر تو زندگش همین الانش مادی و فیزیکی و معنوی مشکل داره که میخوام پیشش باشم. ادمیشن اومد. امشب خوابم نمیبره. امشب حتی نمیتونم توضیح بدم که سرم داره میپوکه. و نمیتونه چیزا رو جفت و جور کنه. همین جاها بود که خوابم نبرد چراغا رو روشن کردم لپ تاپو گذاشتم رو پامو اومدم اینجا.