۱۳۹۳ خرداد ۲, جمعه

گاهی هم کابوس ها سراغ آدم میآیند. شب غذای سرخ کردنی خوشمزه جدید درست میکنی. سر و کلمه ی هم میزنید و در آغوش هم میخوابید. دشک کمرتان را اذیت میکند و یار به شما چسبیده و شما به دیوار و جا ندارید. گرگ و میش بیدار میشود که برود. میرود. صدای پایش را میشنوی که برمیگردد و در خانه را قفل میکند. و حالا که میتوانید بخوابید خواهرتان میآید که شمارا بکشد با اسلحه و از هرجا فرار میکنید دنبال راه دیگری برای ورود به خانه است. با همین چند جمله هم شما دلیل این کابوس را متوجه میشوید. اما آدم کاری نمیتواد بکند و خواهرش می آید که او را با اسلحه از پای درآورد. و امروز من، من نیستم. دلم میخواهد دنیا دنیا گریه کنم و شرح کابوسی دیگرم را بنویسم. دلم میخواهد خانه ی خودم را داشته باشم و گوشه اش کتاب بخوانم. دوست دارم کتاب بخوانم. دوست ندارم وقت نداشته باشم برایش. دوست ندارم بدنم تا این حد به خواب نیاز داشته باشد. دوست ندارم کابوس شوند خوابهایم. دوست ندارم الان در دلم حتی از پسر شاکی باشم که چرا در خواب به من میچسبد با اینکه هر بار آن سمت دیگر میخوابد تا کار من به دیوار گره نخورد. اما من بی منطق شاکی ام. من بی منطق اذیت شده ام. بی دلیل بیشتر از آدمهای دیگر خوابم میآبد. و به هزار و یک دلیل دوست دارم کتاب بخوانم. و دوست ندارم آدمها به کارهایم نظر بدهند. اینها را باید به تراپیستم بگویم.

هیچ نظری موجود نیست: