۱۳۸۷ اسفند ۱, پنجشنبه

بارانی

این موقه ها که میشد
چشامو که وا میکردم تو آرامش آبی اتاق نارنجی
یکم نفس میکشیدم
یکم انگشتمو آروم حرکت میدادم
به پهلو غلت میزدم تا پوست صورتم خنکی بالشو پیدا کنه
بعد به صدای قلبم گوش میدادم
نفسمو نگه میداشتم
و میدیدم که قلبه آروم میشه
با دستمو سرم تو تخت میچرخیدمو سرم میرف جای سابق پاهام
بغل انگشت کوچیکه لبه ی پرده رو طی میکرد تا پایین
ول میکردو
آروم آروم میرقصید
دستای آفتاب با پرده
اولین لبخندو میزدم
هنوز زنده بودم

هیچ نظری موجود نیست: