۱۳۸۷ بهمن ۲۷, یکشنبه

هی تو صفحه سفید بلاگر

همه اونایی که بیشتر از یک ساعت باز نگهت داشتن، بت زل زدن،
انگشتاشونو بردن لای موها و سرشونو انداختن پایینو یه جایی رو زمینو برای زل زدن نشونه رفتن
با ناخونشون یه گوشه ی ماجرا رو خراش دادن و یه چیزی تو قلبشون بود که تا گلو بالا میومد و بیرون نمیزد
با کلمه لج میفتاد و تو هم کاری نمیتونستی بکنی

۱ نظر:

ناشناس گفت...

نمی دونم . نمی دونم چی بگم.