۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه


8 سال پیش در خوش خوشان 14 سالگی که کیفم رو کولم بعد از تمرین کاتا برای مسابقات استانی کاراته آخر هفته سوار اتوبوسای خط داخلی شهرک میشدم تا از فاز 5 بیام خونه...

همون موقه که ایسگاه بغل پارک پیاده میشدم تا بخاطر سفر مامان-بابا هم که شده میتونم شبا دیر بیام خونه بذار یه مقدارم قدم زدن تنهایی تو شبو تجربه کنم...

همون موقه که تو پیاده رو های خردادها قدم میزدم و سرمو میگرفتم بالا تا با بازی لامپا و برگ اکالیپتوسا یاد کودکیو بازی تو همین کوچه ها بیفتم...

یاد دوچرخه بنفشو صورتیم که با همه دوچرخه های دنیا فرق داشت که بابا پشتیشو دوخته بود :گنده و نرمو راحت!

که باش در میرفتم تک چرخ میزدمو بارها و بارها زخمو زیلی برمیگشتم و صدام درنمیومد تا کسی نفهمه...
میرسم خونه از در باغ میام تو و در خونه رو وا میکنم.




حالا که احساس میکنم تو خودم جا نمیشمو دارم میزنم بیرون حالا که خوابم نمیبره حالا که استخونای صورتم یخ زده و اسی بغل اومدم شومینه رو روشن کردم جلو دراز به دراز آجیه نشستم همین حالاکه CDشو(روش با یه خط کجو کوله نوشتم The boys I love them) میذارمو هدفون میذارم اون شب توی 8 سال پیش نمیمونه



ودستمو میگیره و از جلو مامان جان نگران که داره اعلام میکنه مامانو بابا مارو دست اون سپردن رد میکنه و میبره تو اتاق کوچیکه همونجا که مانیتور کنار پنجره داره 5 تا پسر خوشتیپ سیاه پوش هدفون تو گوشونشون میده که دارن "سیزن این د سان" میخونن.


  • ای 14 سالگی که به برایان مکفدای توی مانیتور راضی میشدی!

هیچ نظری موجود نیست: