۱۳۸۷ آبان ۲۸, سه‌شنبه

سه تا بلیت میندازیم تو سطلای هوشمند(!)بی.آر.تی بعد همینکه میریم تو من گه گیجه میگیرم,صدای مانیا میاد که به لیدر ژاندارک میگه فقط یراهی پیدا کن بزنیم بیرون,از سمت راست جیغو ویغ خانوما جو میده و از چپ این مردای عملن که میمالن!ما تو مرزیم, یه عده دارن از سمت مخالف هجوم میارن,ما میخوایم مقاومت کنیم ولی اتوبوسا تو چنتا از ایستگاها نگه میدارن و بار خالی میکنن,دیگه کاری نمیشه کرد یه پیرمردی یه کیسه سنگین داره میذارم بره جلوم نمیدونم باید چکار کنم,گشنمه خستم و سردمه و حتی نفس نمیتونم بکشم اینجوری نمیتونم تصمیم بگیرم وجودم با جاش بلاک شده . یه خانومی از پشت سرم یریز داره فحش میده اگه چشمم بخوره بکسی ازش عذر خواهی میکنم ازینکه تو این موقعیت عذابم ولی نمیتونم تاثیری داشته باشم احساس گناه میکنم.
نمیبینمشون.سرمو میچرخونم درد میگیره پس هنوز هست.ژاندارکو میبینم که از ورودی(و البته خروجی) یکی از ایستگاها به امید آزادی خودشو میندازه جلو یکی ازون تندروهای سامانه شهری ولی نمیمیره.الان چن صدم ثانیه از فریاد منو پرت شدن مانیا بسمت ژاندارک میگذره و آقایی که حداقل لباس فرمش نشون میده مسئول جمعو جور کردن اوضاس داره با استفاده از تکنولوژی روز(باسن) راهو باز میکنه و این منم که تو مرزم و آقاهای دیگه....
میدونم اون دوتا تا الآن یراهی پیدا کردن رفتن ولی من فقط راه خودشو میدونم.سختمه همه چی سختمه,میخوام گریه کنم که پیداشون میکنم اون بیرون منتظرن تا میبیننم شروع میکن ازم عذرخواهی کردن(!)
آن فوت(!) تو پیاده رو انقلاب داریم میریم.کی کم میاره؟
بله دشمن.
شما موزیک متنو"خوشحالو شادو خندانم" بزنین تا منو مانیا رو ببینین که دست همو گرفتیم و داریم اونجوریا دخترونه تو پیاده رو میدوییم و مهمم نیس که ...اصا چی مهمه؟
بله دشمن.
خب پس ما وایمیسیم و ژاندارکو نگا میکنیم که عقب مونده, کودک درونش با قدمای ریز,سریع و یه خنده مثه
- مثه صدای این آویزا که وقتی در یه مغازه ایو باز میکنی میخورن بهمو یه نمه شادت میکنن-میدوه پیشمون.
.
.
.
تنهاییاتو
دوتاییاتو
هیچی ییاتو
9 صبح
2ظهر
یا 10 شب
اشکاشو
لبخنداتون
ختم مسیرای گمشده برای پیداشدنتو
همه طعم میلک شیک قهوه ای میداد
روی ترک مهربان میزی چوبی
در آغوش دو صندلی دست به چانه رو بروی هم
همانجا
کنار پنجره ی باز گلدان پر گل دربر
و پرده های همیشه رقصان سفید با سوراخهای ریزش
مثل لباس کودکی,
که آتش گرفت
بس که احساس را به گناه آلوده میکردیم.



  • حضور ذهن ندارم.با کلمات زیر جمله بسازید:


داشتیم, تا, بود, کافه, آنتراکت.










هیچ نظری موجود نیست: