۱۳۸۷ آذر ۳, یکشنبه

از صبح احساسی داشتم که متناظر با هوای گرفته ی سنگین بود.
سرشار از تصمیم برای ترتمیز کردن خونه و بردن آجی مریض به بیمارستان بودم اما همینکه از جایی که تو هال کنار شومینه براش پهن شده بود بلند شد خزیدم توش و اومدم کله رو بندازم رو بالشش که گامبی خورد به گلمیز سرمو گرفتم بین دو تا دستمو خزیدم زیر پتوی پشمیش.بین دوتا دنیا بودم که خودش منتگذارانه رفت بیمارستان منم دیدم که دارم توی یه چاه با دیوارای سبز روشن چرک گرفته برخوردار از پلکان سقوط میکنم و با ترس به پله های کثیفی که خیلیا رو آروم آروم پایین برده بود و میتونس بالا هم اوورده بشه نگا میکردم.میدیدم که باید این همه فضای سنگینو طی کنم تا جبران اشتباهمو بکنم و همینجور منتظر بودم تا بخورم کف ولی مگه کفی بود...
حال بدی بود میدونم ازون بود که سرم اینجوری رو گردنم سنگینی میکنه برم دکتر که از زیر زبونم بکشه ضربه خورده؟یه استامینوفن کدیین خوردم حالا فقط مورمور میشه.
مامان زنگ زد مچمو گرفت که کلاس نرفتم بعد خدافظی کرد.
مامان خوب نیست میدونم دلش پره مامانی که مارو میکشت اگه میگفتیم مثلا بیشعور حالا تا یه تقی به توقی میخوره سرتا پا ماجرا رو به گند میکشونه و این منم که باید بش تذکر بدم.
دلم نمیخواد همه چی برعکس باشه.
تنها باریکه ی امروز به یاد اووردن تصویر پسرک دانشجویی بود که دیشب تو اتوبوس انقلاب-تجریش شلنگ تخته انداختنای خودشو دوستاش نتیجه داد و تو یه ایسگا پاش لای در موند نشسته بود رو پله دو دستی پاشو میکشید بعد یه خانومی که داشت رد میشد از بین این همه آدم تو اتوبوس ازش پرسید تجریش میره؟ اونم قاطی فریاداش و دادو بیداد آقا درعقبو یبار بزن یکی پاش مونده لای درو اینا داشت میگفت آره.*
*اینم فکر کنم جایگزین اون صحنه تو ذهنم شد که ژاندارک در سایتو کاملا ییهویی باز کرد و اون پسر سال اولیه بین دیوار و در پرس شد و یه مقدار ازبیسکوییت تو دهنش ریخت بیرون و قبل ازینکه ژاندارک عذرخواهی کنه با دستو سرو اشکی در چشم اشاره کرد که خودش مقصر بوده:)

هیچ نظری موجود نیست: