۱۳۸۷ دی ۲۰, جمعه

دارم به اولینو آخرین باری که صحبت کردیم فکر میکنم؛داشتم سعی میکردم خودمو از یه سری-که بودن باشون خیلی ازونی که بودم یا میخواستم باشم دورم میکرد- جدا کنم و شاید روش نه چندان درست رفتن سراغ یکی دیگه رو امتحان کردم.
-میخوام بات حرف بزنم
-من؟باشه!بعد کلاس گراف
.
.
.
-خب کجا بریم؟
-قدم بزنیم تا اونسر دانشگا
و از اون آدم قبلیا میگم و میگه اون و خیلیای دیگه مونده بودن که من واقعا با اونا فرق دارم پس چرا باشون میگردم،خیلی خوشحاله نمیتونه جلو خوشحالیاشو بگیره میگه دوستش میخواد ببرتش فارم شتر مرغ.میگه دامپزشکه.میپرسم رویا؟میگه نه یدوس دیگش. میشینیم بالای نیمکتای روبرو ارگ جدید عمران و میگه از اینکه چجوری آشنا شدن و چجوری 3 ماه گوشیشو خاموش کرده و اینکه چقدر براش نوشته و چقد چشماش به گوشیش بوده و
چقد درکش نمیکنم
و چقد با خوشحالیاش ذوق میکنم
میگم چیز برگر شدیم پاشیم از رو این!آااه!!
دیر میفهمه
چن دقه بعدش قاه قاه میخنده خیلی از این حرفم خوشش اومده.


از دور خیلی با اونی که بود فرق داشت و خب معلومه که طول کشید تا فهمیدم و این طول کشیدن همونی بود که داشت یادم می­داد این یکیو دیگه نه!خودت انقد صمیمی شدی، اون چکا کرده این کنار گذاشتناتو بذار کنار!بجای قطع کردن سعی کن فاصله رو حفظ کنی!بعد میرسم به اینجا که من هیچوقت به کسی نزدیک نکردم خودمو ولی نمیفهمم چجوریاس که تا میام با یکی دوس شم تمام عمیقترین احساساتشو بم میگه و یواش یواش تمام لحظه­های تنهاییش بزرگترین همدردش میشم و بقول ژاندارک الحقم که خوب بلدی همدردی کنی و جوری از ته دلت حرف میزنیو دل میسوزونی که جای زخمه هم نره یه جای مرهم کنارش میمونه و همین جا دومیس که بدجوری اذیت میکنه کسیو که همراهش بودم و فلش بک میزنمو میبینم نه نمیشه!باید کمکش میکردم وقتی که میتونستم.الآن میگم شاید میتونستی هم تنهاش بذاری آره زجر میکشید ولی راشم یاد میگرفت بدون تو یا با اونی که لا اقل همیشه باش بود.همون حسیو دارم که توی سکوت بعد از زیادی حرف زدنام دارم.بعضی چیزا رو نباید گفت خالی نمیشی فقط خودتو با الفاظ ناقص لو میدی بعد حرصت میگیره که لو رفتی وحالا هم که رفتی انقد نافرجام.جایی برا خودت نذاشتی.زورت میاد که وقف شدی و ندیده گرفته شدی.
خب اون این شکلی بود.تو درکش نمیکنی اون احساساتی تربود شاید با پسرا راحتتر بود و شاید تو نمیفهمی که میشد همزمان عاشق و دیوونه ی 2 نفر شد انقد که قاطی کنیو درداتو به بقیه پسرا بگیو حواست نباشه که تو دختریو همین حرفاس که دایره عشقتو بزرگتر میکنه و یواش یواش اونام راه میده.شاید نمیدونی که خودشم این موضوع رو میدونه و همینه که زجرش میده که عصبیش میکنه که غراش زیاد میشه که غرا به تنفر تبدیل میشه که متنفرم میشه اسم خیلی چیزا:از اتد فلان مارک گرفته تا فلان استادو پسر بخت برگشته عاشق پیشه و دخترعابر پیاده چادری.شاید تو نمیفهمی و اگه تو هم داداش بزرگه ای داشتی که بت زندگیو یاد داد بود روز عقدش دستت ماهیچه هاش سر میشدو از کار میفتاد. تو این چیزا رو نمیفهمی چون تو زندگیت وای نستادی تو چشای دوستت زل بزنیو با غصه بگی متاسفانه من حسودم.اون گف راحت گف
نفهمیدیو هر چی گذشت ازش بیشتر بدت اومد و از این حس ناخوشایندی که دوباره بعد از دوستی اومده بود سراغت بریدی
شاید چون رازتو میدونس ولی نتونست کاری برات کنه و تو چشای تو بی اهمیتی جلوه کرد
شاید چون همه خیلی زود برچسب میگرفتنو تو لیست "متنفرم"ها میرفتن
شاید چون وقتی از مسجد اومدیو غصه دار ماجرای «مامان دامن بلنده» رو گفتی یه ادایی درووردکه ینی میدونه و خب آره ناراحته و آتیش گرفتی از اینکه تمام این احساسات غلیظشو صرف پسرا میکنه.
و خدای من...
خدای من....
گاهی به چیزایی فک میکنم و اتفاقایی میفته که احساس میکنم باید یه معادله ایو حل کنم که اگه جواب نده امتحانی که زمانش با نفسام تمام میشه رو فیل میشم.
چرا انقد به این موضو فکر کردم؟و بعد گوشیو برداشتمو بش گفتم خل شدم گاهی فک میکنم اگه خدای نکرده مامان من... و بعد ساعت ها گریه میکنم و یادم میره اینا همش فکر بوده! با هیجان میگه واااااااای منم همینطور!
چرا به اون زنگ زدم؟چرا این حرفا رو با هم زدیم؟
حالا همون بیماری؟عدل همون؟مامانش!

تو صف بلیت مانیفستیم پرند بش زنگ میزنه که اگه میخواد...
تئاتر تمام میشه ،تمام مدت رو پله های بین صندلیا بودیم(بلیتمون بدون صندلی بود) بلند که شدیم میگه اوخ
بعد از تئاتر جلسه ی گفتگوه میخوایم بمونیم دنبال صندلی میگردیم،میگم چیزبرگرشدیم،بلافاصله میخنده،خیلی آرومترو هیستریک.

  • من هنوز درگیرم.

هیچ نظری موجود نیست: