۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه



امروز که چشمامو وا کردم یه شیش صبح دیگه بود، توی لباس مردونه­ای بودم که سالهاست نشان از«من سردم است» داره، جوراب بوقیا از پام دراومده، مامان اینا دیروز رفتن، یه سایه­ی خوبی ولوی خونه­اس و هنوز یادمه که بیرون میتونست گرم هم باشه یعنی اولین درک من از پاییز، پاییز وقتی به مرحله درک میرسه مال منه و نمیتونم ولش کنم، هرجا که گرفتتم میمونم مزه مزه کردنش، ذهنم بطور خودکار راه میفته که چه درسایی با چه استادایی امروز دارن دو در میشن، ارور میده اینا رو قبلا اساین نکردی، متغیرا رو پاک میکنم و دنبال تعریف شده­هاش میگردم، رابطه من با دانشگاه فعلا پروژه است که از سه بخش روانشناسی و برنامه­نویسی و تحلیل آماری، بخش آخرش مونده، ظاهرا امروز استرس آکادمیک(!) نیازی بمن نداره، من را فعلا همین بس که توی این کمتر از دو ماه اون سه تا امتحانه رو بدم، انگشتام که به زمین میخوره احساس میکنم امروز اولین روز یه چیزیه که نمیدونم چیه.

۲ نظر:

مامان ديبا و پرند گفت...

سلام دوستم
اولين روز نميدونم چيت مبارك.

دلی گفت...

:)