۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه

دو تا عقبیه مردی شده بودند واسه خودشون هفت هشت سالو داشتن، اما جلوئیه قدش نصف اونا بود تو یه گوشه ای از خیابونه تاریک سه تایی راه میرفتن. جای فال فروشی این بساطا نبود، دنج بود، زمان: یه شب سیاه . گم شده بودند یا نه نمیدونم اما جلوییه یقینا قبل از اینکه ماشین شیک کثیفو ببینه هم داشت گریه میکرد. دیدین اینا گریه کنن؟ دیدین تنها باشن چشمی روشون نباشه گریه کنن؟
من دیدم. دویید سمت ماشین، کوچیکه دویید و ماشین بزرگ کثیف داشت دور میزد که اونور پارک کنه، راننده خوشش نیومد که بش گفتم حواسش به بچه هه باشه، با بالا کشیدنه یه ذره پنجره که باز مونده بود هرگونه ارتباطی با اونو تکذیب کرد. دستم از دستش اومد بیرون، جمع شدم طرف در، مثل اون دیگه تو خونه ارکیده که دسته ش لاستیکی به نظر میومد از رو شعله برداشتم. گفت گداپروریه، باید یاد بگیره پول دربیاره، اینجوری جز دزدی هیچی دیگه یاد نمیگیره. من تکون نمیخوردم. من از پنجره بیرونو نگا میکردم و پی چیزی نبودم. طولانی شد. راننده گفت قدم بزنیم. هوا سرد بود، خیلی بد ، احساس این بود که با قدم بعدی به عنوان یک یخ خورد میشم، ده قدم دور نشده بودیم که دوییدم سمت ماشینو بخاریشو زد.
دامپزشک بود و به گربه های پارک ها هم توجه میکرد، چیزی بشون میداد بخورن، و اگه سمت ماشینش میومدن شاید راشون میداد تو. و بعد درمورد گربه صحبت میکرد و میفهمیدم تحصیلات داره. من اگه همون موقع پیاده میشدم و کاپشنمو مینداختم دور بچه ای که باید عوض گدا شدن و در آینده دزد شدن، راه پول دراووردنو پیدا میکرد و سرش به پنجره ماشین نمیرسید، تا یه جایی میبردمشون و باشون حرف میزدم، الان احساس نمیکردم به خودم خیانت کردم و رفتم سراغ خودی بصورت ناآگاه، هر چند پیداش کردم ولی آدم گاها از این تاخیرا میترسه. اونم میفهمید چقد از این حرکتم بدش میاد و چقدر از اون ایدش بدم میاد. در حالیکه میفهمیدیم رامونو میرفتیم با هر آنچه که داشتیم.

هیچ نظری موجود نیست: