۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

یه بار یکی داشت میگفت دلی یه جور خاصی میشینه ، حتی اگه لباساش عوض شده باشه یا دور باشی میتونه تشخیصش بدی، ممولن تنها که میشه شروع میکنه جمع شدن تو خودش و اگه کیفی چیزی دسش باشه به سمت اون جمع میشه انگار که بغلش کرده باشه و هیچی هم اون اطراف به اندازه چیزی که بغل کرده اهمیت نداره، من رو فاز: وااا! من؟ بودم، چن وخ پیش دقت کردم دیدهم به! آره مثکه! بعد دلم میخواس بدونم دیگه چجوریم؟ ینی هیچ وقت فک نکرده بودم من میتونم یه حالت خاص یا ثابت همون عادت داشته باشم که یه آدمی بگه فلانی اینجوری بود، بعد دیدم کوله که داشته بوده باشم فارغ از سنم! در همه ی دوره های زندگی دست چپم به بند کوله میاد آویزون میشه ، ینی حواسم که میاد پرتش میکنم پایین بعد میبینم دارم از یکی آدرس میپرسم دست چپیه میاد بالا ، جلوی شونه و شروع میکنه بازی با بند کوله. و بند راست هم یا پشت و روه، یا یه تاب کامل خورده و همون روه. این بود که فک کردم کیا این موضوع رو اعصابشونه و همیشه بم گفتن درستش کن، یا خدافظی کردن از دور داد زدن دلی اون بند کیفتم تاب خورده، یا گفتن شلخته، یا تو همیشه سر و وضعت به هم ریختس ..که یه دستی اومد صافش کردو رف. میینم کسایی بودن که بدونن این جزیی از منه انگار، که نخوان ببینم شونم اذیت میشه، که حرفی نزنن که تو هم چقد فلان. دور نرم، استادی که خیلی دنبالش بودمو تو راه پله های بالا که بود دیدم، ترسیدم غیبش بزنه دیگه گیرش نیارم، استاد استاد گویان دوییدم بالا، داشت میرفت از پله ها پایین تو پاگرد دیدمش، بند کیفو گرفت با یه انگشت صاف کرد، انگار که جوئی فرندز اینا با انگشت دکمه ها لباس یه دختریو باز کرده باشه، دو قدم بیشتر اومده بود زیپ کیفمم بسته بود، استاد چشش رو اون بود، خجالت کشیده بودم. نفمیدم به استاد چی گفتم. به جمع گفتم، نباید میگفتم ، از اینجا به هر کی اینو میخونه نصیحت: به هر جمع دخترونه ای حرف نزنید. پسرید حرف براتون در میاد، دخترید حرف براتون در میاد و یه روز میفهمید حسادت هم هست، دخترایی رو که سالهاس میشناسید و دردو دل کردیدو جواب گرفتید از امانت و کمکشون رو سفره وا کنید . بله! چی میگفتم؟ ها خلاصه گفتمو یکی گف دختربازه، انگار که من نشناسم، یکی گف عاشق من بوده، انگار که من ندونم، یکی حتی گف این تو زندگی آینده چکاره میشه!! من یادم رف! من ذوق کرده بودم یکی بدونه و در سکوت خودش ری اکشن نشون بده، که بابا تو هم با اون کیف گذاشتنت. بعد دستای دیگه، تو ماسوله که دستام پر بودو کوله ام سنگین سبقت میگرفت بر گشت با آرامش باز کرد گره بند راسته رو . مانیا که دیسیپلین داره همیشه، یه تاب برعکس که میداد قربون صدقه م میرفت، و آخریشم بیگ بود.
من اگه به کسی نگمم ، خاطر این آدما بامه. مثه «چیکارت کنم تورو؟» ی توو لبخند مامان میمونه، آدم یادش میره؟

هیچ نظری موجود نیست: