۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

بوشو گرفتم.

۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

نه، اینجوره نمیشه، برو راه بیفت، برو، هی عالی بود، نایس ترای، برو...
بالا پایین میپریو براش دست میزنیو تشویق میکنیو پیشرفت نکنه، دلت میگیره، شاید به تلاش بی نتیجت شایدم بخاطر اون، حالا صرف نظر ازینکه تو چه قد براه خودت حالا با هر زاویه ای نسبت به راه اون جلو رفتی یا نه، اون دو پله بالاتره ، دورتره و تو کسیو که دوست داری تا کجا میتونی دورش کنی؟ اصلا چرا زندگیا به تعداد نقاط بهم پیوسته دور نقاله ن؟

خیلی گشنه ام بود ، از تو فریزر سوسیس در اووردم ، گرد گرد بریدم، ریختم تو ماهیتابه. اصلا روغن نمیدونستم چیه ، همینقدر که گازو روشن کرده بودم یعنی خیلی و خیلی یعنی من داشتم آشپزی میکردم.

اولین غذایی که پختم یه سوسیس سوخته در اصل نپخته بود که سیرم کرد.

من اون موقع بشدت سوسیس دوست داشتم و حالا خیلی سریع قرار یک دیت گذاشته شده، با کسیکه سه سال بشدت دوستش داشتم و چند ماهیه که با راننده ای که برام بوق میزنه فرقی نداره، دائم ساعت دوی ظهر میشه، کولر قام قام میکنه، مامان دیر کرده و من گشنه م.

۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

یک سری آدم هایی هستند که گوشه ی چشم ها و لب ها دو به دو موازی به سمت پایین افتاده ، لباس پارسالشان تمایلی به عوض شدن ندارد و با پاکتهایی بزرگ در مکانهای شبه فرهنگی حرکات کاتوره ای دارند.
همانا که از اپلای کنندگانند،
باشد ازشان آدرس نپرسید
که اگر نافرمانی کردید
از گمراهانید
بی شک!