۱۳۸۹ دی ۱۶, پنجشنبه

دیشب خواب دیدم.
دیشب وایساده بودم پایین و بالا سرمو نگا میکردم. بالای سرم آسمون داشت غروب میکرد، آسمون شیب داشت به سمتی که نمیدیدم و بقیه زندگی شاید اونجا بود. پرنده ها دسته دسته اونجا کوچ میکردن، ساکت و آروم با صدای بال زدنشون که باوقار و منظم که گاهی به گوشم میومد. من راحت داشتم تماشا میکردم. شایدم رو یه تپه نشسته بودم و دو تا دستا رو عقب برده بودم که تکیه بدمو لذت اون آرامشو ببرم. پرنده ها همه زیبا بودن و بزرگ: دسته ی اول طاووسا بودن ، زیبا بودند بزرگ بار نگهای باور نکردنی بعدن دسته ی مینا ها و توکا ها هم رد شدند. انقد همه چی آروم بود که نفهمیدم چی شد که من اومدم از خوابم بیرون ولی اونم با آرامش بود. انگار دستی بود که مهربون نازم کردم وبیدارشدم. آروم بودم.
امروز اول پسر اومد خونه بعد نامزد آجیه ، با هم غذا درست کردیم خوردیم اسم فامیل بازی کردیم، رفتیم سرزمین عجایب و کسی هم حاضر نشد با من سوار سفینه گردونش بشه. آجیه 250 تا رو زد و منم یاور پک منو استاد کردم. امشب هم شهر در دستان ژ3 داران عزیز بود. ولی خو سو وات؟
نمیشه که زندگی نکرد.
الان دلایل احمقانه ای که برای استرس دارم( و البته اگه درست میبودند تمام زندگی منو برای همیشه تحت تاثیرخودشون داشتند) دارن گاهی سعی میکنن بیان و من سعی میکنم اهمیت ندم. من میتونم دوباره قوی باشم. یکم دیگه هم زمان میخوام. نمیذارمم بگذره، خوب میگذرونمش، من زندگی خودم رو که نه تنها زندگی کسایی که دوست دارم هم رو فرم میارم.
من مدیون خیلی هام، اما اول و آخریش مامانمه که هرکاری کرده درست یا غلط تا جایی که تونسته خودشو فدای من کرده. مامان چیزیو تو من و خواهرا تثبیت کرده که باعث میشه اگه تا ته یه ماجرا تلخ باید بریم، آخرش بفهمیم راه اونجا تموم نمیشه اونجا رو میشه وایسادو عوض کردو ادامه داد و تا میشه رفت. فقط وختی کند میشه ما غُر میزنیم، هر کی یجوریه بالاخره
و بله
دو نخطه لب خند.

۲ نظر:

مامان دیبا و پرند گفت...

سلام دوستم
همین ادامه دادن بهترین کاره. زندگی جریان داره چه بخواهی و چه نخواهی پس بزن بریم.

ناشناس گفت...

وبلاگتو دوست دارم ای دوست
www.shabyekshabdo.wordpress.com